همانطور که در قسمت قبل گفتم، علاوه بر تصویروحشتناکی که رجوی از دنیای بیرون از تشکیلات برای ما درست کرده بود از طرف دیگرهم شدیدترین برخوردها را برای افراد خواهان جدایی در دستورکارش قرار داده بود که واقعا برای ما بسیار رعب انگیز بود. او همه اعضا را در یک وضعیت بلاتکلیفی و بن بست […]
همانطور که در قسمت قبل گفتم، علاوه بر تصویروحشتناکی که رجوی از دنیای بیرون از تشکیلات برای ما درست کرده بود از طرف دیگرهم شدیدترین برخوردها را برای افراد خواهان جدایی در دستورکارش قرار داده بود که واقعا برای ما بسیار رعب انگیز بود.
او همه اعضا را در یک وضعیت بلاتکلیفی و بن بست قرار داده بود که احساس می کردیم راه برون رفتی نداریم و برای عبوراز این وضعیت فقط نیاز به یک نیروی محرکه قوی از بیرون داشتیم تا به ما جرات وانگیزه مضاعف برای عبور از همه موانع را بدهد. که خوشبختانه به قول معروف عدو سبب خیرشد واین نیروی محرکه برای من و تعدادی دیگر از اعضا پیدا شد.
حال خیر عدو چی بود؟ حدودا تیرماه سال 80 بود که ظاهرا تشکیلات گروه رجوی برنامه نیروگیری دربین افراد جوان خانواده های اعضا را در دستور کار خود قرار داده بود. به همین خاطر درهمین تاریخ تعدادی از بخش پرسنلی تشکیلات با مسئولیت زنی بنام طوبی به مقر ما در شهر کوت آمدن.د طبق برنامه قرار شد تا تمامی نفرات مقر به نوبت نزد آنها رفته و اطلاعات خانوادگی بخصوص درمورد افراد جوان خانواده خود را در فرمی که مشخص کرده بودند پر کنند. فردای آن روز تعدادی از ما از جمله خود مرا صدا زده و گفتند برای شما تماسی با خانواده هایتان برقرارمی کنیم، سعی کنید افراد جوان خانواده خود را ترغیب به آمدن به عراق و تشکیلات کنید.
راستش چون خودم به نقطه تنفراز تشکیلات رجوی رسیده بودم که دوست داشتم هرچه زودتراز شرآن خلاص شوم، نمی خواستم موضع تماس را قبول کنم اما از طرفی هم دوست نداشتم از فرصتی که بعد از سالها برای شنیدن صدای خانواده ام پیش آمده را از دست بدهم. بنابراین انجام تماس را قبول کردم.
روز بعد نوبت من شد تا به اتاق تلفن برای تماس با خانواده ام بروم. در اولین لحظه وصل تماس وقتی صدای پسر برادرم را شنیدم تا دقایقی بغض گلویم را گرفت و لحظاتی سکوت و به این فکر کردم که چقدر سالها بیهوده عمرم را در تشکیلات رجوی گذرانده واز نعمت حضور در جمع خانواده ام محروم شدم. واقعا اعصابم خراب شده بود بطوریکه زنی بنام آذر مسئول کنترل تماس که در کنارم نشسته بود گفت صحبت کن وقت نیست چرا ساکتی؟ پسر برادرم وقتی مطمئن شد خودم هستم ذوق زده شد واز پشت تلفن گریه کرد و خودم هم همینطور و دقایقی فقط با هم احوالپرسی می کردیم. در همین حین متوجه شدم خود آذرهم اشک می ریزد احساس کردم که او هم دوست دارد صدای خانواده اش را بشنود چون او هم انسانی بود که مثل بقیه ما گرفتار توهمات ذهنی رجوی شده بود.
در حین صحبت با پسر برادرم، طوبی مسئول تماس ها وارد اتاق تلفن شد و بالای سرم ایستاد و گفت زود باش به پسر برادرت بگو بیآید ترکیه ما او را به عراق می آوریم. لحظاتی بعد تماس قطع شد. قبل از آن پسر برادرم شماره منزل خواهرم را به من داده بود، به هرحال چون زمان تماس سه دقیقه بود طوبی گفت دوباره با پسر برادرت صحبت کن و رفت تا به بقیه اتاق های تماس سر بزند. من از آذرخواهش کرد شماره منزل خواهرم را بگیرد تا با او هم صحبت کنم. خوشبختانه قبول کرد، فقط گفت تا خواهر طوبی نیآمده سریع باش. ولی بعد با پسر برادرت صحبت کن و او را قانع به آمدن به عراق کن.
وقتی به منزل خواهرم زنگ زدم خوشبختانه برادر بزرگم هم آنجا بود که با او هم صحبت کردم. تا لحظاتی خواهرم فقط گریه می کرد و صحبت های محبت آمیزمی کرد، آخراو تنها خواهرم بود و خیلی او را دوست داشتیم. خواهرم می گفت حمید برگرد بخدا همه ما تو را دوست داریم، دراینجا دیگر کسی از مجاهدین حرفی نمی زند. برای چی نزد آنها ماندی؟ هرطور شده نزد ما برگرد.
نکته بد این تماس برایم این بود که وقتی سراغ مادرم را می گرفتم هرکس می گفت رفته منزل فلانی، مجددا طوبی آمد بالای سرم ایستاد و گفت همین الان جلوی خودم به پسر برادر و یا خواهرت بگو بیآیند ترکیه که من مجبور شدم این حرف را به خواهرم بزنم اما با لهجه محلی گفتم این حرفی که می زنم را انجام ندهید و تماس قطع شد.
متاسفانه آنطور که بعد از جدایی از تشکیلات رجوی متوجه شدم مسئولین از خدا بی خبررجوی با خانواده ام تماس می گیرند و به آنها می گویند حمید نتوانست صحبتش را ادامه دهد اما گفت به شما بگوئیم به ترکیه برای دیدنش بیآئید که خواهر و برادرم رفته بودند اما در آنجا وقتی متوجه می شوند فریب خوردند به ایران برمی گردند.
به هرحال بعد از خروج از اتاق تلفن حال وهوای دیگری داشتم. احساس کردم به کوهی بزرگ تکیه کردم چنان از خانواده ام توان و انرژی گرفتم که احساس کردم همان نیروی محرکه قوی در من ایجاد شده که می توانم به راحتی همه موانع ذهنی وعینی را کنار بزنم و هر سختی را برای رسیدن به آنها بپذیرم.
ادامه دارد
حمید دهدار حسنی

