خاطرات تلخ آبان ماه ۱۳۶۴

آبان ماه هر سال ناخودآگاه به یاد تصمیم اشتباهم می افتم که سالها مرا از زندگی عقب انداخت. آبان ماهی که با پای خودم وارد چاه ویل تشکیلات رجوی شدم. من از سال 1363 از طریق تلفن به سرپل سازمان وصل شدم. آبان سال 1364 از طریق مرز زاهدان توسط قاچاقچی در پاکستان به سازمان […]

آبان ماه هر سال ناخودآگاه به یاد تصمیم اشتباهم می افتم که سالها مرا از زندگی عقب انداخت. آبان ماهی که با پای خودم وارد چاه ویل تشکیلات رجوی شدم.

من از سال 1363 از طریق تلفن به سرپل سازمان وصل شدم. آبان سال 1364 از طریق مرز زاهدان توسط قاچاقچی در پاکستان به سازمان وصل شدم. در آن مقطع به خاطر شور جوانی فکر می کردم دیگر کار تمام است. چه گوارا و مبارزاتش و جنگیدن در جنگلهای کوبا در خاطرم زنده می شد. غافل از آنکه این تفکرات توهمی بیش نبودند؛ واقعیت این بود که من شناخت کامل و واقعی از رجوی و سازمانش نداشتم.

بعد از دو هفته به عراق منتقل شدم یعنی کشوری جزامی که در جنگ با ایران بود و وارد شدن یعنی سوختن. ولی چه فایده وقتی مغزی از داخل متوهم باشد دیگر برایش فرقی ندارد که عراق باشد یا کشور دیگری. من در آن مقطع ته ذهنم این بود که برای آزادی مردم ایران قدم برداشته ام اما هر چقدر زمان می گذشت انگار در چاهی فرو می رفتم که بیرون آمدن از آن سخت بود و کار به جایی کشید که حتی فکر کردن به خارج شدن از چاه، مرز سرخ بود و خطرات خودش را داشت.

مانند بقیه افراد باید صبر می کردم. دیگر هیچ امیدی برای آینده وجود نداشت. هر سال وعده سرنگونی دادن توسط رجوی و دلخوش کردن به این شعارها. ته آن این بود که عمر به بطالت می گذشت و هر چقدر به دوران میانسالی نزدیک می شدم تصمیم گیری سخت تر می شد و باید به آن تن می دادم.

به هر ترتیب انسان به امید زنده است و من در ته دلم منتظر روزنه ای بودم تا راه برایم به سوی بیرون باز شود. بالاخره این راه باز شد. صدام توسط اربابان غربی اش سرنگون شد. این سرنگونی نه فقط برای صدام بلکه سرنگونی تشکیلات رجوی را هم به دنبال داشت.

راه کنده شدن از مناسبات رجوی فراهم شده بود. رجوی که دلش را به صدام و اختناق درون تشکیلاتی خوش کرده بود، دیگر نمی توانست مثل سابق زنجیرهای اعضا را سفت نگه دارد. نمی توانست افراد را به مرگ و نیستی و اعدام و زندان ابوغریب تهدید کند.

به این ترتیب با سرنگونی صدام، دیواری که رجوی دور اعضا حاضر در تشکیلاتش ساخته بود فرو ریخت و راه برای جدا شدن و آزادی فراهم شد. البته به این آسانی ها هم نبود اما بالاخره از حالت محال خارج شده بود.

شاید برای من آبان ماه، توام با خاطرات تلخی باشد ولی باز آنرا از دیدگاه خودم مثبت قلمداد می کنم.

من رسالتی انسانی برای خودم در نظر گرفتم تا با بازگو کردن آنچه بر من با یک تصمیم اشتباه گذشت، چراغ راهی باشیم برای دیگران و به خصوص جوانان عزیز وطنم که راه رفته من را دوباره طی نکنند.

من ماندم تا به نسل جوان این آگاهی را بدهم که فریب شعارهای ظاهری رجوی و دیگر گروه های ظاهراً سیاسی را نخورند و بدانند که همه و همه فقط به دنبال قدرت طلبی هستند و در این راه هر کسی سر راهشان باشند له می کنند و از نیروی جوانی افراد بهره برداری میکنند. آنها در دلشان به حال خلق سوخته و نه حتی افرادی که با آنها کار می کنند.

اینها همان گرگانی هستند که هر لحظه منتظر دریدن می باشند.

در پایان خدا را شکر می کنم که توانستم از سازمانی به مانند مجاهدین جدا شدم و فرصتی پیدا کردن تا ماهیت ضد بشریشان را افشا کنم و باور دارم اعضای نگون بختی که هنوز به دست و پایشان زنجیر اختناق رجوی بسته شده می توانند یک لحظه فکر نموده و به دنیای آزاد دسترسی پیدا کنند.

باور کنید رجوی فقط تشنه به خون شما است و جان اعضا برایش هیچ ارزشی ندارد.

هادی شبانی