زندگی در دنیای عادی و به دور از تشکیلات نکبت بار رجوی تماما عشق است و امید و دوست داشتنی. زندگی که دو دهه است با شادمانی تمام دارم آنرا در وطن و کانون گرم خانواده تجربه میکنم. همین جمعه گذشته بود که تصمیم گرفتیم برای فرار از گرمای زیاد داخل شهر به مناطق سرد […]
زندگی در دنیای عادی و به دور از تشکیلات نکبت بار رجوی تماما عشق است و امید و دوست داشتنی. زندگی که دو دهه است با شادمانی تمام دارم آنرا در وطن و کانون گرم خانواده تجربه میکنم.
همین جمعه گذشته بود که تصمیم گرفتیم برای فرار از گرمای زیاد داخل شهر به مناطق سرد ییلاقی مشخصا جاده اسالم به خلخال برویم که الحق به جاده بهشت لقب گرفته است.
ساعتی بعد از استقرار در آن منطقه بسیار خنک و زیبا و گشت و گذار توام با گرفتن چند عکس یادگاری، به سراغ برپا کردن آتیش کباب رفتیم تا بنده شکمو زیاد گشنگی نکشم.
همچنانکه سیخ های کباب را باد میزدم ناخودآگاه به یاد مناسبات رجوی افتادم که هیچگاه شخصا برای خودم کباب سیخ نکرده بودم و آزاد نبودم که بیرون از چهار ضلع اسارتگاه اشرف بروم و برای دل خودم اوقاتی را سپری کنم.
کباب را که آماده کردم سر سفره ناهار که همسرم با خوش ذوقی تمام آماده کرده بودند، نشستیم و جای شما خالی و به شکرانه خداوند پلو کباب نوش جان کردیم.

علی پوراحمد
در فاصله کوتاه و در میانه صرف ناهار در پاسخ به سوال ایشان که برنامه غذایی تان در فرقه رجوی چی بود و کباب و ماهی هم داشتید…؟
با کشیدن آهی گفتم:
– به این صورت کباب چنجه و جوجه نداشتیم ولی بعضا خورشت ها چند تکه گوشت و مرغ داشتند.
– در سال یک بار و آنهم سیزده بدر چرا پلو ماهی داشتیم.
– صبحانه ما هم اساسا نان و یه تکه پنیر بود ولی چرا صبحانه جمعه ما علاوه بر یه تکه پنیر ، یه تخم مرغ آب پز هم بود و هرماه یکبارصبحانه جمعه مان آب استخوان بود استخوان خالی که با کله و پاچه اشتباه نشود.!
– بهترین شام مورد علاقه ما پنجشنبه شب ها سرو میشد و آن چیزی نبود جز ۲ عدد کتلت با کمی گوجه و خیار شور و نوشابه و بعدش دیدن فیلم سینمایی جنگی سانسور شده با مشتی آجیل و یک عدد کیک ومیوه. که چون از ظهر پنجشنبه تا جمعه شب به اصطلاح در اختیار خود بودیم اغلب بچه ها به خاطر بیگاری دادن هفته و کمبود خواب ، از خیر شام مطلوب پنجشنبه شب میزدند و به جایش می خوابیدند.
– در ضمن در تمام وعده های غذایی، سلف سرویس نداشتیم تا به اندازه کافی غذا بخوریم بلکه سهم ناچیز وعده غذایی را برایمان می کشیدند و به دست مان می دادند که بعضا بچه ها چون سیر نمی شدند به میز سرو می رفتند و غذا درخواست میکردند که به آنها به کنایه و تحقیر ” ملی خور” لقب داده بودند.
همسرم با شنیدن صحبتهایم با ناراحتی گفت شکر خدا ۲۰ ساله که جدا شدین واز شرشان راحت شدین و من ماندم الباقی نفرات چرا و چگونه دارند عمرشان را در آن جهنم تباه می کنند!؟
بخاطر اینکه بیش از این فضای تفریح و تفرج ما ناراحتی بخودش نگیرد، بنده از حرفهایم فاکتور گرفتم و دیگر ادامه ندادم.
اما اینجا دلم میخواهد یک خاطره نه چندان دلچسب برایتان تعریف کنم.
” شب هنگام مهرماه سال ۱۳۷۳ بود که به بهانه خود انتخابی مریم رجوی به سمت رئیس جمهورمقاومت! بنده هم به خارجه رفتم و قرعه ما کشور سوئد بود که من بودم با همراهم بنام روح الله.
از کم و کیف کیس قلابی و دروغین و گرفتن اقامت بگذریم آخر شب و نزدیکی صبح یکراست ما را از فرودگاه سوئد به یک کمپ بردند که عین هتل ۵ ستاره بود و با اشاره به ما گفتند آن طرف ترسالن سرو غذا است که ۷ صبح صبحانه سرو میشود.
ساعت مقرر که برای صرف صبحانه به سالن رفتیم از کثرت مواد متنوع و متعدد صبحانه روی میزهای سروغذا غافلگیر و هول شدیم. خدا را شاهد میگیرم مثل آدم های ندید بدید از هر مواد صبحانه مقداری برداشتیم که دوتا دیس را پر کرده بودیم که البته مقدار کمی از آنرا توانسته بودیم میل کنیم طوریکه یک خانم ایرانی کنار میز صبحانه مان متعجب از ما پرسید شما هم از مجاهدین خلق هستید!؟
و در ادامه گفت آخه دیروز هم دو نفر مثل شما برای صبحانه حرص و ولع داشتند و در پاسخ به سوالم گفتند از عراق آمدیم و از مجاهدین هستیم.”
علی پوراحمد
