خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت پنجاه و چهارم

در قسمت قبل درباره فشارهای روحی و جسمی شدیدی گفتیم که بعد از اعلام تصمیم به جدایی بر امیر اعمال شد. چند روز بعد دوباره به پایگاه خودمان، بنیاد علوی، برگشتیم. وقتی رسیدیم، به من اطلاع دادند که بار دیگر قرار است منتقل شوم. این‌بار به پایگاه شماره ۱۱ در همان کمپ علوی. برای من […]

در قسمت قبل درباره فشارهای روحی و جسمی شدیدی گفتیم که بعد از اعلام تصمیم به جدایی بر امیر اعمال شد.

چند روز بعد دوباره به پایگاه خودمان، بنیاد علوی، برگشتیم. وقتی رسیدیم، به من اطلاع دادند که بار دیگر قرار است منتقل شوم. این‌بار به پایگاه شماره ۱۱ در همان کمپ علوی. برای من این خبر مثل نسیمی از آزادی بود. فکر می‌کردم هر جایی بهتر از بودن زیر دست محمد تهرانچی به عنوان فرمانده یگان و احمد شاعری به عنوان فرمانده دسته است. وسایلم را جمع کردم و همان شب کامیونی آمد تا مرا به پایگاه جدیدم ببرد؛ پایگاهی که چند قدم پایین‌تر از محل قبلی در کمپ علوی قرار داشت. راننده، یکی از فرماندهان تانک به نام محمود بود و کنار او فرمانده جدید دسته تانکم، نادر رشیدی، نشسته بود.

پایگاه ۱۱ همیشه در ذهنم پایگاهی “باحال‌تر” با آدم‌های صمیمی‌تر بود. دوستان قدیمی‌ام از آلمان هم آنجا بودند؛ یاسر و موسی اکبری، که در پاریس با آن‌ها آشنا شده بودم. خوابگاه‌های‌مان تازه ساخته شده بود و سالن غذاخوری همراه با حیاطی در وسط کمپ و در گودالی بزرگ با تپه‌هایی بلند اطرافش قرار داشت.

حالا وسط ژانویه ۲۰۰۳ بود. لحن آمریکا نسبت به عراق سخت‌تر شده بود. کوفی عنان، دبیرکل وقت سازمان ملل، هشدار داده بود که آمریکا ممکن است بدون تأیید شورای امنیت وارد جنگ شود. امید در دل ما جوان‌ترها زنده شد؛ انگار بالاخره نوری در انتهای این تونل تاریک دیده می‌شد.

وقتی در پایگاه ۳ بودم، مجاهدین یک بازی کامپیوتر‌ی جنگی را تغییر داده بودند به‌طوری‌که هر چهار نفر از خدمه تانک می‌توانستند پشت سیستم‌های جداگانه بنشینند، یکی رانندگی کند، یکی تیراندازی، یکی فرماندهی. شبیه یک شبیه‌ساز واقعی جنگ بود. گاهی که فشار تنهایی و انزوا در مجاهدین زیاد می‌شد، شخصیت داخل بازی را از تانک پیاده می‌کردم و در دل جنگل‌ها رها می‌کردم تا بدود… می‌دوید و می‌دوید، بی‌آن‌که بدانم مقصدش کجاست. برایم آزادی در آن لحظه همین بود. بزرگ‌ترین آرزویم همین شده بود: فرار از سیم‌خاردارها، از دیوارها، از قفس.

اما حالا همه‌چیز داشت تغییر می‌کرد. کل کمپ علوی وارد فاز آماده‌سازی برای یک جنگ احتمالی می‌شد. تانک‌ها را آماده می‌کردیم، سلاح‌ها و مهمات را از انبارها بیرون می‌آوردیم، تمیز می‌کردیم، آموزش‌ها را مرور می‌کردیم. همه چیز در حالت آماده‌باش بود.
مسعود رجوی و هیجان حمله آمریکا

و بعد، بالاخره، دوباره ما را به یک نشست رهبری فراخواندند. کوله‌پشتی‌هایمان را بستیم و این‌بار راهی قرارگاه اشرف شدیم. ۱۰ مارس ۲۰۰۳، نشستی با مسعود و مریم داشتیم. این جلسه شباهت زیادی داشت به جلسه‌ “فروغ جاویدان” در سال ۱۳۶۷، زمانی که مسعود اعلام کرده بود که باید به هر قیمتی به ایران حمله کرد. اما حالا شرایط فرق می‌کرد. دیگر خبری از بحث‌های ایدئولوژیک و خودانتقادی‌های بی‌پایان نبود. واقعیت‌های ژئوپولیتیکی سازمان را مجبور به تصمیم‌گیری کرده بود.

مسعود روی صحنه آمد. بعد از فروکش کردن فریادها و شعارهای جمعیت، با لحنی جدی گفت: “ما در شرایطی فوق‌العاده حساس قرار داریم. این وضعیتی نیست که ما خواسته باشیم، اما واقعیت همین است. جنگ به احتمال زیاد به ‌زودی آغاز می‌شود و ما باید مطابق آن عمل کنیم. ما نقشی در این جنگ نداریم، اما چون در کشوری هستیم که میدان جنگ خواهد شد و چون “مهمان” این کشوریم، باید بدون تأخیر خود را آماده کنیم. باید در لحظه آغاز جنگ، با تمام توان نظامی‌مان به ایران حمله کنیم.”

جمعیت از جا برخاست، فریاد زد، کف زد، شادی کرد. من هم از ته دل فریاد زدم. برای اولین‌بار بعد از سال‌ها احساس کردم نوبت ما رسیده است؛ فرصتی برای رهایی از بن‌بستی که سال‌ها در آن گیر کرده بودیم. انرژی در سالن آن‌قدر زیاد بود که حس می‌کردم سقف دارد از جا کنده می‌شود. مسعود ادامه داد: “باید در این مدت کوتاه خود را آماده کنیم. علامت شروع حرکت ما زمانی است که نخستین موشک به یکی از پایگاه‌های مجاهدین اصابت کند. آن لحظه، لحظه حرکت به سمت مرز ایران است.”

بعد به وسط صحنه رفت، فریاد زد: “همه پایگاه‌ها! بر پا!” همه ساکت شدند. ایستادند. به رهبر چشم دوختند. او گفت: “تبریک می‌گم!” و شروع کرد به کف زدن. ما هم دوباره فریاد زدیم، اشک ریختیم، فریاد زدیم: “تمومه دیگه! داریم می‌ریم!”

کودک سربازان در کار آمادگی برای حمله به ایران

فردای آن روز، همه به پایگاه‌هایشان برگشتند. حالا دیگر زمان آماده‌سازی واقعی بود. این روزها شادترین روزهایی بودند که در مجاهدین تجربه کرده بودم. همه شبانه‌روز با کم‌ترین خواب کار می‌کردند. کسی نمی‌خواست بخوابد. گویی قرار بود به بزرگ‌ترین رویداد دنیا برویم.

تپه‌هایی که اکثرا خشک و بی‌روح بودند، حالا به نظرم زیبا و پرمعنا بودند. سالن غذاخوری پر از گفتگو و خنده شده بود. حتی جلسات شبانه که همیشه کابوس بودند، حالا به دل می‌نشستند. بالاخره آخرین جلسات بودند پیش از رفتن!

من به انبارهای زیرزمینی مهمات رفتم و جعبه‌های چوبی سنگین با گلوله‌های تانک را بیرون کشیدم. هر جعبه دو تا گلوله درونش بود وبیش از ۳۰ کیلو وزن داشت. با کمک نفر دوم، آن‌ها را با طناب بلند کردیم و در محل پارک تانک‌ها بار زدیم. شب‌ها با نور پروژکتورها کار ادامه داشت. همه تانک‌ها باید بازبینی می‌شدند و آماده رزم می‌شدند.

من که در آن زمان توپچی تانک T-55 بودم، برای اولین‌بار تانک را پر از گلوله می‌کردم. ۴۳ گلوله بزرگ درون برجک جا داده شد. وقتی تمام شد، از قدرت انفجاری که آن‌جا ذخیره شده بود، وحشت‌زده شدم.

فضا کاملاً شبیه روایت‌هایی بود که درباره عملیات فروغ جاویدان شنیده بودیم. مجاهدانی که از خستگی روی پای خود خواب‌شان می‌بردند. من هم یک‌بار در حین پر کردن خشاب تیربار سنگین دوشگا، در همان حالت ایستاده به خواب رفتم. ولی نوعی رضایت همراهم بود. از اینکه خستگی‌ام معنا داشت.

در همین روزها بود که فرد جدیدی وارد پایگاه ۱۱ شد. نه از ایران، بلکه از سوئد. پسر یکی از اعضای مجاهدین، به‌تازگی از گوتنبرگ آمده بود. اسمش حنیف تقی‌زاده (کفایی) بود. دلم برایش سوخت. هیچ آمادگی ذهنی نداشت برای چیزی که در پیش بود. ما سال‌ها در صحرا با این سبک زندگی خو گرفته بودیم. او اما مستقیم از رفاه سوئد به قلب یک آمادگی جنگی افتاده بود.

ولی از طرفی هم خوش‌شانس بود. لازم نبود آن جلسات ایدئولوژیک سنگین را تحمل کند یا سال‌ها پشت سیم‌خاردار زندگی کند. در زمان درستی آمده بود. هرچند که هنوز هیچ آموزش نظامی ندیده بود و کاملاً ناآشنا با زندگی میدانی در بیابان بود — اما این چیزی بود که در عمل یاد می‌گرفت. به روش سخت. او در دسته من و فرمانده دسته نادر رشیدی قرار گرفت و من سریع با او رابطه دوستی برقرار کردم.

شبِ چهارشنبه‌سوری؛ آستانه‌ی “آزادی”

روز موعود فرا رسید. نوزدهم مارس ۲۰۰۳، شبِ آخرین چهارشنبه‌ سال پیش از نوروز بود؛ همزمان با آغاز رسمی حمله‌ ایالات متحده به عراق. شبِ جشن آتش ایرانیان، تبدیل شده بود به شعله‌ای واقعی از آتش جنگ. همان روز به ما دستور داده شد تا با تمامی سلاح‌هایی که می‌توانستیم حمل کنیم، پایگاه را ترک کنیم.

احساساتم دیگر در کنترل نبود. فضای پایگاه آکنده از انرژی و جنب‌وجوش بود. همه مشغول بستن کوله‌پشتی‌ها، پر کردن سبدهای فلزی بیرون نفربرها و تانک‌ها با سلاح و دبه‌های آب بودند. به من دستور داده شد تا به انبار اسلحه بروم و یک آر‌پی‌جی-۷، یک مسلسل پی‌کا‌ام با دو خشاب ۲۵۰ تایی و کلاشنیکف شخصی‌ام را بردارم. مسلسل و آرپی‌جی را از شانه آویزان کردم، کلاشنیکف را از گردن آویختم و دو جعبه‌ی آلومینیومی پر از فشنگ را در دست گرفتم.

وقتی از سراشیبی پایین می‌آمدم، با آن‌همه سلاح که از تنم آویزان بود و تقریباً تمام بدن لاغرم را پوشانده بود، مضحک به نظر می‌رسیدم. با خودم گفتم: “واقعاً تا دندان مسلح شدم!” در پارکینگ، رزمنده‌ها روی تانک‌ها نشسته بودند، سرود می‌خواندند، رهبر را می‌ستودند و برای حرکت آماده می‌شدند. صحنه‌ای بود کاملاً فراواقعی. واقعاً قرار بود برای همیشه برویم؟

سوار برجک تانک خودمان شدم، شماره‌اش ۱۵۹۳ بود. سلاح‌هایم را در سبد فلزی جوش‌خورده به بدنه گذاشتم. هوا داشت تاریک می‌شد، یکی یکی تانک‌ها روشن شدند و در صفی بلند به سوی دروازه‌ی پایگاه حرکت کردند. با خودم فکر کردم: “واقعاً داریم می‌ریم!”
وقتی تانک ما از حصار پایگاه گذشت، گویی نسیمی تازه به جانم وزید. با سرعت به سوی مرز ایران رفتیم. آفتاب غروب کرده بود و شب، با صدای گوش‌خراش موتورهای تانک‌های روسی و بوی گازوئیل سوخته در هوا پیچیده بود. برای من، این صدا و بو، نماد آزادی بودند. آزادی‌ای که شش سال در انتظارش بودم.

در میانه‌ی راه، طوفان شن شدیدی شروع شد. من بالای برجک نشسته بودم، صورتم را باد و شن می‌کوبیدند. همان‌جا، آواز پدرم را خواندم؛ سرودی که برای شهیدان مجاهدین نوشته بود:
“باز میایم با فولاد!
بازمی‌ میایم با باروت!
بازمی‌ میایم با طوفان!”

فریاد می‌زدم، آن‌قدر بلند که صدا در همهمه‌ی موتور و شن گم می‌شد. از چیزی نمی‌ترسیدم. مرگ برایم بی‌معنا شده بود. تنها چیزی که مهم بود این بود که از جهنمِ این سال‌ها بالاخره داریم بیرون می‌رویم! پس از ساعتی فریاد و آواز، پایین آمدم و روی صندلی درون برجک نشستم. صدای موتور آن‌قدر بلند بود که استخوانم می‌لرزید. با خودم فکر کردم: “روسی‌ها چطور توی جنگ جهانی دوم تو این تنگنا می‌جنگیدن؟”

یک کیسه‌ی غذا داشتیم: چند تخم‌مرغ پخته و نان. از خستگی شدید، روی صفحه‌ی گرد آلومینیومی برجک خوابیدم، درست وسط مهمات تانک. نمی‌دانم چقدر خواب بودم، اما با خاموش شدن موتور بیدار شدم. بی‌حال از جا بلند شدم، دیدم تخم‌مرغ زیر بدنم له شده. بیرون آمدم، طوفان شن همچنان ادامه داشت.

می‌دانستم که چند شب پیش، بولدوزرها گودال‌هایی برای پنهان‌سازی تانک‌ها کنده بودند. هر تانک در گودالی یا خندقی قرار می‌گرفت و بعد با کیسه‌های شنی پوشانده می‌شد. قرار بود در آن حوالی بمانیم و منتظر دستور بمانیم. نشانه‌ حمله، برخورد موشک‌های ائتلاف با یکی از پایگاه‌هایمان بود.

فرمانده‌مان، محسن نادی، به من گفت برجک را بچرخانم به ساعت شش (عقب) و بعد قفل کنم. خواب‌آلود، اشتباهی کردم. بدون بررسی اطراف صفحه‌ی گردان، دسته‌ی چرخش را گرفتم و برجک را چرخاندم. کمی چرخاندم و برجک سفت شد. ناگهان صدای “ترق!” آمد. وحشت کردم. نکند گلوله‌ای گیر کرده باشد؟

وقتی چراغ را روشن کردم، دیدم ته یک سلاح درون یک روپوش روی یک طاقچه، قنداق اسلحه‌ای شکسته و آویزان به پایین. بهنام، هم‌ دسته من، آن را در تانک جا گذاشته بود. ترسیدم اعتراف کنم، پس اسلحه را در همان غلاف گذاشتم و گذاشتم خودش بفهمد.
بیرون آمدم. در طوفان شن، با سوزن‌های بزرگ، گونی‌های شن را دوختم و با تیممان، تانک را پوشاندیم. شب اول نگهبانی دادم، بعد در گودالمان خوابیدم. با نور روز، شگفت‌زده شدم؛ بیرون از گودالها از روی سطح زمین هیچ‌چیز پیدا نبود. کاموفلاژ فوق‌العاده بود. گویی پنجاه تانک سنگین زیر پای آدم مدفون بودند.

زیر خاک و سکوت

روزهای انتظار، شب‌های کندن سنگر و خیال آزادی در آستانه‌ی مرز ایران. ما نزدیک مرز ایران بودیم در منطقه ای به اسم “مندلی” و باید روزها پنهان می‌ماندیم. غذایمان از کمپ علوی می‌آمد. یک شب، فرمانده‌مان، جمال ناطقی، پرسید: “امیر، وقتی رژیم سقوط کرد، در ایران می‌خوای کجا زندگی کنی؟” شوکه شدم. همیشه می‌گفتند تا آخر عمر در سازمان می‌مانیم. انگار او واقعی‌تر نگاه می‌کرد.
شب‌ها سنگر می‌ساختیم، با کلنگ و بیل. عرق‌ریزان، مثل آخرین راند مبارزه بود. حتی وقتی دیگران استراحت می‌کردند، من تنها ادامه می‌دادم. با هر ضربه‌ی کلنگ، کلوخ‌های سرخ خاک جدا می‌شدند. یک شب، در تاریکی مطلق، یکی از بچه‌ها گفت: “کی داره وسط شب تنهایی سنگر می‌کنه؟” جواب آمد: “فکر کنم امیره… عجب جون‌کنی می‌کنه!”

در نگهبانی، در گودالی با آتش پنهانی، چای درست می‌کردیم و با بیسکوییت ماری می‌خوردیم. یک شب، از خستگی روی چهارپایه خوابم برد. از درد در انگشت بیدار شدم؛ موشی روی انگشتم را جویده بود چون بوی بیسکوییت می‌داد.
کنار کمپ، رودخانه‌ای بود. من و یاسر یک صبح زود رفتیم و پنهانی، لخت در آب شیرجه زدیم. برخلاف قوانین سخت سازمان. روزها، گاه روی نگهبانی می‌دیدم مردم بومی کنار رود می‌آمدند. تنها چیز خوشایند، شستن عرق و خاک از تن بود.
بعد از مدتی، به ما نارنجک دادند. چهار نارنجک تهاجمی، صیقلی، برای فضاهای بسته. کنارشان، سه خشاب پر برای کلاشنیکف روی جلیقه‌ام می‌بستم.

زن‌ها و دخترهایی هم از روستا می‌آمدند. من بیست ساله بودم و در خیالم، به روابطی که شاید می‌توانستم داشته باشم فکر می‌کردم. خیالاتی هیجان‌انگیز اما غیرممکن.
شب‌ها، آسمان بغداد از نور انفجارها روشن می‌شد. صدای جنگنده‌ها از هر طرف می‌آمد. گاهی روی بام پناهگاه‌ها می‌نشستیم، کف می‌زدیم و سوت می‌کشیدیم. محسن نادی سرمان فریاد زد: “فکر کردید چی کار می‌کنید؟ بیاید پایین!” بعد گفت:”می‌دونید کی رو زدن؟”
–عراقی‌ها؟
–نه! نیروهای خودمون بودن. پایگاه ۳ کمپ علوی!

اسم تورج آمد توی ذهنم. دوستم. آن‌جا بود. شوک شدم. ولی بعد فهمیدیم معجزه‌وار کسی کشته نشده. یکی حین دوش گرفتن در یکی از کامیونها که بازسازی شده، ترکش به نشیمنگاهش خورده بود. لخت، وحشت‌زده دویده بود بیرون… ولی نجات یافته بود.