خاطرات مسعود بهشتی – قسمت اول

Cult_Boundمن مسعود بهشتی، اهل خرم آباد لرستان هستم که در سال 1372 از طریق یکی از آشنایان با مجاهدین خلق آشنا شدم، این آشنایی در مقطعی صورت گرفت که سیل مشکلات و درگیری های خانوادگی روز افزون، فرصت اندیشیدن و شناخت بیش تر تشکیلات رجوی را از من گرفت. بر حسب موقعیت شغلی ام بعد از آشنایی با یکی از درجه داران کادر به وسیله ی رادیویی که او همراه داشت به برنامه ها و تبلیغات رادیو مجاهد گوش می دادیم. او نیز همچون من گرفتار مشکلات و درگیری های خانوادگی بود ولی از سیاست چیزی نمی دانست و اطلاعاتش در چارچوب گفته های رادیویی بود در شهریور ماه 1372 به همراه دوستم مجتبی برای پیوستن به مجاهدین از مرز نفت شهر عبور کردیم و به محض رسیدن به خاک عراق، هنوز چند ساعتی نگذشته بود که خود را در محاصره ی نظامیان و نیروهای اطلاعاتی عراقی یافتیم. بعد از دستگیری در بدترین و خشن ترین وضعیت، ما را با دستان و چشمان بسته به اداره اطلاعات عراق (مخابرات) انتقال دادند و دوران شکنجه و عذاب ما از زندانی به زندان دیگر شروع شد. ماه ها زیر شکنجه، مراحل پرونده سازی را گذراندیم تا این که توسط رابط اطلاعات ما را به یکی از مقرهای مجاهدین در بغداد بردند که چند ساعتی را به بازجویی دادن گذراندیم و ساعاتی بعد دوباره به سیاهچال برگشتیم. با این که من و مجتبی به قصد پیوستن به گروه رجوی به عراق فرار کرده بودیم ولی به دلایل نامعلوم مجاهدین از پذیرش ما سرباز زدند و ما را به مأموران رژیم بعث عراق تحویل دادند. ماه ها را در زیر شکنجه، زندان، شرایط بد و طاقت فرسای آن جا به بازجویی و پرونده سازی گذراندیم تا سرانجام با رأی دادگاه عراق محکوم به هشت سال زندان شدیم. رژیم بعث عراق به ما برچسب جاسوسی برای جمهوری اسلامی و عبور غیرمجاز از مرز عراق زدند و همین کافی بود تا برابر مقررات آن ها سال ها در زندان بمانیم. مجاهدین از وضعیت ما به خوبی مطلع بودند ولی هیچ اقدامی جهت کمک به ما و نجات مان انجام نداد تا این که مدت پنج سال را در زندان ابوغریب و در شرایط سخت آن گذراندیم. در سال 77 مورد عفو عراق قرار گرفتیم و می توانستیم به ایران بازگردیم ولی من از بازگشت خودداری نمودم و بار دیگر مرا روانه زندان ابوغریب نمودند. افراد مجاهدین با مراجعه به زندان درصدد جذب ما بر آمدند که عاقبت من به همراه چهار نفر از بچه های دیگر همراه آن ها به قرارگاه اشرف رفتیم و در آن جا ما را به قسمت پذیرش و بعد هنگ آموزشی بردند. ان چه که من پیوسته به آن می اندیشیدم گرفتن پناهندگی از کشور ثالث و رفتن به دنبال زندگی عادی ام بود و لی ندانسته و ناخواسته به دام تشکیلات رجوی و شکارچیان او افتادم. با وجودی که من و همه ی دوستانم در زندان های عراق، اطلاعات زیادی از روابط درون تشکیلاتی سازمان رجوی آموخته بودیم و به خوبی به تبلیغات عوام فریبانه ی آن ها واقف بودیم، سعی داشتند از ما افراد و نیروهای مطیع و گوش به فرمان و غلام حلقه به گوش بسازند که فقط در راستای اهداف شوم آن ها باشیم ولی آگاهی نسبی و ذهنیت به وجود آمده ما را از همراهی و همکاری با آن ها باز می داشت تا این که ذهنیت ها به تضاد، انتقاد، بی تفاوتی، جدایی و اندیشه ی رهایی انجامید. در تشکیلات شیطانی رجوی نه خبر از جهد بود و نه مجاهد بودن، آن چه حاکمیت داشت نوعی استبداد خشک بود که رجوی مستبد خود کامه و جلودار وابسته آن بود. و دیگران گوش و چشم بسته گویی در سیاهی به پیش می رفتند. یک سال و نیم از تاریخ ورودم نگذشته بود که بار دیگر به زندان مجاهدین که در قرارگاه اشرف بود افتادم و بعد چند ماهی را در زندان گذراندم. و در آن جا بود که آرزو می کردم ای کاش در زندان عراقی ها می ماندم و به تشکیلات رجوی قدم نمی گذاشتم. چند ماهی گذشت سازمان از ما قطع امید کرد و بالاخره تصمیم گرفت ما را به بیرون از قرارگاه بفرستد تا این که با هماهنگی با عراقی ها بار دیگر مرا به همراه چند نفر از افراد جدا شده روانه زندان ابوغریب نمود. دوران سخت شکنجه و آزار را به مدت د سال در زندان ابوغریب گذراندم تا این که از طرف رژیم عراق به ما عفو دادند و به همراه جمعی از زندانیان آزاد شده به کشور عزیز بازگشتم. و دو هفته بعد از ورودم به ایران ما را تحویل خانواده مان دادند. مطالبی که من در خاطراتم بیان داشته ام در واقع پیامی است برای هر ایرانی که در قبال وطن خود احساس مسئولیت می کند و به هر طریق ممکن در راه آزادی و حفظ ارزش های این مرز و بوم قدم بر می دارد. سعی و تلاش من در این خاطرات انتقال تجربه ها و بیان صادقانه آن چیزهایی ست که با گوشت و پوست و استخوانم در زندان های رژیم بعث عراق و زندان های رجوی و تشکیلات جهنمی اوبر من گذشته است. در تشکیلات مجاهدین، رجوی با تکیه بر اعتماد و صداقت جوانان و سوء استفاده از آن ها خیانت و جنایت را پیشه ی خود قرار داده است و مجاهدین را به بیراهه و انحراف و منجلاب کشانده. به طوری که خود و جوانان فریب خورده را در راستای پیشرو اهداف دشمنان ایران قرار داده و سال هاست که با همدستی با بیگانگان به این آب و خاک خیانت می کند. شاید ده ها نفر دیگر همچون من فریب تبلیغات رجوی را خورده و با فرار خود به درون تشکیلات پوشالی قدم نهاده اند. این تجربیات را با گوشت و پوست خود لمس کرده اند ولی نامی و خبری از آن ها نشنیده ایم. امیدوارم سرگذشت سال ها فرار، اسارت، رنج و شکنجه ی من که در راه پیوستن به مجاهدین بدان ها گرفتار شده ام، درس عبرتی باشد برای همه ی جوانان. خداوند را شکر می گویم که به من توفیق داد که طی چند سال زندان و سفر به اعماق رژیم بعث عراق و تشکیلات رجوی به واقعیات پی ببرم و راه صحیح زندگی ام را بیابم.

مسعود بهشتی

بهمن ماه 81

زندگی در ایران

بعد از پایان جنگ تحمیلی در سال 1369 به فکر ازدواج افتادم. ان روزها در لباس نظامی، درجه دار بودم و در منطقه سومار انجام وظیفه می کردم. به پیشنهاد پدرم به خواستگاری دختری که از خانواده معظم شهدا بود رفتم، من در جریان جنگ تحمیلی مجروح شده بودم از این رو با بنیاد جانبازان و بنیاد شهید ارتباط داشتم. در جریان همین ارتباط با آن خانواده آشنا شدم. یکی از کارکنان بنیاد شهید دوست پدرم بود و پدرم از او خواسته بود، اگر دختر خوبی می شناسد برای پسرش (من) پیدا کند. و او هم آن خانواده را به ما معرفی کرد. روزی از منطقه سومار به مرخصی آمدم، پدرم گفت: یکی از دوستانم، دختری از خانواده ی شهدا معرفی کرده و ما منتظر آمدن شما بوده ایم تا بیایی و به خواستگاری اش برویم. خوب فکرهایت را بکن، تصمیم بگیر. اگر حاضر و آماده ای تا به دوستم بگویم بیاید و همراه او به خواستگاری برویم. من که سال ها منتظر همین لحظه و پیشنهاد بودم فوراً قبول کردم و همراه پدرم و آقای… دوست پدرم و مادرم برای خواستگاری به منزل ان خانواده رفتیم. پس از صحبت های مقدماتی و گفتگوهایی که رضایت طرفین را به دنبال داشت قرار شد که آن ها فامیل هایشان را دعوت کنند و شبی دیگر برای صحبت و خواستگاری رسمی برویم. شب بعد مجدداً به همراه خانواده و دوست پدرم به خانه ی آن ها رفتیم و در آن جا فامیل هایشان را دیدیم.گفتگو ها شروع شد، بزرگ ترهای فامیل حر فشان را زدند وخانواده ی دختر اعلام رضایت نمودند و ما نامزد شدیم. پس از چند ماه تصمیم گرفتیم که مراسم عقد را برگزار کنیم. از آن جا که رسم و رسوم ازدواج با توجه به فرهنگ مردم از تنوع و تفاوت برخوردار است، در شهر ما هم هر آن چه را که در بین مردم از رسومات ازدواج و عقد کنان بود به جا آوریم، پس از تهیه لوازم مورد نیاز جشن عقدکنان برپا شد و به خوبی و خوشی پایان یافت. اوایل از این که دختر نجیب و مهربان و همسر خوبی انتخاب کرده ام خوشحال بودم و در پوست خود نمی گنجیدم. مدت ها گذشت اخلاق ها خوب، همه مهربان، زندگی دوست داشتنی و لحظه هایمان شاد و شیرین، دو خانواده که جوانه های پیوند دو زوج جوان در بین شان شکوفا می شد در کمال احترام و مهر و محبت با هم ارتباط و رفت و آمد داشتیم. با همدیگر مشکلی نداشتیم و اگر مشکل جزیی ناشی از اختلاف سلیقه پیش می آمد فوراً آن ها را حل می کردیم و نمی گذاشتیم سبب اوقات تلخی مان شود. زندگی برایمان شیرین بود و خوشبختی به ما لبخند می زد. بعد از گذشت چند ما بالاخره با پیشنهاد خانواده و فامیل همسرم و خودم تصمیم به گرفتن جشن عروسی گرفتیم. الزامات موردنیاز برای عروسی را تهیه نمودیم و جشن عروسی را به خوبی و خوشی برگزار نمودیم. زندگی مشترک ما شروع شد. در ابتدا شیرین و فراموش ناشدنی بودو از زندگی راضی و خشونت بودیم، همدیگر را درک می کردیم و لبریز از تفاهم و مهر و محبت. همچون همه ی زوج های خوشبخت در اوایل پیوندشان، ما هم احساس خوشبختی و شادکامی می کردیم. ولی افسوس، شادی هایمان طولی نکشید و سیل دخالت های به جا و بی جای اطرافیان شروع شد و لحظات زندگی مان رو به تلخی رفت. برای این که اختلافات به جای باریک تری کشیده نشود، تصمیم گرفتیم به مسافرت برویم. عید سال 70 بود که به همراه همسرم به اهواز رفتیم. و چند روزی را در طبیعت سر سبز و بهاری خوزستان و سواحل زیبایش به تفریح گذراندیم. پس از بازگشت متوجه شدم، پدرم کلیه اسباب و لوازم ما را جمع کرده و بدون این که ما را خبر کند و یا با ما مشورتی بکند، اتاقی برایمان اجاره کرده و وسایل ما را به آن جا انتقال داده است. از عمل و اقدام پدرم و تصمیم خودسرانه اش خیلی ناراحت شدم ولی خودم را دلداری دادم و قانع نمودم به این که شاید پدرم کار درستی کرده است. از طرفی همسرم کوچک ترین عکس العملی نشان نداد ولی احساس می کردم در باطن ناراحت است. مدتی را در آن منزل گذرانده و کم کم به زندگی مستقل عادت می کردیم. تا این که با گذشت زمان دخالت های دیگران در زندگی مشترک ما شروع شد، هر چه سعی می کردم که زندگی ام را آرام کنم، نتوانستم و دخالت های دیگران آن قدر زیاد شد و گسترش یافت که دیگر کنترل زندگی از دستم خارج شد و کسی هم نبود که دلسوزی کند و صادقانه حلال مشکلات زندگی ام شود و مداخله جویان را کنار بزند. گویی زمین و زمان و اطرافیان دست در دست هم داده بودند تا مرا به پرواز در آورند و از خانه و کاشانه حتی وطنم فراری دهند. درگیری های خانوادگی شدید شد، دخالت های غیرمنصفانه ثمر داد و هرج و مرج خانوادگی روز به روز بالا گرفت. هر وقت به مرخصی می آمدم یا پایم در کلانتری محل بود یا دادگاه و دادگستری،اختلاف بین من و همسرم،من و مادر همسرم و در نهایت خانواده ی من با خانواده و فامیل همسرم کارم را به جایی کشاند که از زندگی سیر شدم و تصمیم گرفتم که هم خودم و هم همسرم را را از آن گرداب رها کنم.

ادامه دارد…

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا