سخنرانی های رضا اکبری نسب در مقابل درب ورودی اشرف – قسمت اول

متن سخنرانی های رضا اکبری نسب در مقابل درب ورودی اشرف – 13-7/5/1389 قاراقیش دونیانی برباد ائده ردی
دالیجان یاز اولوب یای اولماسایدی
قارانلوقدا اینسان الدن گئدردی
گونش اولماسایدی آی اولماسایدی
در صورت نبود بهار و تابستان که از پی می آیند، زمستان سیاه دنیا را ویران می کرد و انسان از تاریکی می مرد اگر ماه و خورشیدی در کار نبود. حققین حقیقتین باغجاسی هر واخت
اینسانلا گول آچیر اینسانلا سولور
ان بویوک حقیقت اینساندیر آنجاخ
اینسانسیز حقیقت اولسا کور اولور
باغچه ی حق وحقیقت با انسان است که شکوفا و پژمرده می شود و حقیقت بزرگ روی زمین، انسان است و حقیقت بدون وجود او
کور می شود. من رضا اکبری نسب، برادر بزرگ تر سید مرتضی اکبری نسب و فرزند نازنین اش موسی اکبری نسب هستم.
نصف روزی است که برای ملاقات حضوری، درچند صد متری محل استقرار این عزیزان مستقر بوده و منتظر دیدارشان بودم که ظاهرا تاکنون مقبول نیافتاده ومن چشم انتظار مانده ام.
این چهارمین مراجعه ی من به شهر اشرف است که تجربه و تاریخ نشان داده که فرق اساسی با دیگر شهرها دارد.
درست است، اینجا جزو خاک میهن من نیست و طبعا محدودیت هایی برای یک مسافر خارجی- ولو یک شهروند کشور همسایه- دارد. اما من از مقامات این کشور همسایه برای ورودم به این مکان مجوز لازم را دارم اما عملا نمی توانم از این مجوز خود استفاده کنم. چرا؟
درهر صورت، این موضوع قابل تذکر است که مراجعه ی فعلی من با شرایط مراجعات دفعات قبل فرق ماهوی دارد: تجربه ی بیشتر، فرصت طولانی تر وعزم راسخ تر.
آری درست شنیدید برادران وخواهران عزیز! این بار برآنم که با قبول ریسک بیشتر مادی و معنوی، روزهای متمادی در جوار شما و شریک زندگی تان در این هوای گرم و طاقت فرسا باشم.
مرتضی جان! سلام به روی ماهت و شادابی و روحیه شاد گذشته ات.
من بازهم نتوانستم به وجدان خود بقبولانم که حق دیدار تو را ندارم واز سوی دیگر، پایبندی به پرنسیب های دموکراتیک بمن اجازه نداد که از یک حقوق مسلم و ابتدائی شهروندی خود- که حق دیدار عزیزان وآنهم عزیز نازنینی مثل تو که خاطرات شاد مشترک مان از درخشان ترین صفحات زندگی با مرارت، پر حادثه وکم و بیش افتخار آمیز من است، صرف نظر نمایم. به خصوص که من هزینه ی گزافی برای یاد گرفتن شیوه های مدافعه از حقوق شهروندی خود پرداخته ام.
موسی جان! افسوس که خاطره ای ازمن نداری و صد حیف که نمی دانی که نوجوانی وجوانی پدرت درکنار من، چقدر سرشار از شادی و محبت بود.
عموجان! نمیدانی که ما درکنار هم، بزرگترین احساسات بشری را لمس کرده و زندگی مملو از ازطراوت و شادابی کم نظیری داشتیم که درک آن با حال وهوایی که تو درآن بزرگ شده ای، کاری دشوار و بلکه غیر ممکن است.
مرتضی جان! درست در این روزهای سال قبل و تقریبا مصادف با سالگرد درگذشت جانسوز یاسر جان، خانواده ی ما یکی از مردان تاریخی، سخاوتمند و شجاع خود را از دست داد. مسلما این فرد کسی جز پدر پرافتخارمان، حاج میر اسماعیل اکبری نسب نبود.
من، پیشاپیش روز 12 مرداد، روز درگذشت این مرد نازنین ودوست داشتنی را به شما تسلیت می گویم و امیدوارم که سر شما سلامت باشد.
او به دنبال ناراحتی های حاصل از دوری شما، دچار خونریزی معده شده و جهان خود را تغییر داد و باور کنید که درد این یتیم شدن، حتی بعد از گذشت یک سال هم برایم دشوار است.
از خصایل این پدر شرافتمند، حرفهای زیادی می توانی برای موسی بزنی.
پسرعموی دوست داشتنی ما میرفتاح اکبری نسب هم با درگذشت بی موقع خود، زندگی را بر ما تلخ کرد.
ازاین که عرق پایان ناپذیر، مانع دید من و نوشتن درست و حسابی شده و بی شک با انشائی که سزاوار من نیست مواجه شدی، معذرت میخواهم.
باشد که با قرار گرفتن در جایی کمی خنک، مطالب بیشتری را برایت بنویسم. آرزو کردن که عیب نیست؟
سلام گرم و برادرانه ی مرا به دوستت آقا کاظم که درمراجعه ی اولم، ساعتی از اوقاتش را صرف تسکین درد من کرد، برسانید.
زیباتر از بهار امید ای دوست درعرصه ی وجود بهاری نیست
هرعرصه را بهار وخزانی هست درعرصه ی امید خزانی نیست آذربایجان دیاریندان "کوراوغلو" نون "نیگار" یندان
ستار خانین ویقارندان سیزه سالام گتیرمیشم
از دیار آذربایجان، از " نگار وفادار " کوراوغلو و از وقار ستارخان، برایتان سلام آورده ام. الف- قصه های دلتنگی من
دئمیشدون باهاردا گوروشه ریک بیز
باهار گلدی گئتدی، سن گلمز اولدون
گفته بودی که در بهار دیدار خواهیم داشت اما بهار آمد و سپری شد و تو نیآمدی داش یاراما دیدی سیندی عهد یمیز
آی دولاندی گون کئشدی گلمز اولدون
شکستن پیمان بمثابه سنگی بود که به زخمم خورد و ماهها سپری شد و روزها گذشت و تو نیآمدی. گوزله ییرم من، گوزله ییرم من، گوزله ییرم من یاریم…
درانتظارت، درانتظارت، درانتظارت هستم دلبندم… ب- شرح زندگی
زندگی گاهی زیباست
مثل آواز پرستو درکوچ
مثل پرواز چکاوک در صبح
مثل لبخند کودک درخواب
زندگی اما گاهی
چهره ی زشت و کریه اش را
می نمایاند درهاله ی اشک
و سخیفانه بسی گرسنه را
برسر سفره ی فقر
به ضیافت می خواند. ج- میزان آزادی برادر من سید مرتضی و فرزند تنهایش موسی
من دراغلب موارد، به نسبی بودن پدیده ها عقیده مندم واعتقادی به شر مطلق ندارم.
جریان از این قرار است که من دراین هوای سوزان دشت خالص – که درانتظار عزیزان هستم- خواستم که محکی براین نظریه ی خود درمورد آنها زده باشم.
راستش ابتدا با بررسی اوضاع، گرفتار اضطراب و کمی دچار شرمندگی شدم. چرا؟ برای اینکه اگر این نظریه ی من وایضا نظریه ی نسبیت "آلبرت انشتاین" درست بود، چرا درمورد مقوله ی "آزادی اشرف نشینان" صدق نمی کند؟
اما سرانجام گره کور را یافته و با خوشحالی زیاد از سویی و تاسف تمام از طرف دیگر، متوجه شدم که برادران وخواهران من هم بطور نسبی بهره ای از آزادی دارند! مختصات این آزادی چیست؟
آنها آزاد و آزاد هستند تا روزی صد بار بمیرند و زنده بمانند! ادامه دارد…

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا