اعضای سازمان، بره های آرام…

استراتژی آقای مسعود رجوی، ساختن اعضایی ساکت، حرف گوش کن، مطیع، جان فشان و در یک کلام تبدیل انسان ها به ابزارهائی بی جان! است. مسعود می خواست چوپانی بر گله ای از بره های آرام و سربه زیر باشد.
روابط فرقه ای و مناسبات برده ساز رجوی، آلت تحمیق اعضاست.
ناآگاه نگه داشتن اعضاء در یک محیط ایزوله، شگرد طول عمر ننگین فرقه رجوی است. کسانی که به امید آزادی به فرقه رجوی پیوستند، عاقبت آن اندک آزادی هم که داشتند را از دست دادند.

همیشه در فیلم های مصر باستان و اروپا در قرون وسطی، صحنه هایی را دیده بودم که برده ها با پاهایی زنجیر شده و زیر شلاق، مجبور بودند دربدترین شرایط آب و هوایی، به حمل سنگ های بزرگ و یا کارهای سنگین وا داشته شوند و خوشحال بودم که در قرنی به دنیا آمدم که دیگر برده داری منسوخ شده و انسان ها آزاد زندگی می کنند و تحت مالکیت ستمکارانی چون برده داران قرون وسطی نیستند.
اما دست روزگار سرنوشتی چون آن بردگان، البته در مداری دیگر، را برای من و امثال من رقم زده بود.
اردوگاه و اسارتگاه اشرف، قرار بود زندان و شکنجه گاه ما برای سالیان باشد.
شرایط ما از آن برده ها هم، بدتر بود. باورش خیلی سخت است! اما واقعیت داشت.
آنها تنها، برده ی جسمی اربابان خود بودند. اما، ما هم برده جسمی بودیم و هم برده فکری و ذهنی! صبح تا شب جان می کندیم. شب ها هم نشست های تفتیش عقاید داشتیم. حق نداشتیم به کسی عشق بورزیم. بعضی از برده ها را هم مجبور می کردند به شکنجه و زندانی کردن بردگان دیگر مثل ما بپردازند. برده داری برای ما ملغمه ای بود از همه چیز! آش شلم شوربایی بود که رجوی پخته بود.
برده بودیم، اما نبودیم! ارباب برده ها بودیم، اما نبودیم! زندانی بودیم، اما نبودیم!
رجوی شکل بسیار پیچیده ای از برده داری مدرن را بر روی ما اجرا کرده بود.
همه برده بودیم، مثل برده ها و در شرایطی شاید بدتر از برده ها، زیر طوفان شن در گرمای بالای 50درجه و هوای شرجی در عراق کار می کردیم، خواب کافی نداشتیم، مجبور به تجرد بودیم، همدیگر را به باد فحش و ناسزا می گرفتیم، بعد با هم کار می کردیم. حق فکر کردن و تفکر را نداشتیم. هر چه می گفتند را بدون ذره ای کم و کاست باید اجرا می کردیم. بتن ریزی می کردیم. ساختمان می ساختیم، کشاورزی می کردیم، آشغال جمع می کردیم، سپتیک خالی می کردیم و هزاران کار مثل کار برده ها را انجام می دادیم.
اما وقتی از ما سئوال می شد که چرا مثل برده ها کار می کنید؟ چرا همه مثل هم هستید؟ چرا بدون فکر کردن، دستورات را اجرا می کنید؟ و…
در جواب آموزش دیده بودیم که بگوئیم: ما مجاهد خلق هستیم، خودمان داوطلبانه انتخاب کردیم، به اجبار کسی اینجا نیستیم. مسعود و مریم همه چیز ما هستند. ما برای آرمان آزادی اینجا هستیم. کسی ما را مجبور نکرده که اینجا بمانیم. ما آزاد هستیم!؟؟
اما در اعماق ذهن، می دانستیم که ما را مجبور به ماندن کردند. ما را به اجبار مجرد نگه داشتند. مارا عقب افتاده نگه داشتند. حق داشتن موبایل و اینترنت را نداشتیم. حق دوست داشتن و داشتن عواطف خانوادگی را نداریم. تا آخر عمرمان از ما تعهد ماندن گرفتند. حق پدر شدن و یا مادر شدن رابرای هیچ وقت نداریم. حسرت شنیدن واژه پدر و مادر شدن را در دل داریم. ما انسان های بدبختی هستیم که به بند و زنجیر کشیده شدیم. بند وزنجیر های ما نامرئی است. اجازه خروج را نداریم. اگر زیاد هم حرف بزنیم، سر از زندان و شکنجه گاههای رجوی در می آوریم. هر کس به صورت تک نمود دست به فرار زده، آنقدر او را زدند و شکنجه کردند که قیافه اش هم عوض شده و او را به جمع بزرگ مسعود آوردند تا درس عبرتی برای ما باشد. امثال جوادفیروزمند ومینو فتحعلی که در جمع، فریاد زدیم، حکم آنها اعدام است. در حقیقت حکم اعدام را برای جواد ها و مینو های دیگر و خودمان، فریاد می زدیم.
ما در ته دنیای انسانیت و در منجلاب حیوانیت رجوی، گیر افتاده بودیم.
فریاد رسی هم نداشتیم.
در قرن ارتباطات و پیشرفت های انسانی، به بردگی گرفته شده بودیم.
ما اعضای سازمان. تنها و تنها بودیم. اما اول خدا و بعد خانواده ها به فریادمان رسیدند و خواهند رسید…
فرید

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا