روزی که پدرم رفت و من در اسارت بودم

روایت من، از جدایی تلخ

دیروز سالگرد درگذشت پدرم بود. روزی که هر سال، داغش تازه‌تر می‌شود. اما درد این فقدان برای من، تنها به نبود پدر محدود نمی‌شود. زخم عمیق‌تری در دلم هست که هنوز التیام نیافته: اینکه نتوانستم در آخرین لحظات زندگی‌اش کنارش باشم. نه توانستم او را ببینم و نه توانستم او را در آغوش بگیرم و نه حتی خداحافظی کنم.

من در آن زمان در اسارت سازمان مجاهدین خلق بودم. سازمانی که با شعار «مبارزه برای آزادی مردم ایران» قدم گذاشت، اما در عمل، حتی ابتدایی‌ترین آزادی‌ها را از اعضای خودش دریغ کرد. در آن سال‌ها، من یکی از اعضای این سازمان بودم؛ اما نه به اختیار، بلکه در چارچوبی بسته، پر از کنترل و سانسور.

وقتی پدرم از دنیا رفت، حتی اجازه نداشتم با خانواده‌ام تماس بگیرم. هیچ‌کس در کمپ خبری از این اتفاق به من نداد. مدت‌ها گذشت تا به شکل غیررسمی و پراکنده شنیدم که پدرم دیگر در این دنیا نیست. باورش برایم سخت بود. حتی مجال گریه کردن هم نداشتم، چون در آن محیط، احساسات هم باید در چارچوب سازمان تعریف می‌شد.

از خودم می‌پرسم: آیا این حداقل حق یک انسان نیست که بداند چه بلایی سر خانواده‌اش آمده؟ آیا حق ندارم در غم پدرم شریک باشم؟ اما سازمانی که خود را «پیشتاز آزادی» می‌نامد، همین حقوق ساده انسانی را هم از من گرفت.

مسعود و مریم رجوی، رهبران این فرقه، با شعارهای زیبا، انسان‌ها را فریب دادند، اما در عمل، ما را از خانواده‌هایمان جدا کردند، دل مادران را سوزاندند و جوانان را در انزوا، غربت و بی‌خبری پیر کردند.

و من تنها نیستم. دوستان زیادی در کمپ بودند که عزیزانشان را از دست دادند، بی‌آن‌ که فرصتی برای خداحافظی داشته باشند.

سازمان، نه تنها جسم ما را در اختیار داشت، بلکه احساسات، عواطف، و حتی حق سوگواری‌مان را هم مصادره کرده بود.

باور کنید که این فقط داستان من نیست؛ این روایت صدها نفر است که قربانی یک ساختار فرقه‌ای شدند. و امروز، با تمام وجودم می‌گویم: دیگر سکوت نخواهیم کرد.

برای پدرم، برای مادرم، برای همه خانواده‌هایی که در این سال‌ها داغدار شدند، صدایمان را بلند خواهیم کرد.

مهدی سلیمانی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا