مصاحبه با یکی از اعضای سابق کمیته مرکزی مجاهدین خلق نشریه گزارش نجات یافتگان/ شماره 13نام وی بنا به درخواستش فاش نشده است.می 2005بعد از سقوط صدام حسین همه پایگاههای ما بمباران شدند. آنها ما را متقاعد کرده بودند که امریکا دشمن ما نیست اما درون خودمان احساس دیگری داشتیم. آخر ما سالها بود که […]
مصاحبه با یکی از اعضای سابق کمیته مرکزی مجاهدین خلق
نشریه گزارش نجات یافتگان/ شماره 13
نام وی بنا به درخواستش فاش نشده است.
می 2005
بعد از سقوط صدام حسین همه پایگاههای ما بمباران شدند. آنها ما را متقاعد کرده بودند که امریکا دشمن ما نیست اما درون خودمان احساس دیگری داشتیم. آخر ما سالها بود که سرودهای ضدامریکایی سر داده و شعارهای ضدامریکایی فریاد کشیده بودیم.
نیروهای ما به پایگاه برگشته و خلع سلاح شدند. نیروهای امریکایی مردم عراق را آزاد کردند و ما نیز برای مدتی احساس میکردیم نجات پیدا کرده ایم. شرایط در اردوگاه کمی باز شد و ما کمی آزادی داشتیم. در این زمان افراد زیادی پایگاه را ترک کرده و به اردوگاه امریکاییها رفتند و برنگشتند. خیلی زود بعد از خلع سلاح، سازمان دوباره فضا را محدود کرد.
گرچه آنها سلاح نداشتند، فرماندهان سازمان را با استفاده از شیوه های رجوی (ترس و ارعاب) دست نخورده باقی نگه داشتند. ما دیدیم که چطور همه چیز را از دست دادیم، کل مبارزه ما به پوچی رسیده بود و روحیه خیلی پایین بود.
چیز مهمی که طی این دو سال اتفاق افتاد ملاقات خانواده ها بود. سازمان به شدت مخالف تماس با خانواده هایمان بود. حتی اجازه یک تماس تلفنی را هم نمیدادند. من آنها را گول زدم و گفتم که به خانواده ام تلفن میزنم و تقاضای پول میکنم، سازمان همیشه به دنبال به دست آوردن پول است. من با برادرم تماس گرفتم و او مرا متقاعد کرد که برگردم.
سازمان ملاقات خانواده ها را یک جنگ احساسی تعریف میکرد. آنها میگفتند که خانواده های ما را رژیم فرستاده تا نابودمان کند. آنها میگفتند که وزارت اطلاعات ایران خانواده هایمان را تحریک کرده تا به عراق بیایند. به همین علت، بسیاری از افراد از صحبت با خانواده های خودشان میترسیدند.
یکی از چیزهایی که به ما جرأت خروج و رفتن به اردوگاه امریکاییها را داد این بود که ما را به عنوان”مردم” به رسمیت میشناختند. منظورم وضعیت حفاظت شده شخصی نیست، منظورم این است که امریکاییها با ما مصاحبه کردند، اسمهایمان را نوشتند و به ما هویت دادند. حالا دیگر نمیشد ناگهان ناپدید شویم! در ابتدا امریکاییها با ما خوب نبودند، اما بعد از وضعیت حفاظت شده روابطشان با ما بهتر شد. وقتی برای مصاحبه ها میرفتیم، مجاهدین خلق به ما میگفت که”به امریکاییها نگویید که میخواهید بروید، از مجاهدین در مقابل امریکاییها دفاع کنید”. اما قلباً همگی میخواستیم برویم. یک ماه بعد از اعطای وضعیت حفاظت شده، مجاهدین از بین بردن همه اسنادش را آغاز کرد.
به خصوص اسنادی که به عراقیها و ایالات متحده مربوط بودند. ما همه زمانبندیهای نظامی مان، و همه کتابها و سرودهایی که علیه ایالات متحده بودند را از بین بردیم.
بیش از هر چیز، ناپدید شدن مسعود رجوی روحیه را در سازمان از بین برد. همه به این فکر میکردیم که اگر مسعود رهبر است پس چرا رفته. احساس میکردیم به ما خیانت شده. ما فیلم به خاکسپاری ابراهیم ذاکری (رییس سابق اطلاعات مجاهدین) در پاریس را تماشا میکردیم. هیچ عکس العملی نشان نمیدادیم، اما همگی قلباً از دیدن همه سران مجاهدین در پاریس متعجب شده بودیم.
شایعه هایی پخش شد مبنی بر اینکه مسعود نیز باید در اروپا مخفی شده باشد. هیچکس نمیدانست به چه چیزی فکر کند، اما هیچکس جرأت بحث کردن هم نداشت. فقط اینکه همه قلباً میدانند که سازمان کارش تمام است. وقتی خانواده ها شروع کردند به ملاقات، مجاهدین به ما گفت که خانواده ها نماینده امپریالیسم هستند و باید آنها را از بین ببریم. خانواده ها، و نه جمهوری اسلامی، دشمن جدید ما بود.
آنها درباره اردوگاه امریکایی داستانهایی برای ما میگفتند. آنها میگفتند که امریکاییها دو نفر از افراد ما را کشته و اجسادشان را دور انداخته اند. آنها میگفتند که اگر به آنجا برویم، اخلاق را از ما میگیرند. برای همین است که افراد میمانند، چون جایی برای رفتن ندارند.
امریکاییها میگفتند ما چهار گزینه داریم، در عراق بمانیم، به ایران برویم، درخواست پناهندگی در یک کشور دیگر بدهیم یا از طریق سازمانهای بین المللی خارج شویم. ما همیشه سؤال میکردیم که”سازمانهای بین المللی کجا هستند؟ صلیب سرخ کجا است؟” اما مجاهدین به آنها اجازه نمیدادند به اردوگاه بیایند. به ما میگفتند باید همینجا بمانید. آنها سعی میکردند کاری کنند که اعضا سه گزینه دیگر را فراموش کنند.
با این وجود از آنجا که رهبران سلاح ندارند، اعضا جرأت فرار کردن دارند. آنها میتوانند درخواست خروج کنند و به اردوگاه شمالی بروند. اما شرایط برای زنان خارج از توصیف است. در زمانی که آنجا بودم فقط سه زن را دیدیم که جرأت کرده بودند به اردوگاه شمالی بیایند. این تعداد از حدود 600 نفر است. آنچه که به ما گفتند تکان دهنده بود. حتی این زنها واقعاً فکر میکردند امریکاییها به آنها تجاوز خواهند کرد. اوضاع به این بدی است.
زنان جوانتر توسط زنان مسنتر کنترل میشوند و همه وقت تحت نظر هستند. یک نوع تفکیک جنسیتی شدید در اردوگاه اشرف حاکم است. زنان و مردان اجازه ندارند با هم صحبت کنند. آنها خودروهای جداگانه دارند. بگذارید به شما بگویم که این امر تکان دهنده و بسیار مضحک است. وقتی میخواهند به خودروهایشان بنزین بزنند، زنان و مردان ساعتهای جداگانه ای دارند. مردها بین ساعت 8 و 9 صبح میروند. بعد یک فاصله 20 دقیقه ای است و بعد از آن زنان میتوانند بین 20/9 تا 20/10 صبح به سراغ پمپهای بنزین بروند. دلیل این فاصله این است که هیچ احتمالی برای برخورد یک زن با مرد دیگر در پمپ وجود نداشته باشد. شرایط اینگونه است.
مجاهدین واقعا دو چهره دارد. علیرغم همه تبلیغات بیرونی، شرایط زنان در سازمان بدتر از آن چیزی است که بتوان تصور کرد.
مریم رجوی را در جشن روز زن گذشته دیدم. او یک کبوتر سفید نمادین را آزاد کرد. در ذهنم وقتی او را تصور میکنم، در یک دستش کبوتر قرار دارد و دست دیگرش مانند پنجه ای است که گردنم را گرفته و خفه ام میکند. حتی نمیتوانم مسعود رجوی را با صدام حسین مقایسه کنم. او هم هر قدر که بیرحم بود، باز با دشمنش میجنگید. در نهایت، رجوی از خط گذشت و افراد خودش را شکنجه کرد. او افراد خودش را کشت و شکنجه داد و از زنان بهره برداری کرد. به خاطر همین هیچوقت نمیتوانم او را ببخشم.

