در قسمت قبل گفتم که بعد از خروج از اتاق تلفن حال و هوای دیگری داشتم. احساس کردم به کوهی بزرگ تکیه کردم چنان از خانواده ام توان و انرژی گرفتم که احساس کردم همان نیروی محرکه قوی در من ایجاد شده که می توانم به راحتی همه موانع ذهنی و عینی را کنار بزنم […]
در قسمت قبل گفتم که بعد از خروج از اتاق تلفن حال و هوای دیگری داشتم. احساس کردم به کوهی بزرگ تکیه کردم چنان از خانواده ام توان و انرژی گرفتم که احساس کردم همان نیروی محرکه قوی در من ایجاد شده که می توانم به راحتی همه موانع ذهنی و عینی را کنار بزنم و هر سختی را برای رسیدن به آنها بپذیرم.
بعد از بیرون آمدن از اتاق تلفن چنان انرژی و توان گرفته بودم که بلافاصله نامه ای به مسئول یگانم که آن موقع محسن نیکامی (کمال) بود نوشته و در آن صراحتا گفتم که از این تاریخ به بعد حاضر به ماندن در تشکیلات نیستم و می خواهم بدنبال زندگی خودم بروم. این جمله را از این بابت گفتم تا بتوانم بار فشارهای بعدی تشکیلات بر روی خودم را کم کنم.
روز بعد از نوشتن نامه صدیقه حسینی مرا صدا زد و ساعتی با من صحبت کرد و با جملاتی از قبیل اینکه تو بچه سازمانی و ما می خواهیم به تو مسئولیت هایی بدهیم و…. خواست مرا از درخواستم منصرف کند. اما من به او تاکید کردم و گفتم من تصمیمم را گرفتم. وقتی دید من مصمم به جدایی هستم گفت حالا برو بعدا صدایت می زنم. بعد از آن هر لحظه منتظر بودم تا برای رفتن صدایم بزنند. لازم به ذکر است که در تیرماه سال 80 برخلاف تحلیل های رجوی مجددا آقای محمد خاتمی بعنوان رئیس جمهور ایران برگزیده شد و این موضوع باز به نوعی باعث بهم ریختگی تشکیلات و موج مسئله داری در بین اعضا بالا گرفت و به همین دلیل در 27 تیرماه سال 80 اعلام کردند همه به مقر باقرزاده برای نشست رجوی می رویم که من به مسئولم گفتم حاضر نیستم به نشست بیایم که دوباره صدیقه حسینی مرا صدا زد و گفت تو برو نشست مطمئن باش که نظرت عوض می شود. به هرحال من قبول کردم به نشست بروم.
ما را به نشست رجوی در مقر باقرزاده بردند. روز نشست وقتی رجوی وارد سالن شد از چهره اش مشخص بود که خودش هم از انتخاب مجدد آقای خاتمی به هم ریخته و عصبانی است و وقتی هم صحبت می کرد تعادلی در صحبت کردنش نداشت. من که حقیقتا هیچ تمایلی به شنیدن صحبت های او نداشتم و او را بعنوان کسی که زندگی ام را تباه کرده می دیدم و به شدت از او متنفر بودم. معلوم بود که رجوی حسابی عصبانی است به همین دلیل دو روز بیشتر نشست نگذاشت و همه به مقر اشرف برگشتیم. روز بعد از آن مجددا صدیقه حسینی مرا صدا زد و گفت صحبت های رهبری را گوش کردی آیا نظرت را عوض نکرد؟ که من به وی گفتم حقیقتا صحبت هایش هیچ تاثیری در من نداشت و همچنان بر رفتن تاکید دارم.
ظاهرا بعد از نشست رجوی، برگزاری جلسات برخورد با افراد خواهان جدایی در دستور کار قرار گرفته بود که شب اول مردادماه 80 مرا صدا زده و گفتند برای رفتن به ماموریت آماده شو اما خودم حدس زدم که این ماموریت نیست و هرچه هست در رابطه با موضوع درخواست جدایی ام است. این بود که مرا به مقر باقرزاده بردند. فردای آن روز به من گفتند آماده شو که باید بروی نشست خواهر نسرین (مهوش سپهری). در واقع نشست نبود بلکه جلسه تعیین تکلیفی بود که تشکیلات با مسئولیت مهوش سپهری برای افراد خواهان جدایی تشکیل داده بود.
من چون می دانستم بلافاصله خودم را به لحاظ ذهنی آماده کردم اما وقتی وارد سالن جلسه نسرین شدم دیدم تمامی مسئولین رده بالای تشکیلات اعم از زن و مرد و جمعی از فرماندهان مقرها آنجا هستند. وقتی چنین جو سنگینی را دیدم حقیقتا حسابی ترسیدم و من تمام ذهنم را متمرکز کردم که چگونه از این جو سنگین سالم خارج شوم. در آن لحظه فقط و فقط به این فکر کردم که باید از این فرصت برای خروج از تشکیلات جهنمی رجوی و برای رسیدن به خانواده ام استفاده کنم به همین خاطر آنها را جلوی چشمم گذاشتم تا بتوانم موفق شوم که اگر می ترسیدم باز مجبور به ماندن در تشکیلات می شدم.
دقایقی بعد از ورودم به سالن موج حملات لفظی و فیزیکی علیه من شروع شد که بیشتر تنفرم از رجوی و تشکیلاتش را بالا برد و با همان توان و انرژی که از خانواده ام گرفته بودم بنا را بر مقاومت کردن گذاشتم . 9 شبانه روز و هر بار حدود 4 ساعت برای من جلسه همراه با فشارهای روحی و تهدید گذاشتند. لازم است این نکته را اشاره کنم که جو جلسه چنان سنگین و رعب انگیز بود که واقعا کمتر کسی از اعضای خواهان جدایی توانستند در آن مقاومت کنند. در نهایت وقتی مسئولین دیدند من حاضر نیستم در تشکیلات بمانم مهوش سپهری حکم 2 سال زندان در تشکیلات برای من برید تا به زعم آنها اطلاعاتم بسوزد و قرار شد بعد از آن مرا از طریق قاچاق به ایران بفرستند.
همان زمان به آنها گفتم اگر مرا فرستادید ایران ممکن است دستگیر و زندانی و یا حتی اعدام شوم که جواب دادند به ما ربطی ندارد !! روز 9 مردادماه سال 80 مرا به کمپ اشرف برده و در یکی از اتاق های متروکه اسکان سابق که حسابی محل حشرات شده بود زندانی کردند.
درب زندان فقط برای دادن نهار و شام باز می شد. پنجره آن از بیرون پلمپ شده بود، هر چند به فاصله یک متر بعد از آن دیوار بلوکی بود، هر شب شاید 2000 جیرجیرک سیاه بزرگ بر سر و کله هم می ریختند که من تا صبح مشغول کشتن آنها می شدم و صبح آنها را جمع می کردم. قریب به 2 ماه از این وضعیت گذشت و من فقط کارم تمام مدت شده بود نگاه کردن به درب و دیوار اتاق زندان.
حضور فیزیکی در زندان مرا آزار می داد اما بیشتر از آن به لحاظ روحی اذیت بودم. چون به این فکر می کردم که چرا از روز اول بدون فکر و اندیشه و تحقیق هوادار رجوی شدم. چرا مادرم را در حالی که بیمار بود تنها گذاشتم، چرا جمع خانواده و خواهر و برادرانم را ترک کردم، چرا تحصیلم را رها کردم و چرا قریب به 15 سال بیهوده عمرم را در عراق و تشکیلات رجوی گذراندم و باز بدتر از آن این فکر که بعد از این همه سال کار و فعالیت صادقانه و گذشتن از همه چیز خود برای رجوی حالا چرا او و تشکیلاتش با من به صرف اینکه گفتم می خواهم به دنبال زندگی خود بروم چنین برخوردی دارند؟!
حمید دهدار حسنی

