تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم – قسمت بیستم

تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم – قسمت نوزدهم

شعله‌های خون و آتش در دوران اصلاحات

عملیاتهای راهگشایی

پیش از پرداختن به ادامۀ بحث «بند ه» و برای روشن شدن بیشتر، به عملیات هایی می پردازم که در کشاکش آن «بند همردیفی» ابلاغ گردید، چرا که این مسائل از هم جدا نیستند. همانطور که در بخش پیشین شرح دادم پس از رسیدن خاتمی به ریاست جمهوری، و بازتر شدن فضای سیاسی-اجتماعی و فرهنگی (که بعد از شروع بکار مجلس ششم به ریاست کروبی شکل تازه ای بخود گرفت و باعث بوجود آمدن برخی تنش ها در جامعه شد) فرصتی برای مسعود رجوی مهیا گردید که می توانست با ایجاد شرارت (سوءاستفاده از فضای باز سیاسی-اجتماعی) اوضاع امنیتی کشور را بهم بزند و زمینه را برای انجام هرچه بیشتر عملیات های تروریستی آماده کند. مسعود به این خاطر که حضور گسترده مردم در انتخابات را به زیان خود می دید نیاز مبرم داشت که شرایط سیاسی بوجود آمده را به شکست بکشاند. و از آنجا که صراحتاً گفته بود خاتمی به دور دوم نمی رسد، هرکاری که در توان داشت را باید به انجام می رساند تا این کار صورت نگیرد. در نتیجه از همان ابتدای به ریاست جمهوری رسیدن وی، فعالیت های نظامی-تروریستی خود را شدت بخشید.

شروع این برنامه با سلسله عملیات هایی تحت عنوان «راهگشایی» همراه بود. این کار طی چهار مرحله به پایان رسید که «سحر» نامیده شد. برای انجام این کار، ابتدا تیم های چهار نفره سازماندهی، و پس از گذراندن دوره های مختلف آموزشی، به مرزها انتقال داده می شدند تا با نفوذ به داخل مرز ایران، مسیرهای مناسب جهت «اعزام و عزیم» تیم های اصلی به داخل و خارج خاک ایران را کشف کنند. همزمان، تیم های دیگری هم آموزش داده می شدند تا در مراحل بعدی، توسط واحدهای راهگشایی به آنسوی مرز منتقل شوند تا در جهت انجام عملیات های تروریستی در داخل شهرها اقدام کنند. مسئولیت آموزش تیم های «شهری» بردوش «ستاد داخله» بود. ستادی که در خاک عراق مستقر بود اما طوری جلوه داده می شد که گویی در داخل ایران مستقر است. کار بازگردانیدن تیم های شهری به عراق نیز با همان واحدهای راهگشایی بود.

سحر شماره 1

عملیات «سحر1» به صورت کاملاً سری و محدود انجام گرفت و تقریباً جز ستاد فرماندهی ارتش آزادیبخش کسی از آن مطلع نبود. پس از لو رفتن یکی از عملیات ها و کشته شدن یک مجاهد از اهالی لرستان به نام «عباس» و انتشار آن در نشریه «ایران زمین» که جایگزین نشریه «مجاهد» شده بود، بسیاری از مجاهدین مطلع شدند که سازمان مشغول انجام برخی فعالیت های درون مرزی است. با لو رفتن و کشته شدن عباس، عملیات «سحر1» به پایان رسید و مراحل بعدی آن آغاز گردید (عباس پیش از آن، دوره آموزشی پدافند هوایی را با مربیگری «مرتضی قائمی» به پایان برده بود و از فرماندهان رده پایین به حساب می آمد. هیچکس باور نمی کرد که او را برای مأموریت دیگری فرستاده باشند. اما بخاطر آشنایی به آن مناطق مرزی، از وی استفاده کرده بودند).
در این دوران، «شهرزاد صدر حاج سیدجوادی» فرمانده مرکز 6 بود. من نیز در همین مرکز فرماندهی، در بخش ارتباطات، سازماندهی شده بودم. شهرزاد همزمان مسئول اول سازمان مجاهدین نیز محسوب می شد. وی چندان آشنایی به کارهای نظامی نداشت و عمدتاً هم در بخش ستاد فرماندهی کل ارتش و نزدیک مریم و مسعود زندگی می کرد و کمتر به مقر خود تردد داشت، حتی تا مدتی اطلاع نداشتیم که وی فرمانده مرکز ما است. در طی این مدت، «حکیمه سعادت نژاد» معاونت او را بردوش داشت که تا آمدن شهرزاد تصور می کردیم خودش فرمانده مرکز است. پس از اتمام دوران «سحر 1» که کاملاً سرّی انجام شد، شهرزاد نیز از مقر رفت و مسئولیت خود را به «مریم اکبرزادگان» سپرد و مجدداً به ستاد خود بازگشت و تا چند ماه بعد همچنان مسئول اول مجاهدین بود. مریم (خواهرزاده مهدی ابریشمچی و همسر محمدعلی خیابانی که پس از کشته شدن وی در عملیات فروغ جاویدان، با محمدرضا وشاق ازدواج کرد) پیش از آن مدتی در قرارگاه بدیع زادگان مسئول حفاظت از مریم رجوی بود. برادرش «محمد» تقریباً همسن من بود که از دوران عملیات های گردانی (65-66) همدیگر را می شناختیم. عمدتاً در کارهای تأسیساتی بود و در پاسگاه مرزی نیز مسئول رسیدگی به 2 ژنراتور 10 و 25 کیلووات آنجا بود. اما در اولین عملیات گردان 1 قرارگاه حنیف بنام عملیات «سرپل»، محافظ فرمانده صحنه (یحیی نظری) بود و پس از عملیات فروغ جاویدان هم به بخش حفاظت مسعود رجوی منتقل شد.

سحر شماره 2

هنگامی که دور دوم سلسله عملیات های راهگشایی تحت عنوان «سحر2» کلید خورد، مرکز ششم به فرماندهی مریم اکبرزادگان نیز در یک بخش از جبهه (مرز مهران) فعالیت خود را آغاز کرد. مریم برخوردهای تند و نامحترمانه با کسی نداشت و آرام و متین بود و در این زمینه همچون شهرزاد عمل می کرد با این تفاوت که در مناسبات مرکز، چابک تر و فعال تر به چشم می خورد و شخصیت مهربان تری هم به نسبت برخی دیگر از فرماندهان داشت. سحر 2 برخلاف عملیات قبل، فوق محرمانه نبود و تعداد بیشتری از نیروها را در بر می گرفت اما همگانی نشده بود و تنها بخشی از هر مرکز درگیر آن بودند. اولین اقدامی که انجام گرفت، آماده سازی قرارگاه های تاکتیکی متروکه بود که یکی از آنها قرارگاه «حنیف2» در شهر کوت بود که بعدها فائزه نام گرفت. قرارگاه انزلی در شهر جلولا و قرارگاه سعید محسن در نزدیکی بدره نیز جهت استفاده سایر مراکز راه اندازی شدند. البته در نزدیکی بصره هم مقری برای این کار در نظر گرفته شده بود که بعدها بسیار بزرگتر شد و «حبیب شطی» نام گرفت. من به همراه 4 نفر دیگر جهت آماده سازی بخشی از این قرارگاه فائزه که اختصاص به مرکز 6 داشت به آنجا رفتیم و چند روزه این محل را برای بهره برداری نیروها آماده کردیم و بازگشتیم. فرمانده یگان مخابرات این مرکز زنی به نام «فرح.ش» بود که قبلاً معرفی کرده بودم. وی در محور یکم فرمانده یگان شناسایی رزمی بود و با یک درجه ارتقاء مسئولیت یگان مخابرات را به دست گرفته بود. فرح کماکان خصلت پیشین را حفظ کرده بود و با افراد دمخور، خاکی و مهربان بود. سایر فرماندهان این مرکز را نیز زنانی تشکیل می دادند که نسبتاً جوان و متفاوت از فرماندهان قدیمی تر بودند.

پس از بازگشت مریم از فرانسه به عراق، گروهی از مجاهدین نیز به همراه او به عراق بازگردانیده شدند که هم اینک در مراکز مختلف سازماندهی شده بودند. از آنجا که این افراد در اروپا آموزش های رایانه را آموخته بودند، از آنان بیشتر در بخش های ستادی که نیازمند کارهای رایانه ای بودند استفاده می شد. کامپیوترهای مورد استفاده مجاهدین در آن ایام، عمدتاً متعلق به شرکت اپل با نرم افزار مکینتاش بود. پیش از آن در برخی قسمت ها مثل امدادپزشکی و غیره، از رایانه های بسیار قدیمی استفاده می شد که فاقد آیکان بود و صرفاً با تایپ کار می کرد. با توجه به امنیتی بودن کار با رایانه، فقط افراد خاصی می توانستند به آن دسترسی داشته باشند و سازمان بشدت نگران بود که مبادا افراد دیگر به آن نزدیک شوند با اینکه هیچکدام از اعضای مجاهدین کار با آن را بلد نبودند. در مرکز ششم هم تنها چند نفر قادر به کار با رایانه بودند که «احمد گل افشار» از یگان مخابرات یکی از آنان بود. به مرور فرمانده یگان ها و اعضای ستاد تحت آموزش قرار گرفتند چون می بایستی به مرور گزارشات خود را در آن ثبت می کردند. لذا هنوز چندسال مانده بود که دستگاه مجاهدین روی رایانه سوار شود. آموزش های اولیه در حد «تایپ کردن و برنامه های کاربردی وُرد و اکسل» بود. به یاد دارم دوسال پیش از آن، حتی کارتن کامپیوترها را هم از دید مخفی می کردند که کسی اسامی آنها را نبیند.

ملاحظه: نیاز است مقداری به مناسبات داخلی مجاهدین نظری بیندازم چرا که به بندهای انقلاب ارتباط دارد. در طی آغاز تا پایان عملیات سحر 2، مراکز مختلفی در قرارگاه های تاکتیکی مستقر بودند که می بایستی در برخی زمینه ها با هم هماهنگی بعمل می آوردند. از جملۀ این هماهنگی ها، زمانبندی سرو غذا در سالن های مشترک بود. برای اینکار بایستی دو افسر اداری با هم گفتگو می کردند که گاه افسر اداری یکی از این قسمت ها خانم و دیگری مرد بود. در طی چند دقیقه گفتگوی این دو نفر، یک زن عضو شورای رهبری کنار آنها قدم می زد تا این دو تنها نباشند!. یعنی زنان و مردان (که تا پیش از «انقلاب مریم» در مأموریت ها و عملیات ها با هم شانه به شانه بودند و حتی در سالن غذاخوری روی یک میز و بشقاب مشترک غذا می خوردند، و محل کارشان مشترک بود و گاه در یک محل استراحت داشتند) با گذشت چند سال از مباحث انقلاب ایدئولوژیک و عبور از چهار بند این انقلاب (که قرار بود روابط استثماری را از ریشه برکند و رهایی زن و مرد از قید و بند جنسیت را به همراه داشته باشد) مجاز نبودند حتی در سالن غذاخوری که محیط عمومی بود با هم تنها باشند و پیرامون یک کار اجرائی با هم هماهنگی داشته باشند.

ترس مسعود رجوی از تنها ماندن آنها با یکدیگر و گفتگو پیرامون مسائل اداری، ناشی از شکل گیری روابط جنسی زن و مرد مجاهد نبود، بلکه از آن سرچشمه می گرفت که می دانست انقلاب ایدئولوژیک فریبی بیش نیست. فریبی که با اتکا به آن، اعضای مجاهدین را از مسائل سیاسی-استراتژیک باز دارد و حول مسائل جنسی بازی دهد تا خودش بتواند در این بازی زیرکانه، قدرت اش را استحکام بخشد و شکاف ها را بپوشاند. سلاح قدرتمند انقلاب مریم به حدی پوشالی و متزلزل بود که با نسیم یک رابطۀ اجرائی زن و مرد درهم می شکست. به همین خاطر لازم می دید حتی برای چند دقیقه گفتگوی اداری نیز یک نگهبان بگمارد تا آنها را کنترل کند!. البته همین هم آخرین دور حضور زنان رده پایین و کم سابقه تر در مأموریت ها و عملیات ها بود. در دوره های بعدی عملیات سحر، هیچ زن رده پایین در مراکز فرماندهی حضور نداشت و تنها زنانی که عضو شورای رهبری محسوب می شدند، در دسترس بودند و مابقی زنان و دختران به «قرارگاه زنان» که در دو نقطه قرارگاه اشرف برایشان در نظر گرفته شده بود و اطراف آنرا حصار کشیده بودند، منتقل شدند.

تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم

در عملیات سحر2 هر یگان یک تیم عملیاتی داشت که آنها را زیر نظر ستاد فرماندهی مرکز برای مأموریت می فرستاد. افسران اطلاعات و عملیات هر مرکز طراحی مأموریت تیم ها را انجام می دادند که بخشی از آن بر روی نقشه و عمده آن با استفاده از شناسایی انجام شده توسط تیم ها انجام می گرفت. مرکز ششم دارای 2 افسر عملیات به نام های «میترا باقری و پرویز کریمیان» و یک افسر اطلاعات به نام «اکبر عباسیان» بود. از آنجا که «شهرزاد صدر و معاون وی حکیمه» از آنجا منتقل شده بودند، «میترا باقری» رئیس ستاد و معاون مریم اکبرزادگان (با نام تشکیلاتی مهین) به حساب می آمد. «پرویز» از فرماندهان پیشین لشکر بود که پیش از این معرفی کرده بودم. «اکبر عباسیان» نیز فرمانده یکی از گردان های سابق قرارگاه حنیف و فرمانده یگان مهندسی رزمی در سال 1370 بود که به دلیل تجربه های مختلفی که داشت، افسر اطلاعات مرکز شده بود. وی در انگلستان (یا یکی از کشورهای اروپایی دیگر) به نظرم در رشته برق، مهندسی خود را به اتمام رسانیده بود، چون زمانی که من تحت مسئولیت اش مشغول تدریس در رشته آنتن ها بودم، برخی اصطلاحات تخصصی الکترونیکی را به من یاد می داد.

مرکز فرماندهی های سه گانه پیشین، هرکدام به سه مرکز جدید تقسیم شده بودند و لذا خیلی کوچکتر از زمان قبل بودند. مسعود معتقد بود که کیفیت عملیاتی مراکز بعد از طی شدن آموزش های تاکتیک فرماندهی بسیار بالاتر رفته و باید آنها را گسترش داد و کیفیت را جایگزین کمیت نمود. اما هدف الزاماً این نبود، با گذشت زمان تا حدی رقابت بین شورای رهبری های جدید و فرماندهان مختلف بیشتر می شد و سطح تشکیلاتی آنها که بالاتر می رفت انتظار مسئولیت های بالاتری داشتند درغیر این صورت با گذشت زمان بلحاظ روحی فرسوده و کم انگیزه می شدند چرا که مباحث انقلاب و طلاق های اجباری باعث شده بود که مجاهدین برخلاف انتظار، از انگیزه های ایدئولوژیک فاصله بیشتری بگیرند و مسعود می بایست کمبودها را با رده های نظامی جبران کند. چاره کار، کوچک کردن و گسترش مراکز بود تا افراد بیشتری را بتواند تحت عنوان «فرمانده مرکز و یگان و دسته» معرفی کند. تنها چیزی که این وسط باقی می ماند «سرباز صفر» برای انجام کارهای اجرائی بود. این کمبود را نمی توانست به دلیل محاصره عراق و پایان یافتن عملیات های دهه 60 جبران کند و لاجرم از تعداد خدمه زرهی ها و توپخانه کم می کرد و به افسران خود می افزود. همانند شرکتی که تعداد کمی کارگر و کارمند و تعداد زیادی مدیر داشته باشد، یا بیمارستانی که آمار پزشکان آن از پرستار کمتر باشد. در چنین وضعیتی طبیعی است که هر راننده گاه چند خودرو یا زرهی در اختیار داشته باشد. مسعود می گفت همه اعضای ارتش آزادیبخش را افسران تشکیل می دهند و سرباز صفر را باید حین عملیات سرنگونی، از درون شهرها پیدا کرد!.

در این سلسله مأموریت ها که چند هفته به درازا کشید، مسئولیت من، انجام کارهای «اداری و پشتیبانی» واحدهای عملیاتی مرکز بود. رفع کلیه کمبودهای غذایی، تسلیحاتی، تجهیزاتی نیروهایی که در قرارگاه تاکتیکی فائزه استقرار داشتند شامل این مسئولیت می شد. عمده کار مرتبط به تیم های عملیاتی می شد که به صورت 4 نفره به مرز می رفتند. در این دوره تضاد چندانی وجود نداشت، چون اصل بر عدم درگیری بود اما کارها بسیار فشرده و سنگین پیش می رفت. تیم های مختلف مدام باید به مأموریت می رفتند و بازمی گشتند که هربار مجموعه کارهای تدارکاتی آنها و نیروهای پشتیبانی کننده بیخوابی و تلاش شبانه روزی مستمری نیاز داشت. برای اولین بار، بسته های استاندارد جیره جنگی خارجی در این مأموریت ها استفاده می شد که به نسبت گذشته، کارها را ساده تر می کرد (یادم هست بهار 1366 در یکی از مأموریت ها که به شکست هم انجامید، خورشت مرغ را داخل سطل زباله های بزرگ پلاستیکی، بار قاطر کرده و به منطقه محرمه آورده بودند تا ما که وسط گرمای سوزان نشسته بودیم بخوریم که وضعیت خنده دار و افتضاحی شده بود). در طول این مأموریت، من مستقیم به «مریم اکبرزادگان» متصل بودم ولی حجم کارها و تردداتی که او داشت فرصت حل برخی مشکلات را نمی داد، به همین خاطر پس از مدتی به فرمانده یگان ارشد این مرکز که خانمی به نام «منظر» بود متصل شدم که در مجموع برخوردهای محترمانه و سنگین با افراد مختلف داشت و من نیز راحت تر می توانستم مشکلات موجود را با وی با سرعت حل و فصل کنم.

عملیات سحر 2 با کشف راه هایی برای نفوذ به آن سوی خط مرزی به پایان رسید و افراد مستقر در قرارگاه های تاکتیکی دوباره به اشرف بازگشتند. ما نیز از کوت به مقر اصلی خود بازگشتیم. اولین شب حضور در قرارگاه اشرف، در سالن غذاخوری مرکزمان یک جشن کوچک ترتیب داده شده بود که در آن جیره جنگی هایی که تاریخ مصرف آن رو به اتمام بود به عنوان یک شام فوق العاده بین افراد توزیع گردید. این بسته شامل یک تکه استیک مرغ گریل شده بود که از نظر سازمان به دلیل خرید با دلار، ارزشمند به حساب می آمد در حالیکه بدبو و فاقد کیفیت لازم غذایی بود و برخی نمی توانستند آنرا بخورند و مرغ تازه را به آن ترجیح می دادند. در این مراسم، میترا باقری سخنرانی کوتاهی حول مأموریت داشت و از من نیز به دلیل تلاش های انجام شده برای پشتیبانی تقدیر کرد که با کف زدن نفرات همراه شد. این اولین و آخرین بار بود که یک مسئول سازمان به صورت رسمی از تلاش هایم تقدیر می کرد، هرچند پیش از آن به صورت غیر رسمی سخنانی زیادی مطرح می شد.

سحر شماره 3

وقت آمادگی برای «سحر 3» فرا رسیده بود. افراد بیشتری باید وارد کارزار عملیاتی می شدند که طبعاً اثر زیادی در روابط ایران و عراق داشت و واضح بود با توجه به دو مرحله پیشین، جمهوری اسلامی نیز از حالت غافلگیری درآمده و برنامه های خود را برای مقابله با آن دارد. مأموریت ها در این مرحله گسترش یافته بود و هر یگان به صورت مستقل واحد عملیاتی خود را داشت و لذا، سه یگان مستقل این مرکز، هرکدام باید یک جبهه برای خود در نظر می گرفتند. از آنجا که مهمترین بخش مأموریت های سحر «ارتباطات» بود، رسته مخابرات این مرکز، نقش جدی و کلیدی در مأموریت ها ایفا می کرد. لذا تغییراتی در سازماندهی یگان مخابرات نیز ایجاد شده بود و سه «افسر جبهه» برای برقراری ارتباطات و رله بین مقر فرماندهی و تیم ها در نظر گرفته شد که من یکی از آن سه بودم. منطقه مرزی شهر مهران و پیرامون آن، جبهه مرکز ششم بود. مهران دیگر مثل سابق حالت جنگی نداشت و مردم پس از آتش بس به شهر بازگشته بودند و شهر بازسازی شده بود. از ارتفاعات عراق، شهر مهران به خوبی دیده می شد و به ما که سالها از ایران دور بودیم، حس خوب دیدن وطن را تلقین می کرد.

وظیفه تیم ارتباطات، برپا کردن ایستگاه مخابراتی برای رله مکالمات تیم راهگشا با پایگاه تاکتیکی در شهر کوت بود. در واقع باید بلافاصله پس از رسیدن به نقطه صفر مرزی، با نصب آنتن های مختلف در جهت مناسب، بیسیم های راه دور و نزدیک را آماده می کردیم و با مورس، پیام های تیم را به مرکز فرماندهی و بلعکس مخابره می کردیم. این مسئله بسیار مهم بود چون تیم ها در صورتیکه مورس تبادل نمی شد، می بایست به عقب بازمی گشتند. سخت ترین کار در این مأموریت ها، تردد به پاسگاه های مرزی بود. اینکار باید در تاریکی کامل انجام می گرفت و خودروها باید بدون چراغ و راننده ها با دوربین شب به خط مرزی می رفتند. جاده های خراب بود و خطر سقوط در پرتگاه بسیار بالا بود و در یکی از مأموریت ها خودروی «اکبر عباسیان» و همراهانش به داخل پرتگاه سقوط کرد چند نفر از جمله اکبر مجروح شدند. یک تصادف هم با خودروهای عراقی بوجود آمد که آسیب زیادی وارد کرد. در زمانی که من و تیم هایی که با آنها همراه می شدم در مأموریت نبودند، مسئولیت من شیفت اتاق اپراتوری و ثبت مکالمات تیم های دیگر در قرارگاه فائزه بود.

در همه مأموریت ها، محل استقرارمان نزدیک سنگرها یا پاسگاه های ارتش عراق بود (سربازان عراقی بشدت روحیه باخته و افسرده و فاقد کمترین امکانات لازم بودند چون عراق تحریم شده، هیچ چیزی برای بازسازی سنگرها و پاسگاه ها نداشت. عملاً سربازان در جاهایی زندگی می کردند که از دوران جنگ همچنان تخریب شده و فاقد آب آشامیدنی و حداقل بهداشت مورد نیاز بود. تنها دلخوشی آنها پس از اتمام هر مأموریت مجاهدین، تحویل آب و غذای باقیمانده مان به آنها بود. وضعیت اسفبار این سربازان نگون بخت به حدی بحرانی بود که نگرانی ما را برمی انگیخت. در نقطه مقابل، پاسگاه های ایرانی تماماً بازسازی شده و پر از امکانات بود و می شد براحتی آنها را از ارتفاعات مشاهده کرد و این مسئله اثر منفی روی سربازان عراقی می گذاشت. کاملاً آشکار بود که این سربازان وارفته و منفعل، هرگز قادر به ایستادگی در برابر هیچ حمله ای نیستند. من پیش از آن هم با سربازان عراقی در خط زندگی کرده بودم. آن زمان هم سربازان عراقی بسیار روحیه باخته بودند و حضور مجاهدین به آنها دلخوشی می داد. غذای آنها عمدتاً گوجه و پیاز و سیب زمینی بود که همانجا توی قابلمه می پختند و می خوردند. حتی بسیاری از درجه داران عراقی نیز بشدت ناامید بودند). اوایل پاییز، مأموریت ها به پایان رسید. علت پایان یافتن سحر 3 چه بود؟ بنظر می رسید صدام حسین با مشکلاتی مواجه شده باشد چون همانطور که اشاره داشتم، جمهوری اسلامی آمادگی بیشتری پیدا کرده بود و تحرک مجاهدین در مرزها نیز در روابط دیپلماتیک دو کشور تأثیر منفی می گذاشت. با اینحال مهترین عامل، ضربه بزرگی بود که به تیم های عملیاتی وارد شد.

یکی از شب ها که تیم ها در مأموریت بودند، ارتباط بیسیمی من با «تیم وحید» که در مأموریت بود قطع گردید. تیم ها گاه تا دو سه روز در عمق می ماندند. طبق قرار هر 15 دقیقه باید سلامتی آنها با مورس تأیید می شد. منطقه عملیاتی در تپه ماهورهای لرستان بود که عمق زیادی داشت. «وحید» به مورس ها و علائم پاسخی نمی داد و افسر جبهه مستقر در مرز از وضعیت آنها بی اطلاع مانده بود. یکساعت طول کشید. فورأ فرماندهی را خبر کردم و تمام فرماندهان ستادی به محل آمدند. همگی و بخصوص میترا باقری بسیار مضطرب بودند. شرایطی بحرانی بوجود آمده بود و دیگر در تماس ها از کد استفاده نمی شد. در همان وضعیت نابسامان و دلهره آور، به «تیم مهدی» که در منطقه ای نزدیک به تیم وحید در مأموریت بود، دستور داده شد تا فوراً به آن سمت حرکت کند و ببیند چه مشکلی برای آنان پیش آمده است. اینکار بسیار خطرناک بود و «مهدی» نپذیرفت و گفت نقشه آنجا را ندارد و در تاریکی هم قادر نیست راه را پیدا کند. چند ساعت در التهاب گذشت و به این یقین رسیدیم که تیم «وحید» در کمین و یا تله افتاده و همگی کشته شده اند. تمام لذات و شادی های چند ماه گذشته به یکباره فروپاشیده بود. دیگر کسی در آن مقر روحیه نداشت. یک تیم مهم مرکز به همین راحتی و بدون هیچ دستاوردی نابود شده بود.

(وحید شکری پور، دانشجوی پزشکی اهل بابل بود که در همان ابتدای انقلاب به مجاهدین پیوسته بود. وی از این بابت که با فروتنی و محبت، صمیمانه ترین رابطه را با افراد برقرار می کرد و چهره ای همیشه خندان و خوشرو داشت، محبوبیت زیادی در بین مجاهدین پیدا کرده بود و همه و بخصوص نیروهای تحت مسئولیت اش او را دوست داشتند چون گاه پیش از انجام مأموریت ها بخاطر مگس و گرما نمی خوابید و نفرات خود را باد می زد تا آنها راحت بخوابند. کشته شدن او و سه نفر از اعضای تیم، نه فقط ضربه نظامی بلکه یک ضربه عاطفی به تشکیلات وارد کرده بود. اعضای دیگر تیم نیز محبوبیت خود را داشتند که به اندوه افراد ضریب می زد… در مورد «مهدی» هم این توضیح را می دهم که وی برادر یکی از اعضای شورای رهبری سازمان به نام «حوری سیدی» بود که مسئول یکی از بخش های ستاد تبلیغات به حساب می آمد).

تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم

مهوش سپهری همردیف مریم رجوی!
با ضربه خوردن تیم وحید، همه تیم ها در سایر قرارگاه ها نیز از مأموریت فراخوانده شدند و سحر 3 در چنین شرایط اندوهناک به پایان رسید. با بازگشت یگان ها به قرارگاه اشرف، جمع بندی این مرحله از عملیات آغاز شد که البته عمدتاً در مقر ستاد فرماندهی کل ارتش انجام می گرفت و ما در جریان چند و چون آن قرار نداشتیم… این وضعیت اسفناک، نیازمند حرکتی بود که مسعود رجوی باید انجام می داد تا هم روحیه ها بازگردد و هم اختلافاتی که در روابط شورای رهبری بوجود آمده بود حل و فصل گردد. موضوع از چه قرار بود؟

برخی اعضای شورای رهبری بدلیل اتفاقات چند ماه گذشته در سحر 1 تا 3، مثل سابق به اقناع نمی رسیدند و براحتی حاضر نبودند هرچیزی را بپذیرند و متناقض نباشند. برای مثال «حرکت های نمایشی برای ایجاد بحران در مرزهای ایران و عراق که تنها به خواست صدام حسین انجام می گرفت، به کشتن دادن کادرهای سازمان در راستای ایجاد ناامنی در داخل کشور با هدف تخریب خاتمی، خواسته های نامعقول نظامی از تیم ها با کمترین آموزش و امکانات بروز شده جهانی و فرستادن آنها به نقاط خطرناک» تناقضاتی را در برخی اعضای شورای رهبری ایجاد می کرد که ادامه آن لاجرم برای مسعود مشکل ساز می شد لذا به مرور شورای رهبری را هم تهدیدی برای قدرت مطلقه خود تشخیص می داد (آنهم تنها چند سال پس از بنیانگذاری شورای رهبری سازمان که با هدف مصون نگه داشتن موقعیت خودش در بالاترین نقطه هرم ایجاد کرده بود تا به خیال خود مردان مسئول را از مدار رهبری خویش دور کند و نگذارد آنان در برنامه اش «شرک و شراکت» داشته باشند).

مجموعه این حوادث، مسعود و مریم را به فکر چاره انداخته بود تا بتوانند به «شورای رهبری» هم افسار بزنند!. برای درمان این درد، همگی به قرارگاه باقرزاده فراخوانده شدند. بند دیگری از سلسله بندهای انقلاب در راه بود و باز هم یک زن قرار بود شاخص آن باشد. این زن «مهوش سپهری» بود که پیش تر معرفی شد. یکسال پیش از این نشست، نسرین در پاریس بود، و نقش کلیدی در ساماندهی کنسرت های مرضیه و سخنرانی های مریم ایفا می کرد و یادآور نقش «فهمیه اروانی» در بند الف انقلاب بود. همان زمان، مسعود رجوی از داخل عراق یک تماس تلفنی با وی در پاریس داشت که مکالمه آنها به صورت «کال کنفرانس» در اشرف پخش می شد. مسعود با اشاره به نسرین می گفت که او «فردیت خود را به طور کامل شکسته و بند ف انقلاب را بخوبی پشت سر نهاده» است!. در این تماس مسعود از وی بخاطر تلاش هایش در اروپا برای برپایی چند گردهمایی قدردانی کرد. یکسال از آن مکالمه می گذشت و اینک نسرین در رأس هرمی قرار می گرفت که تا آن لحظه فقط جایگاه مسعود و مریم بود. لذا مهوش سپهری نیز از آن لحظه «همردیف رهبری عقیدتی مجاهدین» شناخته شد که بند «ه» انقلاب مریم محسوب می گردید.

بدین ترتیب، با این استدلال که او بیش از همه در وجود مریم حل شده، در رأس این هرم قرار گرفت تا «افسار در حال گسستن» شورای رهبری را به دست بگیرد تا از حد مجاز خود طغیان نکنند. (در اولین دور معرفی شورای رهبری، فهیمه اروانی و عذرا علوی طالقانی در طرفین مریم رجوی ایستاده بودند، پس از 4 سال، مهوش سپهری با حل شدن هرچه بیشتر در ایدئولوژی مسعود، موفق شده بود آن دو را پشت سر بگذارد و به مداری مافوق شورای رهبری دست یابد). طبعاً این رخداد در سایر احزاب و سازمان ها غیرطبیعی نیست و در هر دوره، اشخاص با توجه به توانمندی ها و شناخته شدگی شان می توانند به مدارهای بالاتری برسند و رأی بیشتری برای ارتقاء کسب کنند، اما مجاهدین بعد از انقلاب ایدئولوژیک، شاخص دیگری برای تعیین صلاحیت پیدا کرده بودند: «حل شدن هر چه بیشتر در رهبری عقیدتی». نسرین توانسته بود به مقام دست نیافتنی همردیفی رهبری عقیدتی دست یابد.

ماجرا چه بود؟

وی تا مدتی پیش از آن مسئولیت چندانی نداشت و عمدتاً در آشپزخانه های ارتش مشغول بکار بود. البته در این زمینه توانمندی و تجارب لازم را داشت. این ویژگی، همان چیزی بود که مسعود رجوی بدنبال آن می گشت: «عدم آشنایی کافی با مسائل سیاسی، نظامی و تجارب جنگی، و نهایتاً عدم سابقۀ کافی در کار تشکیلاتی». این ویژگی ها اجازه نمی داد تا او بتواند بعدها رقیب و مانع جدی برای رهبری سازمان باشد. اینکه مهوش سپهری خالی از هر تخصص و در عین حال سرسپرده کامل بود، مهمترین نیاز مسعود را رفع می کرد. درست مثل کودکی که آمادۀ پذیرش هر نوع آموزش توسط مربی است و به دلیل پاک بودن مغزش کاملاً وابسته به استاد می باشد. همانطور که روزگاری فهیمه اروانی نیز سابقۀ طولانی در تشکیلات مجاهدین نداشت و حل شدگی او در مریم شاخص صلاحیت وی در مسئول اول شدن بود.

ملاحظه: مسعود ابتدا کل شورای رهبری سازمان را از زنان برگزید تا مدار پیرامون خودش را نفوذناپذیر نماید. ولی اینکار چاره ساز نبود، چرا که بیشتر زنان انتخاب شده پیش از آن هم در تصمیم گیری های مهم دخل و تصرف داشتند و طی سالیان در بخش های مختلف کار کرده و توان خود را به اثبات رسانیده بودند. همین مسئله باعث می شد که باز هم هزینه هایی به مسعود تحمیل کنند. به این شکل که مسعود ناچار بود در انجام هرکار «غیراخلاقی، غیراصولی، و فروبرنده» با چنین افرادی بحث و جدل کند و تا حدی پاسخگو باشد. برای وی که روز بروز تلاش می کرد خود را تنها پایۀ تصمیم گیری ها نماید این مسئله قابل قبول نبود. حال، مهمترین کار وی در این سرفصل، لگام زدن به شورای رهبری منتخب خودش بود که توسط نسرین انجام می گرفت و به دوران ریاست «شهرزاد صدر» بر سازمان مجاهدین نیز پایان می داد. اگر پس از فهیمه، شهرزاد صدر حاج سید جوادی مسئول اول سازمان گردید بدین علت بود که مریم قصد رفتن به اروپا داشت و ارتش انقلاب کردۀ رجوی بدون حضور سرچشمۀ این انقلاب خیلی زود فرومی پاشید و لازمۀ این سفر، حضور شخصیتی متین و باسابقه در صدر سازمان بود و شهرزاد این ویژگی ها را تا حدی با خود داشت: شخصیتی آرام، متین و جدی، باسابقه و از یک خانواده شهیر و خویشاوند با احمد صدر حاج سید جوادی. مسلماً اگر کسی جز شهرزاد در آن زمان به ریاست می رسید، مشکلات داخلی مجاهدین شدت بیشتری پیدا می کرد… عذرا علوی طالقانی نیز با اینکه «زنی جدی، پرسابقه تر از مریم، متدین، منطقی و از خانواده ای سیاسی و مذهبی نزدیک به آیت الله طالقانی بود و در سلسله عملیات «مروارید» فرماندهی سه لشکر را به دست داشت و با افسران عالیرتبه عراقی نیز در تماس و تبادل بود و صاحب منصبان ارتش عراق بخوبی وی را می شناختند و برایش احترام قائل بودند، و همچنین از اولین فرمانده گردان های زن در ارتش رجوی به حساب می آمد» هرگز به مقام ریاست سازمان مجاهدین نرسید… و این نشان می دهد که مسعود رجوی به طور کاملاً حساب شده نسرین را به بالاترین مدار ارتقاء داده است.

مهوش سپهری به گفته مسعود «از خود» چیزی نداشت و «همه چیز» خود را از مریم می دانست و این «همان چیزی» بود که مسعود بدنبالش بود. در اولین کنفرانس تلفنی که برگزار شد، وی با صدایی بغض آلود در برابر کارهای سیاسی انجام شده در اروپا گفت: «من چکاره هستم؟ سر پیازم؟ ته پیازم؟»… و این «همان» سخن مورد علاقۀ مسعود بود که فرد «از خود تهی و خود را در وجود رجوی متبلور ببیند».
نسرین بنیانگذار فرهنگ لمپنی در بین زنان مجاهد بود. در بین مردان مسئول، می توان مهدی ابریشمچی را مثال زد که این فرهنگ را داشت. (در اولین نشست نسرین در سالن اجتماعات قرارگاه اشرف، از شنیدن برخی کلمات بهت زده شدم. یکی از علل گرایش من به مجاهدین در دوران دانش آموزی، فرهنگ عاری از لمپنیزم و عاری از واژه های رکیک بود که اغلب هواداران سازمان داشتند و شخصاً ندیدم واژه زشت بر زبان بیاورند. ادبیات آنها بعکس بسیاری از هواداران گروه های غالب و مغلوب، عاری از چنین دستگاهی بود. بعد از آن هم از سال 1365 تا پیش از نشست های حوض شاهد نبودم که مجاهدین علناً به کسی توهین کنند و بخصوص قبل از برجسته شدن مهوش سپهری هیچگاه با زنان مجاهد که واژه های توهین آمیز استفاده کنند مواجه نشده بودم. پس از اولین سخنرانی مهوش سپهری در سالن اجتماعات، واژه های زشت در ادبیات مجاهدین جا افتاد و هر از مدتی شاهد واژگانی بس زشت تر و ناپسندتر بودم که منبع آن همین خانم بود. بعدها مطلع شدم در نشست های زنانه کلمات دیگری استفاده می کرد که تکرار آن خارج از نزاکت است. ناگفته نماند که مسعود هم کاملاً موافق چنین فرهنگی بود و با استناد به یک جمله امام حسین در صحرای کربلا می گفت: «اگر پیشوای عقیدتی ما چنین سخنی بر زبان آورده است پس ما هم عیب نمی دانیم فحش بدهیم!. بگذار اضداد هرچه می خواهند به ما بگویند!».

تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم

به هر شکل، نشست مسعود رجوی مثل همیشه در شرایط دشوار برگزار شد ولی کسی جرأت اعتراض نداشت چرا که از نظر مسئولین، حضور در کنار مسعود و غنی شدن از سخنان وی، بزرگترین «پرداخت» به هر مجاهد خلق محسوب می شد!. به زبان دیگر: سختی حضور در قرارگاه باقرزاده و خوابیدن دسته جمعی روی موکت های پر از خاک و فضله پرندگان در داخل یک انبار بزرگ پنلی، استفاده از سرویس های بهداشتی صحرایی فلزی در میان آفتاب داغ، کمبود آب برای استحمام و حضور در یک محیط کوچک بشدت نظامی-امنیتی، چیزی نبود که در برابر سخنان ارزشمند مسعود و مریم قابل بیان و مطرح کردن باشد!.
همزمان با معرفی همردیف، برای رضایت حال بسیاری از زنان مجاهد که اکثراً سابقه تشکیلاتی شان کمتر از «مهوش سپهری» نبود و بسیاری از آنان بارها در صحنه های نبرد و مبارزه و کار و تلاش صلاحیت بیشتری از خود نشان داده بودند، نام تعداد زیادی از آنان در لیست اعضای جدید شورای رهبری ثبت شد و تعداد اعضا به 583 نفر رسید. این رخداد برای مردان شگفتی به همراه نداشت، چون برای همگان جا افتاده بود که جایگاه شورای رهبری خاص زنان است. هنگامی که مسعود رجوی در میانه کار گفت: «شورای رهبری باید به درون تانک ها برود»، شور و هیجان وصف ناپذیری در سالن و بویژه در بین دختران مجاهد شکل گرفت. منظور مسعود این بود که بعد از این جریان باید تمام اعضای مونث تشکیلات به رده شورای رهبری برسند، به نحوی که حتی فشنگ گذار و راننده تانک ها هم عضو شورای رهبری باشند!.

سخن مسعود مثل این بود که اعضای یک ارتش را تماماً سرهنگ ها تشکیل بدهند، که در این صورت سربازی وجود نخواهد داشت که تحت فرماندهی سرهنگ ها قرار گیرد و این تناقض نمی تواند به واقعیت بپیوندد الا اینکه اجبار و ضرورت در کار باشد که در این صورت نیز فقط ظاهر تغییر می کند اما محتوا همان خواهد بود. یعنی همه در ظاهر لقب سرهنگ را یدک می کشند ولی موضع مسئولیت تغییری نخواهد کرد و راننده همان کار رانندگی و توپچی همان کار توپچی و فرمانده هم کار فرماندهی را برعهده خواهد داشت!. آنچه مسعود رجوی نویدش را می داد چیزی جز پوشالی به اسم «شورای رهبری» نبود. در واقع ارتشی که پویا و رویان نباشد و راکد بماند، هرچه زمان بگذرد به زیانش خواهد شد چرا که با گذشت زمان نیروهای قدیمی تر باید بر اساس ضوابط آن ارتش درجه بگیرند و اگر نیروی جدید به ارتش نپیوندد و بازنشستگی هم وجود نداشته باشد، لاجرم همه روزی سرهنگ خواهند شد در حالی که ناچارند موضع مسئولیت قبلی خود را نیز یدک بکشند. در واقع «انقلاب ایدئولوژیک» به بن بست رسیده بود و مسعود چاره ای جز این نداشت. گروهی از دختران مجاهد بنا به شرایط رده بندی در سازمان مجاهدین، صلاحیت شورای رهبری را کسب کرده بودند اما دیگر نیرویی که آنها بخواهند فرماندهی کنند وجود نداشت. در دور اول انتخاب اعضای این شورا، امکان اینکه سازمان مجاهدین به 12 قسمت تقسیم شود و هرکدام از اعضا بخشی از مجاهدین را فرماندهی کنند وجود داشت اما برای قریب 600 نفر، تشکلی وجود نداشت که تحت فرماندهی ایشان قرار گیرد و بناچار همان شورای رهبری را مدار بندی کردند و هر مدار را زیر دست مدار دیگر گذاشتند. این مشکل چیزی نبود که از دید مسعود و مریم پنهان بماند و قادر به حل این مشکل هم بودند، اما وی هدف دیگری نیز دنبال می کرد. هدفی که چند ماه بعد، به صورت کاملاً سرّی و گام به گام پیاده شد.

در آن ایام این نکته را من و یا دیگر مجاهدین بخوبی درک نمی کردیم و انتخاب مسعود را خجسته و فرخنده می دانستیم. هرچند بطور طبیعی برای خیلی ها تناقضاتی هم به همراه داشت، کما اینکه من هنوز حیران بودم که اگر مسعود و مریم بطور خدادادی به درجۀ رهبری رسیده باشند، چطور ممکن است یک نفر دیگر هم در این میانه به رهبری عقیدتی برسد؟ و آن کس که مریم او را «حجت زمانه» و در غیاب امام دوازدهم هادی جامعه می داند، چگونه می تواند مدام تکثیر شود؟ سوآل کردن البته جرم بود، با این حال من به خودم جرأت دادم و پرسش خودم را با یکی از مسئولین (محمدعلی جابرزاده) که مرا از نزدیک نمی شناخت مطرح کردم. گویا او هم قدرت تحلیل این مسئله را نداشت و توضیحاتی داد که من قانع نشدم و در عین حال نام و شماره ستاد مرا هم پرسید. می دانستم که می خواهد گزارش دهد و نام و آدرس اشتباه به او دادم.

سحر شماره 4

بلافاصله بعد از اتمام نشست، افراد به قرارگاه های خود بازگشتند تا دور جدید عملیات ها را که «سحر 4» نامیده می شد شروع کنند. تفاوت این دور با عملیات های پیشین، حضور گسترده نیروها در صحنه بود. اینک، همه اعضای مراکز در آن شرکت داشتند. سازماندهی نیروها تا حدودی تغییر کرده بود. من نیز از رسته مخابرات به یگان رزمی منتقل شدم و مسئولیت پشتیبانی و اداری به من سپرده شد. فرمانده یگان تصور می کنم خانمی به اسم «فیروزه» و معاون وی «محمد تهرانچی» بود که افسر عملیات یگان محسوب می شد. هر یگان دو تیم عملیاتی داشت که در این یگان تیم های «مهدی سیدی و عباس آزموده» بودند. بجز محمد که از فرماندهان قدیمی سازمان بود، بقیه یگان سابقه کمتری نسبت به من در تشکیلات داشتند. به همین خاطر مهدی چندان با من رابطه گرمی نداشت. با این سازماندهی به قرارگاه تاکتیکی کوت منتقل شدیم و مأموریت ها به صورت گروهی آغاز گردید. اما به دلایلی که پیشتر شرح دادم، مشکلات زیادی بر سر راه بود. مرزداران ایران پس از سه دوره عملیات مجاهدین بسیار هوشیار شده بودند و سازمانکار جدیدی برای مقابله با مجاهدین طراحی کرده بودند. تیم ها دیگر براحتی نمی توانستند از مرز عبور کنند. تیم ها دیگر مجزا از هم اقدام نمی کردند. یک تیم پشتیبانی تیم دیگر را بردوش داشت تا حوادث دور قبل تکرار نشود. اما در آن طرف هم مرزداران تکثیر شده بودند و کمین های متعددی را شکل می دادند. مهدی می گفت واحدهای 50 نفره در آن سوی مرز دیده که به صورت خطی مرز را بسته اند و امکان عبور از معابر قبلی وجود ندارد.
این مشکل بسیار جدی بود و امکان درگیری را بسیار زیاد می کرد. ضمن اینکه تردد با وجود دو تیم و نیروهای پشتیبانی کننده، بسیار خطرناک و تهدیدآمیز بود و با توجه به هوشیاری پاسگاه های ایران، ریسک لو رفتن حین جابجایی هم بالا بود. اما معضل جدی که من با آن مواجه می شدم، نقل و انتقال وسایل پشتیبانی به مرز بود که در دوره های قبل حساب شده تر و محدود بود اما این بار با ورود زنانی که تجربه کار نظامی در خط مقدم جبهه را نداشتند، بسیار پیچیده و دشوار شده بود. این معضل نه فقط در تضاد با کاری که من داشتم خود را آشکار می کرد، که حتی افسران ستادی نیز با آن درگیر بودند. برای مثال، پرویز کریمیان که زمانی فرمانده لشگر بود و دهها عملیات را فرماندهی کرده بود، حالا باید با زنانی جدل می کرد که کمترین تجریه عملیاتی و فرماندهی در صحنه حقیقی را نداشتند.

برخی از زنان فرمانده یگان، در عملیات های گذشته در حد راننده تانک و نفر بر و یا توپچی آموزش نظامی دیده بودند و اینک طرح خود را بدون اینکه تصوری از وضعیت مرزها داشته باشند به فرماندهان صحنه تحمیل می کردند. البته این ناشی از خودخواهی نبود، بلکه متأثر از احساسات زنانه (مادری) بود که نسبت به اعضای تیم عملیاتی داشتند. در واقع، دلسوزانه می خواستند به نفع نیروهای خودشان عمل کنند در حالی که عملاً در صحنه به زیان آنها می شد. مثلاً در لحظه حرکت به سمت مرز، می خواستند که مقادیر زیادی بخاری نفتی و حصیر و… به آنجا منتقل شود تا تیم بتوانند در کنار مرز یکی دوساعت استراحت کند، بدون اینکه متوجه باشند که در مرز اساساً جایی برای نشستن و استراحت نیست و بلافاصله تیم ها باید آماده حرکت به داخل شوند. و یا اصرار به انتقال خمپاره های 81 میلیمتری به منطقه مرزی داشتند که در صورت گیر افتادن تیم ها از آن استفاده شود، که این هم اساساً مقدور نبود چون حمل آنها به نقطه مرزی امکان پذیر نبود و اگر هم می بردیم امکان استفاده نبود چرا که تأکید ویژه برای عدم درگیری نظامی در نقطه صفر مرزی بود و هرگونه درگیری، برای عراق در حکم یک نقض آتش بس به حساب می آمد و می توانست رابطه مجاهدین و صدام را هم دچار تنش کند.

از یک طرف، خودروهایی که برای تردد به مرز در نظر گرفته می شد عمدتاً جیپ های «واز» روسی بودند که گنجایش آن 5 نفر است اما 10 نفر را با کل تجهیزات در آن سوار می شدند و دیگر جایی برای خمپاره و مهمات سنگین آن نبود. بخصوص که تردد در تاریکی و جاده های خراب انجام می گرفت. بدین ترتیب، بحث و جدل بین زنان فرمانده و افسران عملیاتی در اینگونه مواقع اجتناب ناپذیر بود، اما به دلیل بند «دال» انقلاب و هژمونی زنان، افسران عملیات (چه بلحاظ تشکیلاتی و چه ایدئولوژیک) نمی توانستند بیش از حد بحث کنند و مارک هژمونی ناپذیری را بر خود پذیرا شوند. در چنین مواقعی اگر کسی بحث می کرد بایستی برچسب حل نشدن در انقلاب مریم را متقبل می شد.

(توضیح: همانطور که شرح دادم که این زنان مقصر نبودند، آنها در اصل برادران تحت مسئولیت خود را دوست داشتند و تمایلشان این بود که به سلامت بازگردند و گاه شاهد بودم برخی از این زنان مجاهد از لحظۀ رفتن تیم ها نگران و بی قرار بازگشت آنان بودند و پس از آن نیز مدام در فکر استراحت و آسایش تیم بودند. برای نمونه معصومۀ پوراشراق در عملیات «سحر 2» مسئول یکی از تیم ها بود. وی مدام از من می خواست که برخی مواد را برای تیم آماده سازم و اینکار با توجه به آموزش هایی که گذرانده بودم به نفع تیم نبود، اما معصومه با همان نگاه خواهرانه خودش نگران ضعف جسمانی نفرات بود. در واقع آنها را بسیار دوست داشت و البته این دوست داشتن چیزی نبود که رجوی خواهان آن باشد. اتفاقاً بعدها همین علایق شخصی، گریبان زنان را گرفت و مسعود وادارشان کرد تا برای مردان مجاهد دلسوزی نکنند! چرا که می دانست هر نوع رابطه محبت آمیز و قلبی بین زن و مرد می تواند بنیان انقلاب ایدئولوژیک او را متزلزل کند. به همین خاطر بعدها آن دسته از زنان مجاهد که رابطۀ عاطفی و خواهرانه با مردان تحت مسئول خود برقرار می کردند را متهم به محبت طلبی و تزلزل در انقلاب نمود. در ادامۀ بحث از زبان یک خانم عضو شورای رهبری خواهم نوشت که چگونه رجوی به زنان می گفت: «دلسوزی شما نسبت به برادرانتان مثل همخوابگی با آنهاست!». این موضوع همگانی نبود و مختص زنان شورای رهبری در مدارهای اول و دوم و تا حدودی سوم می شد).

«معصومه پوراشراق» حین حمله آمریکا به عراق در قرارگاه علوی مورد بمباران قرار گرفت و کشته شد. «عباس آزموده» نیز در سال 79 طی یک مأموریت مرزی تصادف کرد و به همراه 3 تن از نیروهایش کشته شدند. دو عضو دیگر خانواده اش پیش از آن کشته شده بودند و مادرشان «خانم گلی محمدی» نیز که قربانی قدرت طلب مسعود رجوی بود، در همین سال های اخیر در ایران فوت کرد.

تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم

عملیات های سحر 4 تا اوایل آذر همان سال به درازا کشید اما با توجه به واکنش های ایران، عرصه بر ارتش عراق تنگ شده بود و ایران نیز متقابلاً حملاتی ایذایی به نیروهای عراقی داشت و مجاهدین هم با مشکلات بیشتری مواجه شدند که در آخرین دور، گفته شد نیروهای سپاه وارد کار شده اند و تیم های یکی از قرارگاه ها در محاصره قرار گرفته اند. آماده باش سراسری داده شد به مرکز ما نیز فرمان پیشروی به سمت مرز داده شد تا به کمک آنها بشتابیم. وضعیت نابسامانی پیش آمده بود که نشان می داد عمده نفرات علاقه ای به این کار ندارند و از اساس چنین عملیات هایی را نمی پسندند. ستون خودروهای ما طولانی بود و گفته شد باید از جاده های فرعی میانبر بزنیم. در تاریکی شب وارد بیابان هایی شدیم که باران آنرا گل آلود کرده بود. خودروها پشت سر هم در گِل گیر می کردند و آنقدر کار طول کشید که خبر رسید کار تمام شده و بازگردیم! و این پایانی بر سلسله عملیات های راهگشایی سحر بود.
در توجیه پایان دادن به این سلسله عملیات ها، مسعود بعدها باد در غبغب و سینه به جلو گفت:

«صاحبخانه به من گفته که سربازانم خسته شده اند چون شما عملیات می کنید و برمی گردید ولی نیروهای ما بعد از آن مدام در معرض تهاجم هستند».
در واقع می خواست به ما بگوید که من ترسی نداشتم و خواهان ادامه عملیات بودم ولی صدام اجازه نداد چون ارتش عراق دچار ترس است (مسلماً صدام شرایط را خطرناک دیده بود چون اساساً قصد جنگ با ایران را نداشت و فقط به این خاطر اجازه برخی تحرکات به مسعود رجوی داده بود که بتواند در برابر ایران دست پر داشته باشد که عملاً در این مرحله به زیان خودش شده بود). با توجه به پایان یافتن مأموریت ها همه نیروها به قرارگاه اشرف بازگشتند. کسی تصور نمی کرد این پایان راه باشد اما زمان که می گذشت و نوروز 1377 نزدیک تر می شد، متوجه شدیم که دیگر خبری از عملیات نیست.
سال 1376 با نام «سحر» آغاز شد و در مدتی کوتاه سراسر مرزهای عراق از جنوب تا مناطق مرکزی را فراگرفت. در این مدت صدها مأموریت نظامی بطور شبانه روزی انجام شد و تعدادی از مجاهدین هم کشته شدند. مسعود توانسته بود از یکسو کل مجاهدین را فعال و سرگرم کند تا جلوی اعتراض و ریزش نیروها را بگیرد و از یکسو هم قدرت عملیاتی خود در اتحاد با صدام حسین را به رخ بکشد و از وی امکانات و پول بیشتری طلب کند. اما عملیات های مجاهدین، هرگز بدون اجازۀ صدام حسین ممکن نبود چرا که هرگونه تحرک مرزی می توانست بلحاظ سیاسی آسیب زیادی به صدام وارد آورد. برای همین فقط زمانی به رجوی اجازه چنین کاری می داد که منافعی مشترک داشته باشد. خواستۀ مسعود ایجاد تنش بین ایران و عراق و ایجاد جنگی جدید بین این دو جبهه بود. وی سالیان انتظار چنین فرصتی را داشت تا بتواند هرطور شده رابطۀ این دو کشور را بهم زده و آتش جنگ را شعله ور سازد. اما تا آن لحظه موفق نشده بود چرا که صدام حسین بعد از جنگ کویت به طور کامل قدرت نظامی خود را از دست داده بود و به لحاظ سیاسی نیز شرایط دشواری را می گذراند و بخشهایی از کشورش تحت کنترل نیروهای آمریکایی بود. مسعود درصدد بود تا از فرصت ها استفاده کند اما صدام هم حواسش جمع بود که فقط منافع خودش را دنبال کند، به همین خاطر گاه اجازه می داد مجاهدین تحرکی در مرزها داشته باشند تا با جمهوری اسلامی از در قدرت وارد شود و نظام را وادار به پذیرش صلح نماید. در واقع خواستۀ رجوی جنگ و خواستۀ صدام صلح با ایران بود. دو استراتژی کاملاً متضاد که گاه در تاکتیک به اشتراک عمل در تحرکات مرزی می رسید، به همین دلیل هروقت عملیات ها متوقف می شد، زمینه ناراحتی و خشم مسعود فراهم می گردید، اما گاه و بیگاه اشاره می کرد که طلبکار صاحبخانه نیست و او هم حق دارد برای کشور خودش تصمیم گیری کند، در عین حال این نکته را پنهان نمی کرد که خودش به دنبال ایجاد شرایطی برای مشروعیت بخشیدن به جنگ بین ایران و عراق است. مسعود تنها یک بار بشدت از صدام حسین گله کرد که بعدها در جای خود به آن اشاره خواهم کرد.

ادامه دارد….

حامد صرافپور

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا