رجوی بهترین دوران زندگیم را با دروغ و نیرنگ از من گرفت

زمانی که در جبهه جنگ به اسارت در آمدم من و ما بقی اسیران را به اردوگاه مجاهدین منتقل کردند. در اُردوگاه یک هفته ای با ما کاری نداشتند و در اختیار خود بودیم. بعد از یک هفته ما را جمع کردند و گفتند یک سری کلاسهای آموزشی قرار است برای شما گذاشته شود در […]

زمانی که در جبهه جنگ به اسارت در آمدم من و ما بقی اسیران را به اردوگاه مجاهدین منتقل کردند. در اُردوگاه یک هفته ای با ما کاری نداشتند و در اختیار خود بودیم. بعد از یک هفته ما را جمع کردند و گفتند یک سری کلاسهای آموزشی قرار است برای شما گذاشته شود در واقع کلاسهای مغزشویی، فریب و دروغ. تور برای ما پهن کرده بودند که ما از آن خبری نداشتیم. بعد از کلاسهای باصطلاح آموزشی فردی بنام سید سادات دربندی (عادل) برای ما نشست می گذاشت و می گفت دریافت خودتان را از کلاسها بگویید. به نوبت بایستی دریافت خودمان را می گفتیم و اگر نمی گفتیم ول کن ما نبودند. بعد از اتمام کلاسها عادل هفته ای دو بار با ما نشست داشت و می گفت ما از نیروهای خودمان در ایران استعلام گرفتیم اگر شما را آزاد کنیم و به ایران بروید همه شما را اعدام می کنند بهترین تصمیم شما ماندن در کنار ماست. ما نمی گوییم پیش ما بمانید، 4 یا 5 ماه پیش ما باشید بعد از 5 ماه شما را به کشورهای اروپایی می فرستیم و در اروپا بهترین زندگی را داشته باشید.

من جوان بودم و خام! من و چند تا از اسیران به عادل گفتیم ما قبول می کنیم و پیش شما می مانیم ولی بایستی قول بدهید ما را بعد از 4 یا 5 ماه به کشورهای اروپایی بفرستید. عادل در جواب گفت ما حرفی که می زنیم سر حرف خودمان می ایستیم، ما انقلابی هستیم! ما را از مابقی اسیران جدا کردند و بعد از چند روزی با خودروی نظامی ما را به مقری بنام سردار منتقل کردند. 12 نفر در مقر مستقر بودند مقری با دیوارهای بلند و درب ورودی آهنی خیلی بزرگ. داخل مقر سوت و کور بود. چند روزی آموزشهای نظامی به ما می دادند نزدیک به 4 ماهی در مقر بودیم و خسته شده بودیم. هیچ امکانات رفاهی در مقر نبود. بعد از 4 ماه به ما ابلاغ کردند وسایلتان را جمع کنید شما به مقر دیگری می روید. همه ما را با خودرو به پادگان اشرف منتقل کردند. در پادگان اشرف ما را در مقرها سازماندهی کردند.

7 ماهی بود که وارد مناسبات مجاهدین شده بودم. پادگان اشرف بدتر از مقر سردار بود. زندگی تکراری و بی روح! بعد از چند ماهی در پادگان اشرف بودن با خودم می گفتم جای من اینجا نیست و رفتم به مسئول مقر گفتم که در اُردوگاه به من گفته شد 4 یا 5 ماه پیش ما بمانی اگر نخواستی تو را به کشورهای اروپایی می فرستیم، الان نزدیک به 8 ماه است اینجا هستم. مرا به کشورهای اروپایی بفرستید. در جواب گفت چه کسی چنین قولهایی به شما داده؟ در جواب گفتم عادل. مسئول اُردوگاه با حالت پرخاشگری گفت: عادل غلط کرده مگر اینجا اداره مهاجرت است؟! اینجا میدان جنگ است. همین حالا هم برو و وقت مرا نگیر. اروپا را هم از سرت بیرون کن و هر چه به تو می گویند انجام بده. در غیر این صورت تنظیم رابطه بدی با تو می شود.

4 نفر از اسیران پیوسته در یک مقر بودیم. با آنها قرار گذاشتم بعد از شام با هم باشیم و گپی بزنیم. بعد از شام در یک جای خلوت دور هم جمع شدیم جوابی که مسئول مقر به من داد با آنها مطرح کردم به آنها گفتم اینها ما را فریب دادند و راه نجاتی برای ما متصور نیست. همان موقع ماهیت مجاهدین برای من روشن شد. هر کاری می کردم نمی توانستم خودم را با آنها تنظیم کنم. هر زمانی درخواست می کردم می خواهم بدنبال زندگی خودم بروم با تهدید به مرگ مواجه می شدم.

پادگان اشرف ورود آزاد بود خروج ممنوع بود. چندین بار مرا سوژه نشست کردند و تا توانستند مرا سرکوب و تحقیر کردند.

رجوی سرکرده مجاهدین به کسی اجازه خروج از پادگان اشرف را نمی داد و می گفت اگر قرار باشد کسی از ما جدا شود بهتر است در پادگان اشرف دفن شود. روزها و سالهای سختی را در تشکیلات مجاهدین پشت سر گذاشتم و دنبال روزنه ای می گشتم که خودم از مجاهدین خلاص کنم. به هر راهی می رفتم به بن بست می خوردم و با خودم می گفتم تحمل کن حتما یک راهی پیدا می شود، صبر داشته باش. وقتی صدام توسط آمریکایی ها سرنگون شد و شاخ رجوی شکست و بعد از چند سال اولین بار بود احساس خوشحالی می کردم. از ته دل خوشحال بودم و تصمیم گرفتم برای همیشه مجاهدین را ترک کنم و بدنبال زندگی خودم بروم. اقدام به فرار کردم و در دنیای آزاد قدم گذاشتم. نزدیک به بیست سال بهترین دوران زندگی خودم را برای هیچ و پوچ توسط رجوی از دست دادم .

خدا لعنت کند رجوی

فواد بصری