تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم – قسمت سوم

نشست " تنگه و توحید"

چند هفته بعد از شکست فروغ جاویدان، همزمان با فرارسیدن عاشورای حسینی، مسعود رجوی اولین نشست عمومی خود را برگزار نمود. علت انتخاب “عاشورا” برای چنین جلساتی، نسبت دادن این روز به عملیات “فروغ جاویدان” بود. وی عملیات شکست خورده را حرکتی عاشوراگونه نامید که حیات و حضور سیاسی مجاهدین در عراق را بیمه کرده و مشروعیت بخشیده است. مسعود بشدت به جریانات سیاسی خارج ایران که این عملیات را بشدت نقد و او را سرزنش می کردند حمله برد و حرکت مجاهدین را عملی انقلابی و در نقطه مقابل بی عملی “حزب توده” در کودتای 28 مرداد خواند و آنان را همچون حزب توده مورد نکوهش قرار داد و خائن نامید. وی مدعی شد که:

«مجاهدین با ورود به عملیات، تمامی “توطئه های ارتجاعی-امپریالیستی” را درهم شکسته و آینده خود را تضمین کرده و حضور خود در عراق را مشروعیت بخشیده اند چرا که نشان دادند ارتش آزادیبخش “زائده جنگ” نیست و درست در زمانی که بین ایران و عراق آتش بس اجرا شد، مجاهدین به صورت مستقل با رژیم وارد جنگ شدند».

البته رجوی در تناقض با همین سخن، نکته دیگری هم مطرح کرد و گفت:

«از زمان پذیرش قطعنامه تا امضای آن کمتر از یک هفته فرصت داشتم تا برای جنگ تصمیم گیری کنم، و صدام در ملاقات با من گفت که اگر می خواهید عملیات کنید تا دوشنبه (3 مرداد) فرصت دارید چون بعد از آن شورای امنیت جلسه برگزار می کند و در آنجا باید توافق آتش بس را امضا کنیم و دیگر نمی توانیم مرزهای خود را برای عملیات باز کنیم».

با توجه به این سخنان، مجاهدین نه تنها مستقل عمل نکردند و کاملاً با دولت عراق هماهنگی داشتند، که حتی قبل از توافق آتش بس وارد عملیات شده بودند نه بعد از آن.
نشست عمومی مسعود رجوی که 5 شبانه روز به طول انجامید (با چند ساعت استراحت و غذاخوری) “تنگه و توحید” نامیده شد. اکثر حاضران در این نشست، هواداران “توافقی” بودند که از کشورهای دیگر با “قرارداد 6 ماهه و یکساله” به عراق منتقل، و بخشی هم “اسیران” عملیات پیشین مجاهدین که با “وعده آزادی” وارد عملیات شده بودند. نشست بسیار طولانی و متنوع بود. بسیاری از افراد بلند می شدند و سوآلات و ابهامات خود را از مسعود می پرسیدند. برخی از زنان در مورد آزادی پوشش و آزادی ورود به استخر زنانه و دیگر آزادی های اجتماعی سوآل می کردند، برخی مردان هم سوآلات دیگری در مورد آینده ایران داشتند. مسعود به همه آنها پاسخ مورد طبع می داد و شوخی می کرد…
اما موضوع اصلی نشست همانگونه که از نام آن پیداست، “پرداختن به شکست ارتش آزادیبخش در تنگه چارزبر، و نگرش توحیدی یا کلاسیک به آن جنگ” بود.

هدف مسعود “ایدئولوژیک” نشان دادن شکست فروغ جاویدان به جای طرح دلایل “نظامی” آن بود تا بتواند آنرا به ضعف ایدئولوژیک نیروهای خود نسبت دهد.

لذا با بحثی مفصل و طولانی به همگان تلقین کرد که مجاهدین در این جنگ از تمام توان خود مایه نگذاشته اند و آمار و کمیت نیروهای مقابل آنها را دچار ضعف و ترس کرده و لذا تمام انرژی خود را برای مقابله با آن آزاد نکرده اند!. وی آنرا یک “نگاه کلاسیک” خواند که اصالت را بر “تعادل قوا” می گذارد و مثل همه ارتشهای دیگر اینگونه می پندارد که باید نیروها 3 بر 1 باشند تا به پیروزی برسند و در بهترین حالت تصور می کردند با نیرو در برابر نیرو می توان به پیروزی رسید. اما برای یک مجاهد خلق نباید چنین مقایسه ای وجود داشته باشد، همانطور که قرآن می گوید، هر مجاهد باید حداقل توانایی مقابله با 10 نفر را داشته باشد و اینگونه می توان در جنگ ها نگاه “کلاسیک” را کنار گذاشت و با نگاه “توحیدی” وارد عمل شد و به پیروزی رسید… وی همچنین تأکید کرد که عملیات فروغ جاویدان به پایان نرسیده و این اولین مرحله آن بوده و فروغ های 2 و 3 و 10 نیز تا محقق شدن سرنگونی ادامه خواهد یافت!.
با این وجود، بسیاری از مجاهدین تناقضاتی داشتند که با این سخنان به نقطه حل نمی رسید. در این میان پیرمردی به نام “میرزا آقا” از جای برخاست و پشت میکروفن قرار گرفت و صراحتاً به مسعود رجوی گفت: “برادر، به نظرم ما دیگر نمی توانیم مثل گذشته عملیات داشته باشیم چون اکثر فرماندهان مجرب ما شهید شدند و دیگر آن بچه ها در میان ما نیستند“.

با این سخن، مسعود رجوی دستپاچه شد و گفت اینطور نیست، این افراد جای آنها را پر خواهند کرد… پس از این توضیح مسعود، عده دیگری هم به “میرزا آقا” هجمه کردند و به وی گفتند که اشتباه می کند و باید ضعف خودش را پیدا کند که چرا این حرف را زده است!… به هر صورت، وی با یکسری توضیحات دیگر وادار به سکوت و نشستن شد…

نشست 5 روزه “تنگه و توحید” با چنین محتوایی به پایان رسید و پس از آن آموزش های گسترده و کاملتر جنگ افزارهای جدید که سازمان از صدام تحویل گرفته بود آغاز گردید که عمده آنها را افسران عراق به گروهی از مجاهدین (که عمدتاً از بین اعضای قدیمی انتخاب می شدند) تعلیم می دادند و بعد آنها همان آموزش را در نقش مربی وارد یگان های ارتش می کردند. در این دوران، “محمد حیاتی” مسئولیت بخش “مدرسه رسته ها” را در بخش شمالی قرارگاه اشرف برعهده داشت. این مدرسه دو سالن پنلی فرانسوی با اتاق های متعدد را در برمی گرفت که اصطلاحاً فیافی و دوبلکس نامیده می شد. اما همانطور که ابتدا اشاره داشتم، بخش قابل توجهی از نیروهای جدید به صورت “قراردادی” به عراق آمده بودند، لذا تحمل حضور در یک تشکل برایشان ناممکن بود و پس از 6 ماه اولین سری آنان به کشورهایی که از آن آمده بودند بازگشتند و برخی هم که قراردادی یکساله داشتند سال بعد آنجا را ترک کردند و تنها بخش کمی از آنان از رفتن منصرف شدند و در بین مجاهدین ماندند. در عین حال بسیاری از سربازان اسیر پیوسته نیز با کمک صلیب سرخ به ایران بازگشتند.

(مسعود به همین نشست ها بسنده نکرد و طی چند ماه جلسات عمومی دیگری هم برگزار نمود که در آن به صورت مفصل تر شرایط سیاسی را تحلیل کرد و از جمله با رسم سه تابلو، آینده ارتش آزادیبخش را در شرایط مختلف “جنگ – صلح – مرگ آیت الله خمینی” مورد بررسی قرار داد و گفت:
«از آنجا که ارتش آزادیبخش شعار صلح سر می داد، رژیم می خواست آنرا مثل یک پتک بر سر مقاومت بکوبد و آنرا آچمز کند، اما ما باز معتقد هستیم که رژیم صلح نمی کند. با این وجود ما این سه تابلو را مد نظر قرار می دهیم:
نخست- ما الان در وضعیت “نجنگ” قرار داریم که نمی تواند تا ابد پایدار بماند، در تابلوی اول رژیم به صلح تن خواهد داد و ما با شرایط پیچیده تری مواجه خواهیم شد اما صلح در دراز مدت به نفع رژیم نیست و منجر به انحلال سپاه پاسداران و تشدید تضادها و اعتراضات مردمی خواهد شد و ارتش آزادیبخش دوباره به حرکت در می آید و به سرنگونی راه می برد.
دوم- اگر زمینه صلح آماده نشود، صاحبخانه (صدام) دوباره به سمت جنگ حرکت می کند و ارتش آزادیبخش نیز مجدداً عملیات های خود را از سر خواهد گرفت.
سوم- با توجه به کهولت سن خمینی، احتمال مرگ وی بسیار زیاد است که اگر چنین اتفاقی رخ دهد، اوضاع داخلی بهم می ریزد و جنگ قدرت باعث تشدید تضادها خواهد شد که به “شقه و شکاف” منجر می شود و حکومت را تضعیف می کند که در اینصورت ارتش آزادیبخش فروغ 2 را رقم خواهد زد».
مسعود با طرح اینگونه تابلوها، افکار و نگاه های مجاهدین را گام به گام سمت و سو می داد و قانع می کرد که امید و انگیزه خود را از دست ندهند و تلاش می کرد “هواداران توافقی” را هم تشویق به ماندن در عراق نماید تا جلوی ریزش نیرو تا جای ممکن گرفته شود.

مرگ آیت الله خمینی
ماهها پی در پی می گذشت و چشم اندازی برای جنگ و صلح مشاهده نمی شد. مجاهدین که سالها با انگیزه جنگ خود را با شرایط سخت حضور در عراق وفق داده بودند و از همان طریق جذب نیرو می کردند، اینک با شرایط متفاوتی مواجه بودند که حس زندگی را در آنان بیدار می کرد و کشش های عاطفی، آنان را به سمت نیازهای دیگری سوق می داد که در شرایط جنگی چندان به آن توجهی نداشتند. اکثر مجاهدین در آن روزگار دختران و پسران مجرد با متوسط سنی 25 تا 30 سال بودند که با انگیزه پیروزی کوتاه مدت (3-5 ساله) به عراق آمده بودند ولی با گذر از دورانی 5 ساله، به جای رسیدن به تهران، با حالت “نجنگ و آتش بس” مواجه شدند. در چنین شرایطی بسیاری از آنان خواستار ازدواج بودند و مسعود رجوی می بایست پاسخگوی نیاز جنسی و عاطفی آنان می بود و به مرور برخی از ازدواج های تشکیلاتی را در سطح نیروهای قدیمی تر رقم زد که خود مشوق دیگران برای درخواست می شد و معضل را گسترده تر و عمیق تر می کرد.
(توضیح پیرامون عشق در مناسبات مجاهدین: عاشق شدن در سازمان مجاهدین بی پایه و ناپسند بود، کسی مجاز نبود شخصاً با زوج مورد علاقه خود پیوند بخورد و درخواست ازدواج بدهد. اگر مردی به این نیاز می رسید، موظف بود آنرا به بالاترین فرمانده موجود در ستاد یا مرکز نظامی خود گزارش کند و منتظر پاسخ بماند. عشق ورزیدن به عنصری جز رهبری، کاملاً بی معنا و غیر قابل قبول بود. از نظر مسعود رجوی، پدیده ای به نام عشق بین یک زن و مرد وجود ندارد و آنچه آن دو را به هم گرایش می دهد، فقط نیاز جنسی و غرایز حیوانی است. با همین نگاه، در یکی از نشست های محدود که یکی از معاونین لشکرها به اسم “اسفندیار” برگزار کرده بود، به صراحت گفت: «گاوها هم فقط یکبار در سال جفتگیری می کنند و بقیه سال هیچگونه احساسی ندارند، لذا انسان ها هم بدون ازدواج و مسائل جنسی نخواهند مرد»، و از نظر وی تنها چیزی که یک زن و مرد را به هم پیوند می داد فقط همان ویژگی های حیوانی بود. با توجه به این، زوج ها نمی توانستند هر زمان اراده کنند همدیگر را ببینند و تنها در شرایط نرمال و آنهم یکروز در هفته می توانستند ملاقات داشته باشند. اگر آماده باش اعلام می شد، تا اطلاع ثانوی دیدار زن و شوهرها به تعویق می افتاد. به طور معمول سازمانکار هر بخش و ستاد بگونه ای چیده می شد که در رأس آن یک زن و یک مرد قرار گیرند تا پاسخگوی مشکلات زنان و مردان آن بخش باشند. یعنی اگر زنی فرمانده یک ستاد بود، معاون او را یک مرد قرار می دادند و برعکس. لذا در هر ستاد یا بخش اگر کسی به مشکل خاصی برمی خورد، مرجع مورد نیاز برای مراجعه به آنرا داشت و دچار محذوریت جنسیتی نمی شد.
حال اگر مردی درخواست ازدواج داشت، ابتدا آنرا گزارش می کرد، آنگاه نیاز وی در ستاد فرماندهی توسط فرماندهان لشگرها و ستادها بررسی می شد و اگر شایستگی لازم را در وی تشخیص می دادند، متناسب با وضعیتی که داشت، دختری را انتخاب می کردند و پس از طی مراحلی آن دو را به ازدواج یکدیگر در می آوردند. رسماً به او می گفتند اگر کسی یکسال در داخل مناسبات بوده باشد، می توانیم صلاحیت او را برای ازدواج کردن ارزیابی کنیم. زنان مجاهد هم حق انتخاب نداشتند و تصمیم سازمان به آنها ابلاغ می شد و آنان در یک اجبار نانوشته ناچار به پذیرش آن می شدند. اگر زنی نسبت به زوج انتخابی سازمان احساس کراهت داشت و آنرا نمی پذیرفت، خودبخود یک احساس گناه به او القا می گردید که چرا به خواسته ی سازمان و رهبری پاسخ مثبت نداده است، در حالیکه مجاهد خلق وظیفه دارد فقط متعلق به آنان باشد و با اراده آنان پیش برود حتی اگر فدا شود. در چنین شرایطی، طبعاً آن زن احساس گناه می کرد و کمتر کسی به خود اجازه سرپیچی از آن می داد حتی اگر رضایت قلبی نداشتند. عمده زنان بیوه مجاهد را هم به همین صورت به عقد مردان در می آوردند و از آنان می خواستند که شوهر پیشین خود را فراموش کنند. البته بکاربردن واژه بیوه در سازمان ممنوع بود).
مسئولیت تمامی ازدواج ها در سازمان در این دوران با یکی از فرماندهان لشکرها به نام «حسین ربوبی» بود که او را «برادر فضلی» صدا می زدند. کار وی پیگیری این مسائل و خواندن خطبه عقد بود. با توجه به بالا رفتن درخواست های ازدواج، نشستی با حضور وی برگزار گردید که در آن جلسه ضمن شرح این معضل که تعداد زنان مجاهد خیلی کمتر از مردان است، به این نکته اشاره داشت که: “سازمان نمی آید به کسی زن بدهد، هرکسی فکر می کند آنقدر دچار مشکل جنسی است که نمی تواند تحمل کند، باید بها بپردازد و اینرا به سازمان بگوید. اما باید بدانید که ما زن به اندازه کافی نداریم، اگر کسی خواهان ازدواج است و در خانواده اش دختر دایی یا دختر عمو و… دارد، آدرس شان را به سازمان بدهد تا آنها را به عراق بیاوریم”… همانطور که از این جملات پیداست، از نظر مسئولین سازمان، فقط نیاز جنسی می توانست توجیه گر نزدیکی یک زن و مرد باشد، نه یک کشش عاشقانه و نیاز عاطفی!

blank

رجوی با این ترفند هدف مشخصی را دنبال می کرد و دلواپس ازدواج کسی نبود بلکه می خواست کمبود نیرو را جبران کند. طبیعتاً پس از آتش بس کسی جذب مجاهدین در عراق نشده بود و بسیاری از «نیروهای قراردادی» هم به مرور مشغول بازگشت به کشورهای مبدأ بودند که نوید آینده ای نه چندان روشن داشت. پس بهترین کار جذب نیرو از داخل ایران بود که می توانست تا مدتی جلوی بریدن برخی نفرات را هم بگیرد. البته آن زمان چنین کاری را نشانه محبت و مایه گذاری مسعود برای حل مشکلات اعضای سازمان و اینکه بخاطر آنان حاضر است بهای سنگین انتقال یک دختر از داخل ایران را بپردازد، می دانستیم!…
10 ماه از شکست فروغ جاویدان و برگزاری دهها مراسم ازدواج که عمدتاً فقط افراد خاصی در آن شرکت داشتند و بسیاری حتی از آن مطلع نمی شدند، گذشت. در طی این مدت، امیدها از “جنگ یا صلح” بریده شده بود و مجاهدین به آموزش های مختلف مشغول بودند. از زمستان 1366 قانون جدیدی در مناسبات مجاهدین حاکم شده بود مبنی بر تعطیلی آخر هفته که تقریباً با استقبال همراه شد. از ظهر پنجشنبه تا عصر جمعه (و برای خانواده ها تا صبح شنبه) تمامی کارهای نظامی و تشکیلاتی تعطیل، و افراد به اصطلاح “در اختیار خود” بودند، و کودکان هم از مدرسه به نزد والدین می آمدند. معمولاً ناهار یا شام پنجشنبه هر هفته در سالن اجتماعات اشرف به صورت جمعی سرو می شد که فضای متنوعی ایجاد می کرد. مسئولیت اجرائی قرارگاه اشرف با “مهدی ابریشمچی” بود، و این برنامه تحت نظارت وی انجام می گرفت و متقابلاً لشکرها برای کمک نیرو می فرستادند. پس از این فوق برنامه، افراد وقت خود را به ورزش، نظافت عمومی، کارهای فردی و جمعی اختصاص می دادند. در ضلع شرقی قرارگاه اشرف مجموعه ساختمان هایی در حال احداث بود تا خانواده ها در روزهای آخر هفته آنجا باشند. پیش از آن، سازمان ناچار بود زوج ها را به بغداد ببرد و در هتل های اجاره ای سکنی دهد و دوباره به مقر بازگرداند که کار پرهزینه ای بود. با احداث این “مجموعه های اسکان”، انرژی زیادی ذخیره شد. احداث آنها از جنوب شرقی قرارگاه آغاز و به سمت شمال شرقی ادامه یافت ولی از سال 1368 بکلی متوقف گردید. نام این مجموعه ها از با الفبای انگلیسی از A شروع و تا H ادامه پیدا می کرد.

blank

مجاهدین با این وضعیت در حال گذران امور بودند و تقریباً بیشتر فکر افراد بر ازدواج متمرکز بود. برخی مطرح می کردند و بسیاری نیز از گفتن ابا داشتند ولی واضح بود که به آن سمت تمایل زیادی دارند که طبیعی هم بود. تابلوهایی که مسعود رجوی قبل از آن رسم، و بر آن اساس استراتژی خود را تبیین کرده بود، همچنان در هاله ای از ابهام قرار داشت. جنگی در چشم انداز دیده نمی شد و صلح نیز کماکان در دسترس نبود. اما در آخرین روزهای بهار 1368، حادثه ای بوقوع پیوست که تشکل مجاهدین را دچار تحول کرد. صبح 14 خرداد، خبری از رادیو مجاهد مبنی بر “فوت آیت الله خمینی” پخش شد که مثل جرقه ای در مناسبات شعله افکند. کسی نمی دانست باید ابراز خوشحالی کند یا با چشم انداز فروغ 2 آماده یک بحران دیگر باشد!. طبق تحلیل مسعود رجوی، با مرگ آیت الله خمینی، ارتش آزادیبخش عملیات سرنگونی را رقم می زد، لذا ناگفته “آماده باش” غیررسمی صادر شده بود. همه برای آماده سازی جنگ افزارها در تکاپو بودند، اما حجم کارها بسیار بیش از کمیت افراد موجود بود چرا که مسعود رجوی انبوهی جنگ افزار شامل توپ و تانک و نفربر از صدام حسین تحویل گرفته بود و آمار آنها را از آمار نفرات خود بالاتر برده بود، لذا آموزش و آماده سازی آنها انرژی زیادی می گرفت. چاره کار در استخدام صدها کارگر سودانی بود که پی در پی به قرارگاه اشرف اعزام می شدند تا در آماده سازی به مجاهدین کمک کنند. کارگران سودانی از آن زمان به مدت تقریبی 5 سال بخشی از سربازان استخدامی ارتش رجوی به حساب می آمدند که تنها در صف اول جنگ حضور نداشتند اما دوسال بعد حتی در بخش پشتیبانی جنگ هم از آنان استفاده شد… کم خوابی و شور و هیجان در چند روز اول مشابه دوران پیش از عملیات فروغ جاویدان بود. همه منتظر پیامی از مسعود بودند که فرمان حرکت را طبق تابلوهایی که رسم کرده بود صادر کند، اما خبری نشد و چند روز به این شکل گذشت. بالاخره بعد از 4 روز مسئولین به صورت شفاهی گفتند در انجام کارها آرامش را رعایت کنید و استراحت کافی داشته باشید. ظاهراً پیام از سوی مسعود ابلاغ شده بود… این خبر هرچند اندکی آرامبخش کارها بود، ولی دلالت بر موضوعی داشت که مخفی نگه داشته می شد. در هرحال این ابهام وجود داشت که چرا مسعود با وجود آنهمه توضیحات که بر سر تابلوها می داد، اینک نه نشست برگزار می کند و نه پیام می دهد؟

واقعیت این بود که ارتش آزادیبخش برخلاف گفته رجوی در تابستان 67، استقلال عمل نداشت و قادر نبود بدون مجوز صدام حسین وارد جنگ شود و دفعه قبل هم از شکاف بین توافق قطعنامه تا امضای آتش بس استفاده برده بود. مسعود نمی توانست به این سرعت و صراحت بگوید که صدام حسین به او اجازه حرکت نداده است،

اما چندی بعد به این مسئله اعتراف کرد و گفت که ما آماده برای حرکت بودیم، اما صاحبخانه مشکلات خودش را داشت و نمی توانست تا قبل از اینکه مطمئن به پیروزی ما باشد، ریسک ورود دوباره به جنگ را بپذیرد و ما زمانی می توانیم وارد عمل شویم که به او اثبات کنیم می توانیم در جنگ به پیروزی برسیم (مسعود رجوی در دهه 70 نیز چند بار به اعضای مجاهدین تأکید داشت که: «این شما هستید که باید اثبات کنید توان سرنگونی را دارید، تا صاحبخانه مطمئن شود و ریسک یک جنگ جدید را بپذیرد»… به زبان دیگر، وی معترف بود که صدام با توجه به شکست سنگین مجاهدین در عملیات فروغ جاویدان، توان سرنگونی را در ارتش رجوی نمی بیند و لاجرم از عواقب سیاسی و بین المللی آن در صورت نقض آتش بس می هراسد و به آن تن نمی دهد).
در چنین شرایطی، بناگاه مجاهدین خود را با هزاران اسیر جنگی ایران و عراق مواجه دیدند که با فریب و “تمتع صنفی و نوید آزادی” به قرارگاه اشرف کشانیده شده بودند. «مهدی ابریشمچی و عباس داوری» با مجوز صدام حسین، طی رفت و آمدهای زیاد به اردوگاه های اسیران جنگی، و با نشان دادن فیلم های متعدد تبلیغی و مغزشویی آنان، موفق شده بودند تعداد زیادی را به درون مناسبات بکشانند. این افراد به محض ورود به قرارگاه، در یگان های نظامی ادغام و پس از آموزش های اولیه نظامی و تشکیلاتی، بین یگان ها سازماندهی و تقسیم می شدند. ورود اینهمه نیروی جدید (که در فضایی کاملاً متفاوت زندگی کرده بودند و چندان اهمیتی به ایدئولوژی نمی دادند)، فضای دیگری را در مناسبات ایجاد کرد که خیلی زود سیاست های پیشین مجاهدین را بکلی تغییر داد.
(توضیح: باید یادآوری کنم که ورودی های پیشین را نیروهای خارج کشوری و یا اسیران جنگی مجاهدین شکل می دادند، یعنی کسانی که یا در خارج ایران زندگی کرده بودند و یا در داخل ایران دوران خدمت خود را می گذراندند و طعم اسارت را جز در کنار مجاهدین نچشیده بودند و در آنجا هم، کنار مجاهدین با فرهنگ و اهداف و مناسبات شان آشنایی پیدا کرده بودند، اما نیروهای جدید، اکثرا سالها در اسارت صدام دچار آسیب های روحی و برخی مشکلات دیگر بودند که ورودشان به تشکل مجاهدین، رخدادهایی را بوجود می آورد که قابل پیشبینی نبود. برای آشنایی با آن لازم است به نمونه هایی اشاره کنم:
برخی از این اسیران در دوران اسارت برای خود نوچه هایی داشتند که فقط از آنها فرمان می بردند. برای نمونه یکی از آنان لباس های خود را برای شستشو به نوچه اش می داد. برخی از آنها کینه های شخصی با هم داشتند و بعد از ورود به مناسبات مجاهدین و دسترسی یافتن به سلاح، روی همدیگر اسلحه کشیدند. چند نفر هم مشکلات اخلاقی خود را از اردوگاه به درون مناسبات کشانیده بودند. موارد متعددی از دزدی کلید خورد که تا آن زمان در تشکل مجاهدین یافت نشده بود. موارد بیماری روحی هم کم نبود که انرژی زیادی از مسئولین می گرفت. برای نمونه یکی از آنها که برای مدتی تحت مسئولیت من قرار گرفت، درجه داری بود که مدام به سر و صورت خود مشت می زد و می گفت من آدم خوبی نیستم… علاوه بر این، درخواست برای ایجاد «اتاق تلویزیون» جهت مشاهده فیلم های عربی، موضوع جدیدی بود که مجاهدین با آن خو نداشتند و معضل دیگری را برایشان رقم می زد. چنین مواردی انبوه نبود اما می توانست برای مناسبات مجاهدین خطرناک و تهدید باشد).
به این ترتیب، قوانین و ضوابط جدیدی با ورود این گروه از اسیران در مناسبات مجاهدین شکل گرفت که به آن اشاره می کنم:
یکم- برداشته شدن سلاح های انفرادی از درون آسایشگاه و انتقال آن به اسلحه خانه و قفل دار کردن آن…
دوم- بسته شدن مکان هایی که به آن سوپر می گفتند و اقلام مورد نیاز مجاهدین در آن گذاشته می شد و هرکسی براحتی می توانست از آن استفاده کند…
سوم- قفل دار کردن کمدهای شخصی، انبارهای صنفی و تدارکاتی…
چهارم- ایجاد اتاق تلویزیون برای این نیروها تا شبها بتوانند در آن محل برنامه های مورد علاقه شان را مشاهده کنند. هیچکدام از اعضای سابق مجاهدین حاضر نبودند وارد این اتاق شوند و البته فضای مناسبی هم در آن حاکم نبود…
پنجم- تدوین ضوابط جدید برای سرویس های بهداشتی، از جمله ممنوعیت استفاده دونفره از حمام. این ممنوعیت به دلیل انجام گرفتن توسط برخی افراد جدید اعمال گردید، وگرنه پیش از آن چنین کاری انجام نمی شد.
ششم- دیوار کشی و نصب سیم خاردار پیرامون آسایشگاه زنان!. تا پیش از آن ضرورتی برای آن نبود چون در مناسبات مجاهدین یک احساس خواهر و برادری بین تمامی افراد وجود داشت و کسی به خود اجازه تردد به نقاطی که زنان مجاهد بودند نمی داد اما بعد از ورود نیروهای جدید نمونه هایی از ورود مخفیانه به آن محل دیده شده بود…
هفتم- ممنوعیت تردد به بیرون از مقر تعیین شده لشکرها. تا پیش از آن کسی به بیرون از محوطه لشکر تردد نمی کرد و اگر هم تردد داشت نه مورد امنیتی تلقی می شد و نه در راستای فرار یا کارهای مشابه. و معمولاً برای تردد جهت ملاقات با دوستان، هماهنگی از قبل صورت می گرفت و افراد می توانستند در ساعات تعطیل به دیدار هم بروند. اینکار بعدها ممنوع گردید…
ورود این حجم انبوه نفرات جدید، فضا را به گونه ای چرخاند که دیگر تناقض خاصی در مورد چرایی نرفتن به عملیات فروغ 2 باقی نماند و همگی سرگرم رخدادهای دیگری بودند که هر روز داشت در مناسبات شکل می گرفت. چند ماه به این ترتیب سپری شد اما طی همین مدت، تعدادی از این اسرا طاقت ماندن را از دست دادند و دوباره به اردوگاه بازگشتند. تحمل تشکل پذیری برای آنان بسیار سخت تر از حضور در اسارتگاه عراق بود. پیش از این در مورد ازدواج ها و کمبود آمار زنان به نسبت مردان اشاره داشتم که با ورود اینهمه مردان مجرد، معضل تشدید می شد.
شرایط پیچیده ای که “آتش بس” برای مسعود رجوی فراهم ساخته بود، ریزش نیروهایش را تشدید می کرد. ورودی به ارتش آزادیبخش به صفر رسیده بود و خروجی ها مدام بیشتر می شدند. تقریباً کلیه افرادی که از خارج به عراق آمده بودند طی یکسال دوباره به اروپا و آمریکا بازگشتند، بسیاری از اسیران که در عملیات حضور داشتند (RP = “رزمنده پیوسته”) نیز توسط صلیب سرخ به ایران رفته بودند. اعضای ایدئولوژیک مجاهدین نیز به مرور انگیزه خود را از دست می دادند. درخواست برای ازدواج روز به روز بیشتر می شد و ازدواج برخی نفرات، بقیه را هم ترغیب می کرد که آنرا مطرح کنند. برخی هم پس از ازدواج، خواستار بچه دار شدن بودند و انگیزه چندانی برای ماندن در مناسبات نداشتند و گاه بکلی از سازمان جدا می شدند. به یاد دارم یکی از آنها در یک نشست محدود که “حسین ربوبی” برگزار کرد، صراحتاً گفت که من ازدواج کرده ام و مشکل جنسی ندارم اما می خواهم بچه داشته باشم! (بچه دار شدن در ارتش آزادیبخش ممنوع بود و فقط کسانی که پیش از آمدن به مناسبات بچه دار و یا باردار بودند مشکلی نداشتند. قبل از ازدواج به زوجها گفته می شد که اجازه بارداری ندارند چون سازمان قادر نیست انرژی خود را معطوف به بچه داری نماید و اینکار را برای بعد از سرنگونی بگذارند). مسعود رجوی بعدها شاکی شد که برخی افراد مدتی پس از ازدواج بریده اند و همسرشان را هم قانع کرده اند که از سازمان جدا شود و می گفت: «زنان مجاهد را من بعنوان امانت به آنها سپرده بودم ولی از پشت به من خنجر زدند». نگرش مسعود به تمام زنان اینگونه بود که گویا مردم ایران آنها را به عنوان یک کالا به وی سپرده اند که هرگونه صلاح دانست مورد استفاده قرار دهد. در هنگام عقد کردن «مینا و مهدی» هم مدعی شد که مینا امانتی موسی خیابانی است که به مهدی می سپارد!
اسیران جنگی که از اردوگاه آمده بودند (RD = “رزمنده داوطلب”) نیز هرچند به خود اجازه درخواست ازدواج نمی دادند، اما آشکار بود که به مرور توجه خاصی به این مسئله دارند و سوآلات گوناگونی را نسبت به دیگران مطرح می کردند. علاوه براین، برای بسیاری سوال شده بود که بالاخره مجاهدین تا کی باید در عراق بمانند و فایده ماندن آنها در عراق وقتی که نمی توانند عملیات کنند چیست و چرا نباید به خارج بروند و مثل گروه های دیگر مبارزه سیاسی کنند؟ اگر مجاهدین در شرایط جنگی بودند قضیه متفاوت بود ولی یک ارتش در تبعید (محبوس در یک چاردیواری) که امکان انجام هیچ کار مادی نداشته باشد خیلی زود از هم خواهد پاشید و رجوی نیز بدان اشراف داشت و خودش اینرا در مورد سپاه گفته بود که: «صلح باعث فروپاشی سپاه پاسداران خواهد شد»… اما ظاهراً به جای سپاه، تشکیلات مجاهدین داشت به سمت فروپاشی می رفت…
زمان آن رسیده بود که مسعود رجوی دست به حرکت تازه ای بزند که تمامیت سازمان و تشکیلات آنرا را زیر و رو کند. وی نیاز به بحران تازه ای داشت که همه چیز را درهم ریخته و از حالت رکود خارج نماید و مشکلات موجود را تحت الشعاع قرار دهد. در واقع: هم باید شکست فروغ جاویدان را بار دیگر با آن توجیه می کرد، و هم برای سرنگونی چشم انداز دیگری به تصویر می کشید و هم پدیده خانواده در تشکیلات مجاهدین را از اساس حل و فصل، و از بنیان متلاشی می کرد.

ادامه دارد….

حامد صرافپور

تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم – قسمت دوم

تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم – قسمت اول 

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا