جمعه, ۲۱ آذر , ۱۴۰۴
داستان فرقه ی رجوی به پایان رسید و زندگی آغاز شد 09 دی 1398

داستان فرقه ی رجوی به پایان رسید و زندگی آغاز شد

با آن مسئولی که با ما بود به فرودگاه تبریز رسیدیم . فرودگاه تبریز خیلی زیباتر از آخرین باری که دیده بودم، شده بود . از فرودگاه هم مجددا با خانواده تماس گرفته و اطلاع دادیم که به تبریز رسیدیم و بزودی خانواده را ملاقات خواهیم کرد. مستقیم به سالنی رفتیم که برای تحویل ما […]

چه سرنوشتی در انتظارم بود؟ 07 دی 1398

چه سرنوشتی در انتظارم بود؟

با وضعیتی غیرعادی از فرودگاه بغداد پرواز کردیم، آنقدر مسائل مختلف در ذهنم سنگینی می کرد که نمی دانستم به کدام یک فکر کنم ! نسبت به آینده اضطراب شدیدی داشتم ، اینکه چه سرنوشتی در انتظارم بود؟ در ساعت های آینده قرار بود چه بر سرم بیاید؟ خانواده ام چه می شود؟ سازمان طی […]

مرگ، سایه به سایه ما را تعقیب می کرد 01 دی 1398

مرگ، سایه به سایه ما را تعقیب می کرد

همه ی نفرات حاضر در سالن فرودگاه مهرآباد از نیروهای امنیتی بودند … صدای شلیک های پراکنده از اطراف فرودگاه بغداد گهگداری شنیده می شد.هنوز عراق به ثبات نرسیده بود. انگار عراق از دیرباز، به سرزمین بلا و مصیبت ها تبدیل شده بود! تجربه شخصی من هم از لحظه ی ورود به عراق فقط درد […]

نامه ای دو صفحه ای که چند خطش به من رسید 01 دی 1398

نامه ای دو صفحه ای که چند خطش به من رسید

در فرقه رجوی که بودم سران فرقه رجوی به ما که اسیران جنگی بودیم می گفتند نامه بنویسید ما در خارج از عراق کانال داریم و نامه های شما را بدست خانواده هایتان می رساند . بگذریم که بعد ها رجوی ملعون پیامی داد در پیام آمده بود خانواده نداریم نامه و تلفن نداریم .. […]

پذیرایی توسط شکنجه گران صدام حسین 30 آذر 1398

پذیرایی توسط شکنجه گران صدام حسین

مصاحبه ها به ترتیب ادامه داشت وهر کس به نحوی پذیرایی می شد یکی از نفرات از لج، ستاره اسراییل را روی کفشش نقاشی کرد وبرای مصاحبه رفت در اول متوجه نشدند مصاحبه که تمام شد وقتی متوجه شدند ازش پرسیدند که این مگر نمی دانی چی است؟گفت چرا پرچم اسراییل است اگر اسیر آنها […]

آخرین شب اقامت در تیف 28 آذر 1398

آخرین شب اقامت در تیف

مروری بر خاطرات سیاه من در 10 سال اسارت در سازمان مجاهدین خلق ایران – قسمت هفتاد و دو کم کم با تنی خسته و روح و روانی بشدت آزرده، آماده می شدم که به ایران برگردم. من سیاسی نبودم ، اما بچه های سیاسی و باتجربه تر می گفتند : مسعود رجوی بیشترین خدمت […]

جهانبخش و آرزویی که هرگز محقق نشد 26 آذر 1398

جهانبخش و آرزویی که هرگز محقق نشد

مروری بر خاطرات سیاه من در 10 سال اسارت در سازمان مجاهدین خلق ایران – قسمت هفتاد و یک در آستانه برگشتم به ایران نتوانستم بهترین دوستم را با خودم همراه کنم طی سالیان، بلاهایی در فرقه ی رجوی بر سرم آمده بود که هزار بار آرزو می کردم که ای کاش پایم می شکست […]

از یک برنامه کار پنهان در مورد من سوءاستفاده شد 24 آذر 1398

از یک برنامه کار پنهان در مورد من سوءاستفاده شد

مروری بر خاطرات سیاه من در 10 سال اسارت در سازمان مجاهدین خلق ایران – قسمت هفتاد انتخاب برگشتن به ایران، انتخاب سختی بود ، در حقیقت یکی از سخت ترین انتخابها در زندگی بود. خیلی سخت بود که اقرار کنم بخاطر یک انتخاب غلط و عجولانه ، 10 سال به راه خطا رفتم! 10 […]

اندوه و بغض غریبانه در صدای لرزان پدر را تاب نیاوردم 21 آذر 1398

اندوه و بغض غریبانه در صدای لرزان پدر را تاب نیاوردم

مروری بر خاطرات سیاه من در 10 سال اسارت در سازمان مجاهدین خلق ایران – قسمت شصت و نه کم کم زمزمه های امکان رفتن به ایران به عمل رسید و آمریکائی ها لیستی از کسانی که تمایل دارند به ایران بازگردند را تهیه کرده و وارد مذاکرات با صلیب سرخ جهانی شدند. از طرف […]

این ذهنیت زمانی در من شکست که به جمع خانواده برگشتم 19 آذر 1398

این ذهنیت زمانی در من شکست که به جمع خانواده برگشتم

مروری بر خاطرات سیاه من در 10 سال اسارت در سازمان مجاهدین خلق ایران – قسمت شصت وهشت بله، ما در تیف انتخاب های زیادی نداشتیم، در حقیقت زندانی نیروهای آمریکائی بودیم، اطرافمان سیم خاردارها ردیف شده بود و تله های منور هم از هر چند ده متر کارگذاشته شده بود، ما باید صبر می […]

یادمانده ها از مناسبات فرقه رجوی 18 آذر 1398

یادمانده ها از مناسبات فرقه رجوی

یادی از بهروز ثابت آشنایی من با بهروز ثابت به سالهای 70 برمی گردد که نشست های لایه ای شروع شد. بهروز تلاش می کرد آنچه که می گوید پای آن بایستد وهمانطوری هم شد . درنشست ها که باهم صحبت می کردیم ایشان بیان می کرد این سرفصل را هم قبول دارم . بیرون […]

باید بگویید مهمان آقای صدام حسین هستیم 16 آذر 1398

باید بگویید مهمان آقای صدام حسین هستیم

برای آنهایی که هنوز مجاهدین خلق را نمی شناسند، خاطرات غلامعلی میرزایی ـ قسمت یازدهم آن روز گذشت و موفق نشدم لااقل از دور هم که شده دوستان قدیمی را ببینم .فردای آن روز چون آنها نوبت اول بودند برای کارهای فردی و هواخوری در یک ساعت مشخص شده روزانه بیرون آمده بودند. چون هنوز […]

blank
blank
blank