با استناد به گزارشهای دریافتی رهاشدگان از پادگان اشرف در عراق می دانم که با عشق به مردم ایران به اسارت ذهنی و جسمی فرقه در آمده ای. اگر خودت را از اسارت برهانی عشق واقعی را می یابی. از آن عشقی سخن می گویم که از عمق وجود مادر شعله می کشد. می دانم که مجبورت می کنند که باور کنی دنیایت، شرافتت، عشقت، ناموس و اعتبارت درمحدوده همین اشرف خلاصه شود. معنی واقعی این واژه ها را باید در دنیای واقعی جستجو کرد. فرقه روح و روان و کارکرد این واژه ها را از درون تهی کرده است. می دانم که باید خلوص و شیفتگیت را به رهبر فرقه با تف و لعنت کردن به پدران و مادران در پشت درهای اشرف نشان دهی. می دانم که در عمق وجودت چه غوغائی برپاست. می دانم که نبرد کشش درونت و اجبارات و داده های ذهنی فرقه ای چه آتشی در درونت برپا کرده اند. می دانم که تو هم هر روز صبح سینه ات را از هوای تاز ای که از پشت درها و سیم های خاردار اشرف بوی مادران را به مشامت می رسانند، پر می کنی. می دانم که می خواهی بدانی علمدار، مرتضی، علیرضا، روح الله، حجت، مهرداد و علی در کجا هستند و چگونه خودشان را به دریای خروشان خلق رسانیده اند. می دانم که تو هم مانند میلیونها انسان آزاده دیگر می خواهی عاشق بشوی و فرزندی داشته باشی و آینده ات را با رشد و شکوفائی آنان رقم بزنی. می دانم که هر لحظه که عزیزانت از جلوی چشمت رژه می روند، قیافه عبوس رجوی را که ترا مزدور می خواند جلوی چشمانت مجسم می کنی. این چه هیولائی است که حتی لحظه شیرین تجسم یک خیال را هم نمی تواند تحمل بکند. می دانم که اگر پرنده خیالت هم آرزوی پرواز به آنسوی دیوارهای اشرف داشته باشد از دست آنان در امان نخواهد ماند. می دانم که از دیدن روی عزیزانت به خاطر سالیان دراز بی خبری در آنسوی پادگان اشرف شرمساری. به دیدن آنان بشتاب که فردا دیگر کسی برای مرهم گذاشتن بر زخم هایت نمانده است. می دانم که هویت تو را طی سالیان التصاق روانشناسانه نابود کرده و از تو موجودی گوش بفرمان و فدائی ساخته اند. در مناسبات فرقه تو آلت دستی بیش نیستی. خود را بازیاب فردا دیر است. می دانم که در دنیای فرقه دو راه بیشتر وجود ندارد. یا با مایی و یا برما. آیا باور داری که در این دنیای رنگارنگ پادگان اشرف نقطه ثقل دنیاست؟ می دانم که می دانی چگونه قدرت پرواز خویش را باز یابی. ترسم از این است که اگر دیر بیائی دیگر نه نامی شناسی و نه نشانی را یابی.