خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت پنجاه و نهم

در قسمت قبل امیر یغمایی از پروسه خلع سلاح در قرارگاه مجاهدین خلق گفت. حنیف کفایی – همتای کودک سربازی از سوئد تغییری دیگر که در یگان ما رخ داد، ورود فردی تازه‌وارد به نام حنیف کفایی بود؛ یک “بچه مجاهد” ایرانی‌تبار که به‌ تازگی از سوئد آمده بود و زیر نظر فرمانده پیشین من، […]

در قسمت قبل امیر یغمایی از پروسه خلع سلاح در قرارگاه مجاهدین خلق گفت.

حنیف کفایی – همتای کودک سربازی از سوئد

تغییری دیگر که در یگان ما رخ داد، ورود فردی تازه‌وارد به نام حنیف کفایی بود؛ یک “بچه مجاهد” ایرانی‌تبار که به‌ تازگی از سوئد آمده بود و زیر نظر فرمانده پیشین من، نادر رشیدی، قرار گرفت. این برای من فرصتی درخشان بود تا با کسی ارتباط برقرار کنم که هنوز ایدئولوژی مجاهدین در او نفوذ نکرده بود. حنیف پسر خوش‌قلب و فروتنی بود. قدبلند، با موهای قهوه‌ای روشن و فرفری و عینکی بزرگ که چشم‌هایش را درشت‌تر نشان می‌داد. گاهی کمی خجالتی بود و هنگام صحبت، سرش را پایین می‌انداخت.
مثل تمام کسانی که تازه از خارج آمده بودند، چیزهایی همراه داشت که با زندگی در مجاهدین ناسازگار بود: نوارهای موسیقی، مجلات، عکس‌ها یا سیگار. اما حنیف فقط کتاب‌هایی به زبان سوئدی همراه داشت. می‌دانستم که دیر یا زود از او خواسته می‌شود این کتاب‌ها را تحویل دهد و از آن‌ها “تبری” بجوید. اما من اجازه ندادم این اتفاق بیفتد. یواشکی چند کتاب از چمدانش برداشتم؛ هم برای حفظ آن‌ها و هم برای تمرین زبان. یکی از آن‌ها کتابی انگلیسی بود به نام We Were Soldiers Once… and Young با تصویری از مل گیبسون روی جلد. دیگری انجیل کوچکی به زبان سوئدی بود که آن را هم برداشتم تا هم زبانم را تقویت کنم و هم با کتاب مقدس مسیحیان آشنا شوم.

حنیف کفایی ارمغانی از جهان آزاد

از آنجا که حنیف تازه‌وارد بود و بلافاصله بعد از ورودش به عراق، وارد جنگ شده بود، مجاهدین هنوز فرصت “کار ایدئولوژیک” با او را نداشتند. وقتی به اشرف بازگشتیم، او هنوز خام و بی‌خبر از قواعد سختگیرانه سازمان بود. من هم از این وضعیت استفاده کردم، چون او حالا در یگان ما بود و گاهی اجازه داشتم با او کمی سوئدی صحبت کنم. کاری که ممنوع بود، اما برای من حکم تکه‌ای از وطن گم‌شده را داشت. برایم باورکردنی نبود که سوئد، آن‌طور که در خاطرات کودکی‌ام بود، واقعا وجود داشته باشد: جنگل‌ها، دریاچه‌ها، ماشین بستنی‌فروش، تیم ملی فوتبال ۱۹۹۴، عشق اولم میکائلا… گاهی با خودم فکر می‌کردم همه این‌ها زاییده تخیل من هستند برای فرار از جهنمی که در آن گیر افتاده بودم. اما حنیف گواهی بود بر واقعی بودن آن جهان؛ او امید را به من بازگرداند.
البته، این نزدیکی بی‌خطر نبود. اگر او در یگان دیگری بود، حتی همین گفتگوهای ساده هم ممنوع بود. ولی در جلسات روزانه انتقاد و خودانتقادی، رگه‌هایی از فشار بر حنیف شروع شد و مسئولان بالا‌دستی جلسات خصوصی با او می‌گذاشتند تا افکارش را به خط کنند. این باعث شد محتاط‌‌تر با او رفتار کنم، چون نگران بودم در یکی از جلسات مرا لو دهد و روابط دوستانه و “غیر تشکیلاتی” ما را فاش کند، ولی با این حال همیشه کاملاً محتاط نبودم. من همیشه سکوت را به آزادی ترجیح نمی‌دادم و بهای آن را هم می‌پرداختم.

بهای آزادی خواهی

بعد از خلع سلاح رسمی، موجی از نارضایتی در میان نیروها پدید آمد. برای مقابله با این موج، سازمان نشست‌هایی ترتیب داد به نام “جلسات پروژه”، جایی که هرکس باید افکار، تردیدها و گفتگوهایی که با دیگران داشته را می‌نوشت. افراد در این یادداشت‌ها باید نام کسانی را که با آن‌ها صحبت کرده بودند یا “محفل غیر تشکیلاتی” داشتند را هم می‌آوردند. من هیچ‌وقت حاضر نبودم چیزی بنویسم یا کسی را لو بدهم، ولی آماده بودم که دیگران مرا لو بدهند. و حنیف هم همین کار را کرد. در یکی از همین جلسات، شروع کرد به خواندن لیستی از گفتگوهای‌مان درباره سوئد. فقط نام من را برد و با هر جمله‌ای که خواند، احساس می‌کردم با خنجر به من ضربه می‌زنند. ولی هیچ‌وقت از او عصبانی نشدم، چون می‌دانستم که نیت بدی ندارد. بعد از آن، نگاه‌ها به سمت من برگشت.
—تو چی؟ چیزهایی که حنیف گفته درسته؟
—هیچی از این حرفا درست نیست. نمی‌دونم داره درباره چی حرف می‌زنه.
فضا یخ‌زده بود. بعضی‌ها فریاد می‌زدند. ولی من عادت کرده بودم؛ از جلسات “طُعمه” سخت‌تر هم عبور کرده بودم.
—یعنی حنیف داره دروغ می‌گه؟
جواب دادم: “آره، شاید.”
سیل انتقادها به‌سویم روانه شد. اما من خاموش شدم. دفترچه یادداشت کوچکم را روی میز گذاشتم، همان‌طور که دوستم شریف یک‌بار پیشنهاد داده بود، و در ذهنم تمام انتقادها را به آن دفترچه نسبت دادم. حتی شروع کردم به انتقاد ذهنی از خود دفترچه. این ترفند همیشه جواب می‌داد. آخر جلسه هم گفتند بنویسم چه اشتباهاتی کرده‌ام. که البته هیچ‌وقت ننوشتم…

حنیف کفایی، آویزان میان ماندن و رفتن

پدر حنیف در یکی از عملیات‌های مجاهدین کشته شده بود. مادرش، طبق رسم سازمان، با یکی از فرماندهان به نام جلال تقی‌زاده ازدواج کرده بود. بعد از طلاق‌های اجباری در دهه ۶۰، آن‌ها هم مثل بقیه جدا شدند، ولی حنیف هنوز از او به‌عنوان “پدر” یاد می‌کرد و نام خانوادگی‌اش را هم داشت. برای همین ما او را حنیف تقی‌زاده صدا می‌زدیم. او بیشتر وقت‌ها ساکت بود. به کاری که بهش محول شده بود می‌رفت، برمی‌گشت، غذا می‌خورد و وظایف روزانه را طبق دستور انجام می‌داد. اما سکوتش همیشه برایم علامتی از نارضایتی بود.
رابطه‌ام را با او محدودتر کرده بودم، ولی گاهی از روی حالات چهره‌اش موقعیت را می‌سنجیدم و اگر فرصت بود، یک گفتگوی “ممنوعه” را شروع می‌کردم. یک‌بار که با هم به انبار می‌رفتیم، شروع کردم به خواندن ترانه‌ی کودکانه سوئدی «En sockerbagare». حنیف خوشحال شد و بلند ادامه داد: ”Han bor i staden, han bakar kakor, mest hela dagen!” احساس کردم هنوز از دستش نداده‌ام.
اما یک صبح زود دیدم با پیراهن آبی و شلوار مشکی ایستاده کنار یک تویوتا با جلال تقی‌زاده. این لباس غیرنظامی فقط یک معنا داشت: خروج از قرارگاه. شاید برای بازگشت به سوئد. این احتمال را قبلاً هم درباره برخی افراد با تابعیت اروپایی دیده بودم. مجاهدین می‌خواستند از خطر فشار سیاسی احتمالی کشورها جلوگیری کنند.
دیدن رفتن او ناراحت‌کننده بود. ولی همان شب دوباره دیدمش؛ برگشته بود. برایم عجیب بود. از او نپرسیدم چرا. ولی پیگیر حالش شدم. چند هفته بعد دیدم غمگین است. شب‌ها در آسایشگاه با عصبانیت چیزی در دفترش می‌نوشت. یک شب قبل شام، دیدم دارد صفحات زیادی را پاره می‌کند. وقتی رفت، رفتم و یکی از برگه‌ها را از سطل زباله درآوردم. همیشه کنجکاو بودم اسرار مردم را بفهمم. وقتی برگه را باز کردم، شوکه شدم.
او نوشته بود که با جلال به بغداد رفته بود تا به سوئد بازگردد. ابتدا آماده رفتن بود، ولی در آخرین لحظه، به‌خاطر رؤیای بازگشت سلاح‌ها و شرکت در «آخرین نبرد» منصرف شد. نوشته بود که حالا مطمئن است سلاح‌ها بازنمی‌گردند و می‌خواهد به‌عنوان عضو مجاهدین به خارج اعزام شود و در سوئد برای سازمان خدمت کند.
فکر کردم چقدر ساده‌لوح است اگر فکر کند سازمان باور می‌کند. واقعیت در آن نامه واضح بود: او می‌خواست برگردد به زندگی قبلی‌اش. دلم برایش سوخت. نمی‌دانم آن نامه را تحویل داد یا نه. ولی چیزی که می‌دانم این است که او هیچ‌وقت فرستاده نشد. و من تنها کسی بودم که راز او را می‌دانستم.

پی نوشت سایت انجمن نجات درباره حنیف کفایی:

حنیف کفایی متولد 1361 در تهران از پدر و مادری مجاهد بود. پدر او دو ماه پیش از به دنیا آمدن حنیف اعدام شده بود. به نوشته رسانه‌های مجاهدین حنیف سایه مادر را نیز نداشت و توسط اقوامش نگهداری شد. او از چهار سالگی به مقرهای مجاهدین در عراق منتقل شد و در 1369 همانند دیگر کودکان اشرف به اروپا قاچاق شد. کودکی و نوجوانی را در سوئد نزد خانواده‌های گوناگون سپری کرد تا 21 سالگی که به تشویق سازمان به “خونخواهی” پدرش به عراق بازگردانده شد. در کمپ اشرف تحت آموزش‌های ایدئولوژیک قرار گرفت تا در سحرگاه نوزده فروردین 1390 تحت القائات سران مجاهدین چنانکه رسانه‌های سازمان خود اعتراف می‌کنند حنیف بی سلاح خود را به زیر خودروهای زرهی ارتش عراق انداخت و جان خود را فدای ماشین تبلیغاتی مجاهدین خلق کرد.