خیانت مجاهدین

سران فرقه ی مجاهدین در طی بیش از سه دهه به شیوه های غیرانسانی برای کسب قدرت دست زدند. آنان اغواگری می کنند، با طرح شعارهای فریبکارانه سعی در توجیه مزدوری و جاسوسی برای بیگانگان دارند با افکار مالیخولیایی و اصرار بر تابوهای ذهنی، دگم های اعتقادی و ایدئولوژیک، کشتار و سرکوب شهروندان بیگناه و مخالفان سیاسی و فکری خویش را بی اهمیت قلمداد می کنند. اما آنچه که مسلم است مجاهدین در دنیای مدرن و در عصر تحولات دموکراتیک قادر نخواهند بود تا به افکار، ایده های مالیخولیایی و فاشیستی خویش عینیت بخشند. انسان مدرن با پایبندی به اندیشه ی دموکراتیک این اجازه را به سران مجاهدین نخواهد داد. تحولات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی در عصر کنونی هر گونه تفکر ستیزه جویانه و ایدئولوژیک را که به مطلق انگاری و در نهایت به فرقه گرایی، سکت سیاسی و مذهبی منجر می گردد را انکار و نفی می کند. چرا که انسان مدرن تجربه ی بسیار تلخ و گزنده ای از رفتارهای فرقه گرایانه و تروریسم افسار گسیخته دارد. خشونت مجاهدین و فرقه هایی چون طالبان و القاعده جایی و راهی در اعماق ذهن و احساسات انسانی مردمان روزگار ما ندارد.
مناسبات تیره و تار مجاهدین که آقای قادر رحمانی در خاطرات خویش به آن اشاره صریح و بی پرده دارد حاوی نکات تامل انگیزی از چگونگی مرگ اندیشه سیاسی و ایدئولوژیکی ست که مجاهدین به آن تاکنون پایبند بودند. تفکر مجاهدین در حیطه های سیاسی، اعتقادی و انسانی به باور آقای قادر رحمانی یکی از اعضای با سابقه مجاهدین و ارتش آزادیبخش که سالها برای دارودسته رجوی و تا سرحد مرگ و جنون فداکاری کرده است، تفکری غیر دموکراتیک، غیر انسانی و فاشیستی ست چرا که آقای رحمانی با همه ی وجود خویش مناسبات درونی مجاهدین را درک و لمس کرده است در نهایت به این نتیجه ی مهم اذعان دارد مجاهدین جایی در دنیای ما انسانها ندارند. چرا که آنان مرده ریگ های کهن را ستایش می کنند و پیروان تاریکی و سیاهی هستند.
آرش رضایی *** خاطرات قادر رحمانی عضو سابق ارتش آزادیبخش و مجاهدین ـ قسمت اول
خاطرات قادر رحمانی عضو سابق ارتش آزادیبخش و مجاهدینسال 64 یک سال به زمان اعزام من مانده بود داوطلبانه به سربازی رفتم انگیزه اصلی ام این بود هر چه زودتر به زندگیم سروسامان دهم و ازدواج کنم. ابتدا به پادگان عجب شیر اعزام و پس از سه ماه آموزش به شیراز و تیپ 55 هوابرد منتقل شدم حدود سه ماه نیز در پادگان آن شهر دوره چتربازی را گذراندم مدتی در شوش بودیم در نهایت به منطقه جنگی اعزام شدیم. هفت روز مانده به عید سال65 در چوارته دست به عملیات زدیم سپس عراقیها پاتک زدند که در این عملیات از ناحیه دست، پا و کمر زخمی شدم تقریبا بعد از هشت ماه خدمت سربازی به اسارت نیروهای عراقی در آمدم مرا به یک بیمارستان بردند بعد از یک باند پیچی مختصر مجدداً پیش سایر اسرا آوردند. به محض ورودم به محل استقرار اسرای ایرانی متوجه شدم وضعیت کاملا فرق کرده است بچه ها را بشدت کتک زده اند حالت متناقضی داشتم از طرفی درد می کشیدم و از سوی دیگر خوشحال که لابد به دلیل جراحتی که دارم کتک نخواهم خورد ولی نه تنها کتک خوردم بلکه از طریق ضربه کابل به زخم هایی که داشتم بیشتر توسط سربازان عراقی تحریک و شکنجه شدم البته اینها همه مقدمه بود چون بیشترین آزار و اذیت زمانی شروع شد که به بازداشتگاه استخبارات منتقل شدیم تمام لباس های ما اسرا را در آوردند تقریباً لخت و برهنه شدیم و شکنجه شروع شد. پس از سه روز ما را منتقل کردند به اردوگاه شماره 10 رمادی. به محض ورود ابتدا اسم ما را با پیشوند آقا صدا می کردند. وقتی از ماشین پیاده شدیم با تونلی از نظامیان کابل به دست مواجه شدیم که باید از وسط این تونل رد می شدیم. پس از اینکه زیر ضربه های کابل از تونل نظامیان عراقی رد شدیم مجدداً به صف شدیم و کتک کاری با کابل ادامه داشت به دلیل جراحتی که داشتم از حال رفتم دقیقا نمیدانم چه مدتی بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم سایر اسرا را در حیاط اسارتگاه دیدم که به صف نشسته بودند به هر کدام از ما اسرای ایرانی یک دست لباس و یک جفت دمپائی دادند سپس راهی آسایشگاه شدیم. ما 55 نفر بودیم که به آسایشگاه 4 منتقل شدیم. کتک کاری و عبور از تونل نظامیان نفرت انگیز عراقی تقریباً سه ماه ادامه داشت تا اینکه به ما گفتند مقامات صلیب سرخ بزودی به اردوگاه خواهند آمد البته در این سه ماه که بشدت تحت آزار و شکنجه عراقی ها بودیم و نیز به دلیل غیر بهداشتی بودن غذا و نبودن آب سالم همه اسرا بیمار بودند خیلی از بچه ها دچار اسهال خونی نیز شدند تغذیه مناسبی نداشتیم عراقیها می خواستند ما اسرای ایرانی در حد نفس کشیدن جان داشته باشیم. تحت این فشارهای وحشیانه موارد دیوانه شدن و حتی خودکشی برخی از دوستانم را به یاد دارم فردی به اسم بادلی که با مداد نقاشی های زیبایی می کشید وقتی از خواب بلند شدیم خودکشی کرده بود عراقیها گفتند سرطان داشت و به این خاطر مرد. سرانجام نمایندگان صلیب به اردوگاه آمدند ما هر دو ماه یکبار نامه از طریق صلیب سرخ به خانواده ارسال می کردیم و یا نامه ای برایمان می آمد. ولی پس از ورود نمایندگان صلیب سرخ وضعیت اردوگاه فرق چندانی نکرد. موضوعی بیشتر از هر چیز دیگری آزارمان می داد توالتی که ناچار با گونی و با یک حلبی 20 کیلویی روغن در داخل آسایشگاه درست کرده بودیم بوی بدی می داد.
بچه ها شب ها از آن استفاده می کردند و بوی آن همه جا می پیچید. حدود چهار سال را در اردوگاه به همین شیوه گذراندم که نیاز به زمان و امکان جداگانه ای دارد تا در باره ی شدت فشارها و شکنجه هایی که متحمل شدیم بدان اشاره کنم. باید اعتراف کنم شدت همین فشارها و شکنجه های نظامیان بعثی عراقی بود که باعث شد به مجاهدین بپیوندم.
در یکی از روزها داخل آسایشگاه بودیم ناگهان صحنه هایی از عملیات جنگی از تلویزیون نشان داده شد و سپس فراخوانی که گویا بین رجوی و عراقی ها توافقی حاصل شده است مبنی بر اینکه اسیران جنگی اگر بخواهند به سازمان بپیوندند شخصا با فرمانده اردوگاه صحبت کنند. پس از چند روز یک عده به سرپرستی مهدی ابریشمچی به اردوگاه آمدند تا عضو گیری کنند البته سازمان برنامه تلویزیونی نیم ساعته داشت به اسم سیمای مقاومت که بعضی وقت ها از تلویزیون عراقی ها برای ما پخش می شد. زمزمه ای داخل اردوگاه افتاد و سپس گفتند افراد سازمان رفته اند و سه یا چهار روز دیگر بر میگردند. پس از چند روز مجدداً ما شاهد ورود تعدادی از افراد سازمان به سرپرستی مهدی ابریشمچی به اردوگاه بودیم ابریشمچی برای ما سخنرانی کرد باید اعتراف کنم پس از 17 سال حضور در بین مجاهدین تازه می فهمم چرا آن روزها من به مهدی به عنوان یک سخنور، یک عالم و یک استاد نگاه می کردم. چون به واقع درسهایش را پیش رجوی خوب خوانده بود.پس از شنیدن سخنان مهدی آنهم با جاذبه و لحن خاصی که بیان کرد:" که شما اگر می خواهید پیش ما بیائید ما چیزی نداریم به شما بدهیم بلکه هر چه هم دارید می خواهیم بگیریم "، برداشت اولیه من این بود با اینکه ما اسیر هستیم و حتی لباس مناسب نداریم این فرد چقدر صادق است و چقدر ساده صحبت می کند گوئی این بابا ارمغانی از فدا و صداقت با خودش برای ما به ارمغان آورده است او ادامه داد: " برادر مسعود به ما گفته اولاً سلام گرم او را به شما برسانیم. ثانیاً خواسته بداند حال برادران زندانی خارج از کشور او چطور است. " حال که به آن لحظه ها فکر می کنم باورم نمی شود انسان تا کجا می تواند اعتماد کند و تا کجا باید ثمره اعتماد خود را با خیانت، رذالت و پستی دریافت کند. البته من قصد توهین به مجاهدین یا رجوی را ندارم چون اگر توهین کنم پس هیچ فرقی با رجوی و مجاهدین ندارم زیرا رجوی و سران مجاهدین در توهین کردن به انسان و انسانیت در واقع هیچ مرزی نمی شناسند که در ادامه ی خاطراتم توضیح خواهم داد.
ادامه دارد…
تنظیم از آرش رضایی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا