برای سومین بار بود که به عراق اعزام می شدم ولی این بار متفاوت با سری قبل، این بار مسئول گروهی بودم که قرار بود به عراق اعزام شوند. روز اعزام فرا رسید در یک محلی جمع شدیم نماز را خواندیم و بعد از خوردن شام سوار ماشین شدیم و به طرف مرز حرکت کردیم سه خانواده که تا بحال پادگان اشرف را به چشم ندیده بودند از این بابت خیلی خوشحال بودند که بعد از چندین سال فرزندانشان را در آغوش می گیرند و مستمر در ماشین از من سئوال می کردند آیا ما می توانیم بعد از چندین سال فرزندانمان را در آغوش بگیریم. از آنجایی که من تجربه تلخ پادگان اشرف را داشتم به آنها جواب می دادم که انشاا… که می بینید. در گروه ما خانم نوری و همسرش غلامرضا هم بودند این خانواده با توجه به مسن بودن و مریضی که دارند این بار هم درخواست کرده بودند که عازم عراق شوند که شاید بتوانند دخترشان که توسط فرقه فریب خورده را ملاقات کنند. در مرز با کمی تاخیر وارد خاک عراق شدیم خانواده ها یک سری گریه می کردند و یک سری دعا می خواندند. به سمت پادگان اشرف حرکت کردیم. به پادگان اشرف که رسیدیم در شهرک آزادی که خانواده ها آن را تاسیس کردند اسکان یافته واستراحت کردیم و صبح در مواضع مختلف پادگان اشرف برای دیدار با فرزندان و برادران و خواهرانمان مشغول فعالیت شدیم. پشت سیم خاردار با افراد سازمان مواجه شدم به ما می گفتند: مُزدور! ساندیسی! غیرت شما کجا رفته؟ این غیرت خانواده ها را نشان می دهد که یک سری با مشکلات مریضی که دارند عازم عراق می شوند که فقط فرزندانشان را ملاقات کنند. من چند روزی پشت سیم خاردار شاهد فحش های رکیک و بی حرمتی افراد سازمان نسبت به خانواده ها بودم بعضی مواقع به سمت ما بوسیله قلاب سنگ، سنگ و اشیاء نوک تیز پرتاب می کردند گویی که با دشمنان خود روبرو هستند. در مقابل ما با دست خالی و هیچ عکس العملی از خودمان نشان نمی دادیم که شاید افراد فریب خورده کمی فروکش کنند واقعا در آنجا عجب قانونی حاکم است. خانواده ها را دشمنان خودشان می نامند ولی در مقابل خانواده ها آنها را عزیزان خود خطاب می کنند و به صورت عاطفی با آنها برخورد می کنند و تلاش می کنند که آنها را از اسارت گاه اشرف آزاد کنند. به امید آن روز.