چرا مسعود رجوی هرگز احساس امنیت نمی کرد؟

در عراق و در پادگان اشرف، اولین بار که در سال 1377 به نشست موسوم به آ-77 ، آماده باش سرنگونی برده شدم ، قبل از ورود به سالن نشست مسعود رجوی با انواع و اقسام تجهیزات حفاظتی مثل ددکتور بازرسی بدنی شده و حتی محتویات جیب هایمان نیز بازرسی شد و سپس اجازه ورود به سالن نشست مسعود داده شد. برایم خیلی عجیب بود که ما اعضای سازمان که از همه چیز خود گذشته و شبانه روز درخدمت فرقه بوده وهیچ ارتباطی با دنیای بیرون نداریم باید اینچنین سفت و سخت بازرسی شویم.
ما به نوعی فدائیان رهبر بودیم و نباید با این عینک بدبینی بازرسی می شدیم. این بی اعتمادی برایم قابل پذیرش نبود. البته برای خودم این نکته زیاد عجیب نبود چرا که من دو روز بود که از زندان آزاد شده بودم و لااقل در مورد خودم این بازرسی های بدنی را می توانستم قبول کنم، اما در مورد بقیه قبول این نوع بازرسی ها عجیب و غیرعادی بنظر می رسید. غافل از اینکه بقیه هم چنین پروسه هائی داشته اند.
در سالن محلی برای نشستن ما مشخص شده بود، حق هم نداشتیم با سایرین صحبت کنیم، اجازه تغییر محل نشستن را هم نداشتیم، باید مثل مجسمه در یک صندلی نشسته و هر وقت که امر می شد ، از جای خود بلند شده وداد و فریاد کرده و هورا می کشیدیم!
حدود 10 نفر با کلت های بسته شده روی کمرشان و گوشی حفاظتی با سیم های بیرنگ در گوششان با قد و قامت های بلند در جلوی سن بین جمع و بالای سن چیده شدند و مدام دستشان را روی گوششان می گذاشتند انگار که خبر مهمی در گوشی گفته می شد. قیافه های همه این نفرات حفاظت خشن بود و اصلا نمی خندید ، بصورت مداوم هم به تک تک نفرات خیره شده و آنان را ورانداز می کردند.
دقایقی بعد مسعود رجوی و مریم از درب پشت سن وارد شدند ، همه ی جمع بلند شده و فریاد کشیدیم.
همه با صدای بلند فریاد می زدیم :” ایران رجوی ، رجوی ایران”
مسعود و مریم هم از دیدن چنین صحنه باشکوهی به وجد آمده و مدام فیگورهای تشکر و بفرمائید بنشینید می گرفتند و افتخار می کردند که رهبر چنین جمع بزرگی هستند!
اخیرا جمله ای مهم از یکی از کادرهای بالای سازمان که جدا شده است شنیدم.
مسعود رجوی بارها به نزدیکانش گفته بود :
” بالاخره مرا یکی از این نفرات دور و برم می کشند”!!!
این حس بی امنیتی در میان فدائیان خود ، از کجا نشات می گرفت ؟
حداقل در تاریخ ایران نمونه های بسیاری داریم که شاهان و بزرگان توسط اطرافیان خود کشته شدند مثلا:

  • نادرشاه افشار ، بنیانگذار سلسله افشاریه در ایران، این اعلی حضرت شاه شاهان ، در اواخر عمر خود پسرش رضا قلی میرزا را کور کرد ، سپس از کار خود پشیمان شد و برخی از اطرافیان خود را که در این امر مقصر می دانست کشت، پس از این کار اوضاع به گونه ای شد که همواره گمان می کرد اطرافیان قصد خیانت به او را دارند. برای اینکه کسی جرات خیانت پیدا نکند ، شروع کرد به کارهای دلخراش انجام دادن. سر حاکم کرمان را از سوراخ دیوار عبور داد ، به چهار گاو بست و آن ها را حرکت داد، حاکم کرمان درد هزار مرگ را کشید و همه اعصاب او پاره شد.حکام یا باید با سر بریده می آمدند ، یا مالیات و گرنه سر خودشان بر باد می رفت.در سال 1136 خورشیدی ، زمانی که نادر برای رفع یکی از شورش های مردم علیه مالیات زیاد به خراسان رفته بود ، جمعی از سردارانش به رهبری علی قلی خان شبانه به چادروی حمله کرده و او را به قتل رساندند.
  • در دوران هخامنشیان ، خشایارشاه که وارث قدرت و قلمرو پدرش داریوش شده بود، ایام سلطنت خود را به خوشگذرانی و سر بردن در دربار گذراند. او سرانجام به دست چند تن از درباریان کشته شد. از زمان او دربار محل کشمکش میان قدرت طلبان و توطئه چینی ها شد. به طوریکه شش پادشاه بعدی سلسله هخامنشیان، اغلب با دسته بندی میان درباریان به قدرت می رسیدند و سپس طی توطئه ای کشته می شدند. از میان کسانی که دربار را محل نزاع و جدال ساخته بودند، از ملکه ها نیز باید نام برد. از جمله این ملکه ها زنی بود به نام پریزاد. او در بسیاری از توطئه ها و قتل‌های دربار دست داشت. به جز ملکه ها، بزرگان درباری نیز در عزل و نصب پادشاهان مداخله می کردند. از جمله آنان که در امور کشور مداخله بسیار می نموده شخصی به نام باگواس بود. او چند تن از پادشاهان هخامنشی را به قتل رساند.
  • پسر کوروش کبیر دومین پادشاه هخامنشی است. وی حکومت خوارزم و باختر و پارت و کرمان را داشت. از آنجا که مردم «بردیا»، پسر دیگر کوروش، را دوست می داشتند، کمبوجیه بر او حسد برده قبل از عزیمت خود به مصر، پنهانی او را کشت.
  • آقامحمد خان قاجار ، در حالی که مرزهای کشور را از سوی شمال گسترش داده و به زادگاه ایل قاجار در شمال دریای خزر رسانده بود هنگامی که قصد داشت مرزها را به آب های آزاد دریای سیاه برساند در قلعه شوشی ترور شد.
    نمونه های تاریخی بسیار است و حتما خوانندگان فهیم بیشتر از نگارنده به آن مطالب و شواهد تاریخی اشراف دارند.
    در قرارگاه اشرف هم مسعود رجوی البته و صد البته در نمونه ای بسیار کوچک یک دیکتاتوری تام و کمال را به راه انداخته بود. مسلما شخص مسعود رجوی بیشتر از هر کس دیگری می دانست که چه جنایات بیشماری را انجام داده است. مسعود رجوی در پادگان اشرف کمتر از خدائی ، ادعائی نداشت ، او خود را قادر مطلق می دانست. زنان مطلقه ی اعضاء که برایشان حرام شده بود بر مسعود حلال بود. جان انسان های جان برکف برای مسعود مثل کشتن یک پشه ی بی مقدار، راحت وسهل بود. از همه امضای خون و نفس گرفته بود بدین معنی که جان و حیات تمامی اعضاء متعلق به مسعود رجوی است. او هر وقت اراده کرد کسی باید بمیرد و تا هر وقت که او اجازه داد اعضاء می توانند زنده باشند!
    به خاطر همین جنایات، مسعود رجوی هرگز به کسی اعتماد نداشت! مسعود رجوی از سایه خودش هم می ترسید. دائما این ترس و وحشت بی پایان با مسعود رجوی بود. او مطالعاتی درتاریخ داشت. مسعود رجوی به خوبی می دانست که پایان خوبی نخواهد داشت و عاقبت هم چنین شد. حتی ما اعضای سابق ، هرگز چنین پایان شومی را برای مسعود تصور نمی کردیم.
    در سازمان وتشکیلات کمتر کسی بود که زندان های سازمان و شکنجه های روحی و روانی وجسمی آن را تجربه نکرده باشد. اغلب در فاز تقابل اعضاء ، مسعود رجوی مقصر تمامی بلایا بود. مسعود باید به سزای جنایاتش می رسید اما توان این امر در بین بخصوص اعضای ناراضی و منتقد نبود.
    اما مسلما اگر این امکان برای یک عضو مخالف و منتقد پیش می آمد یک لحظه برای قتل مسعود رجوی درنگ نمی کرد.
    معمای مرگ رجوی، شاید مبهم و نامعلوم باشد ، اما زمان نشان خواهد داد که مسعود رجوی شاید به دست همین مریم عضدانلو برای تصاحب تمام قدرت ، کشته شده است.
    برای حفظ ظاهر شاید برای مدت زمانی نامعلوم ، از مسعود رجوی یک” بت” هم بسازند، تا اعضاء را در اسارت ذهنی وجسمی همچنان حفظ کنند.
    در نهایت هم کابوس رجوی ، به حقیقت پیوست و باز این جمله ی مسعود رجوی را خاطرنشان می کنم که گفته بود:
    ” بالاخره مرا یکی از این نفرات دور و برم می کشند” …
    فرید
منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا