زندان اسکان رجوی ها، برای ارعاب و تسلیم ما بود

سال 1376 ، سالی سیاه و خونین برای اعضای سازمان بود، در سال 1376 زندان اسکان در گوشه جنوب غربی پادگان مخوف اشرف، احداث شد و یا بهتر بگویم تکمیل شد.

ظرفیت این زندان با سلول های آنطرف دیوار و اینطرف دیوار، مجموعا حدود 40 سلول انفرادی بود، هر 4 یا 5 سلول یک دستشویی در راهرو داشت ، در کنار هر دستشویی یک حمام نیز قرار داشت، از دستشویی فقط 3 بار در روز می توانستیم استفاده کنیم، آنهم صبح ، ظهر و شب، هر بار که نیاز داشتیم باید درب سلول را با انگشت می زدیم تا نگهبان صدایمان را بشنود و بیاید، حق صحبت در سلول حتی با خودمان را نیز نداشتیم و حق نداشتیم نگهبان را صدا بزنیم، اگر هم کسی این ضابطه زندان را نقض می کرد، درب سلول اش را باز کرده و با مشت و لگد ساکتش می کردند و از دستشویی و غذا هم خبری نمی شد.

برای همین یاد گرفته بودیم هر بار که در سلول انفرادی را به علامت درخواست دستشویی می زدیم ، باید آنقدر صبر می کردیم که سر و کله نگهبان پیدا شود و اگر لطف می کرد درب را باز کرده و ما به دستشویی می رفتیم.

من که 6 ماه در زندان اسکان در سلول انفرادی بودم، هرگز قیافه دیگر زندانیان را ندیدم ، فقط تنها و تنها آه و ناله های برخی از آنها مثل ناصر را شناختم که بعد از ضرب و شتم فراوان ، تمام روز ناله می کرد و ضجه می زد، ناصر اهل استان کرمانشاه یا خوزستان بود، با او از روز اول در پذیرش آشنا شدم، همیشه سردرد داشت و قرص می خورد، ناصر فریب سازمان را خورده و به عراق آمده بود، اما بیچاره نمی دانست که خروجی متصور نیست و فقط جنازه اش در صورت فوت، اجازه خروج از پادگان مخوف اشرف را خواهد داشت.
من صدای ناصر را در سلول انفرادی خودم، بعد از اعتراض او به وضع موجود و سختی های سلول انفرادی، بعد از کتک های مفصلی که از دست نعمت اولیائی و چند نفر دیگر خورد شناختم، ناصر اغلب اوقات روز و شب، سرش را به دیوار سلول می کوبید و ناله می کرد. عاقبت هم ناصر را بردند و هرگز او را ندیدم و تا همین امروز هم خبری از او در دست نیست، اما یکی از زندانیان همان زندان اسکان آقای آرش طائی (جابر) است که چندی پیش قسمت هائی از افشاگری های او که با آقای سیامک نادری صحبت کرده بود در سایت انجمن نجات انعکاس یافت، آرش هم از بچه های زندانی در این زندان بود و احتمال دارد از وضعیت ناصر مطلع باشد.

دیروز یکی از اعضای سازمان در تلویزیون کذاب مجاهدین می گفت که اساس و ماهیت وجودی هر زندان برای ارعاب و به تسلیم درآوردن و ترساندن مردم است!

حال باید از این نوکر رجوی پرسید که زندان های شما برای چه کاری بود؟ احتمالا برای درس خواندن و تفریح و استراحت و تفنن و شادی که نبوده است؟

ما تا عمر داشتیم و شنیدیم، زندان برای نگهداری افراد خطرناک برای جامعه، برای کسانی که به مشکلات مالی خوردند و نتوانستند تعهدات مالی خود را در موعد مقرر انجام دهند و اصلاح و تربیت بوده و پس از احکام قضائی تفهیم شده به فرد، او را راهی زندان می کنند و هر زندانی مدت زمان محکومیت معین خود را در آن زندان می گذراند و عاقبت هم آزاد می شود ، او همواره از امکان ارتباط تلفنی و حضوری و احیانا مرخصی از زندان نیز برخوردار است.

اما همانطوریکه این مرید رجوی گفت، زندان از دیدگاه او فقط برای ایجاد رعب و وحشت است، زندان های رجوی برای ارعاب و ترساندن منتقدانی است که به شیوه های دیکتاتور مابانه سازمان و رجوی ها معترض هستند. خروجی زندان های رجوی ، افرادی هستند که به شدت از تنهایی و حبس انفرادی و زندان انفرادی ، جان سالم به در بردند و زنده ماندند و مطیع و فرمان بردار به مناسبات برگشتند.

اما یقینا می توانم مدعی شوم که هر کس در سازمان به زندان های انفرادی برده شده است و آن روی نکبت بار بازجوها و شکنجه گران رجوی را دیده است، دیگر هرگز آن آدم سابق نیست و با کینه های صد برابر در برابر مسعود رجوی و مریم رجوی قرار دارد، شاید بخاطر برخی ملاحظات دم بر نمی آورد ، اما آتشی زیر خاکستر است که در زمان مناسب سر برخواهد آورد. در سال 1382 یکبار این آتش از زیر خاکستر بیرون آمد و در فرصت پیش آمده در سازمان که یک سرفصل مهم بود، بیش از 500 نفر در یک روز از سازمان جداشدند و به رجوی ها تف کردند.

من هم همانروز، بهترین روز زندگی ام بود و آزادی را پس از چندین سال اسارت در فرقه رجوی، به آغوش کشیدم. در کنار دوستانم زندگی را و نفس کشیدن را لمس کردم، درست است که از زندان رجوی به زندان آمریکایی ها منتقل شدم و ماهها در اسارتی جدید و سخت بسر بردم ، اما این کجا و آن کجا . . .

عاقبت پس از 15 ماه اسارت در زندان تیف آمریکائی ها، موفق شدم به آغوش میهن و خانواده ام باز گردم، درست است که هر بار بازگو کردن خاطرات آن زندان های انفرادی سازمان ، برایم سخت است و مشکل، اما شیرینی زندگی امروز و در کنار همسر و کودکانم بودن، آن تلخی را به شیرینی مبدل می کند.

فرید

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا