اسارت در محرم

عزاداری در ایام ماه محرم در تمام شهرهای ایران، یک سنت دیرینه است و شور و حال وصف ناپذیری در بین مردم حکمفرماست، عده ای نذری می دهند، برخی دسته های عزاداری براه می اندازند و عده ای نیز در مراسمات باشکوه عزاداری شرکت می کنند. بیشتر ما در ایام محرم بخصوص تاسوعا و عاشورای حسینی در مراسم سوگواری سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین شرکت داریم.

اما در مناسبات اسارت بار مجاهدین، وضع اینطور نیست، بیشتر اسارت حضرت زینب در ذهن تبلور می یابد. ما اعضای سازمان مانند کاروان اسرا بودیم. برخی دوستان ما دراین اسارت چون شمعی سوختند تا پیام صلح و آزادی را در گوش ما زمزمه کنند، در تاریکخانه های رجوی هنوز زنجیر اسارت به دست و پای عده زیادی زده شده است و در این ایام در زندان های رجوی در پادگان مخوف اشرف در اسارت بسر می بردند.

صبح عاشورای یکی از همین سالهای اسارت در خاک عراق و در اشرف ، ما را در قالب دسته های عزاداری به خیابان 100 برده بودند، در کنار این خیابان یکی از زندان های علنی سازمان با برج های نگهبانی و پروژکتورهای بلند و با حصارهای آهنین ، خودنمایی می کرد، این زندان یکی از بزرگترین زندان های علنی پادگان اشرف بود که به دستور مسعود رجوی برای ایجاد رعب و وحشت مضاعف ساخته شده بود. امثال من که ماهها در زندان اسکان و یا دیگر زندان های سازمان زمانی زندانی بودیم، با دیدن این زندان تن و بدنمان می لرزید، با فاصله نسبتا زیاد، دسته عزاداری ما در حال گذر از کنار این زندان بود، نگهبانان مسلح روی برج های نگهبانی، مشغول نگهبانی از این زندان بودند، نمی دانم داخل آن زندان در عاشورا، چند نفر در سلول های انفرادی محبوس بودند، اما بخوبی درک می کردم که چه زجر و شکنجی را تحمل می کنند.

بی اختیار چشمانم پر اشک شد و به بهانه عزاداری می توانستم این بار راحت اشک بریزم، این شعر در ذهنم آمد که :
خدا لعنت کند آنان که جسمت را به نعل تازه آزردند،
تنت را بر زمین عریان رها کردند و زیرخاک نسپردند،
حصیر دست بافی شد کفن بر آن تن صدچاک و خونینت،
چون آن پیراهنی که دست باف مادرت بوده ست را بردند . . .

زندان اشرف، چونان زندان یزید، سیاه و تاریک بود، یزید در جریان خلافتش جنایات بسیاری مرتکب شد، او تنها سه سال و نه ماه خلافت کرد، او به فرعون زمان خود ملقب بود، اما مسعود رجوی از سال 1365 در عراق روی یزید و یزیدیان را سفید کرده است، او در تمام قرارگاههای خود زندان داشت و بساط دار و درفش برپا بود، درب های این قرارگاهها همیشه بسته بود، زندگی به معنای عام آن هرگز در درون این مقرها جریان نداشت، کوچکترین انتقادات بشدت سرکوب می شد، سران سرکوب سازمان چون اسدا… مثنی و فاضل و فروغ پاکزاد و … بی محابا و براحتی آب خوردن منتقدان را از دم تیغ می گذراندند.

زندان بزرگ اشرف آنروز عاشورا ، با حصارهای چند لایه و بلندش ، خود نمائی می کرد و چون دژی استوار می ماند که امید رهائی از آن بی رنگ بود، این اسارت ابدی می نمود، فقط این پرندگان آسمان اشرف بودند که می توانستند به آن سوی حصارها پرواز کنند. آن ظهر عاشورا فقط از خدا می خواستیم که به حرمت خون به ناحق ریخته شده سید الشهداء ما را از این زندان آزاد کند. ما هم به ناحق در اسارت بودیم و گرفتار یزیدی دیگر شده بودیم.

عاقبت زمان گذشت و گذشت تا نیروهای ائتلاف به عراق حمله کردند و مقدمات آزادی ما فراهم شد، درست است که عده ای از دوستانمان قربانی شدند و آزادی را هرگز ندیدند، اما در نهایت حصارهای ظلم و بساط آهنین اشرف در هم شکست، ما از اسارت رها شدیم و آسمان زیبای آزادی را نظاره کردیم، امروز ما آزاد هستیم، اما هنوز عده ای از دوستان سابق ما در اسارتگاه اشرف 3 در کشور آلبانی، در زندان و حصر هستند، امید آنکه روز آزادی آنان نیز بزودی از راه رسیده و بساط ظلم رجوی ها برچیده شود. اسارت در عاشورا و ایام محرم در زندان های رجوی بسا سخت تر می شود و سایه سنگینی از ظلم بر دوشهای همگان سنگینی می کند.

در زندان اشرف 3:

سعی می کنم اسب هائی را نقاشی کنم که در دشتهای آزادی می تازند، اما نمی توانم . . .

محمدرضا مبین

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا