خاطرات دوران اسارت در فرقه مجاهدین خلق – قسمت اول

سال 79 به اتفاق چند تن ازدوستانم برای کار به کشور ترکیه رفته بودیم. بعد ازگذشت چند روز از اقامت در ترکیه، یکی از دوستانم به بیرون رفت و برگشت هتل و به من گفت میخواهم به سازمان مجاهدین بروم وشخصی را پیداکردم که میتواند مرا به سازمان وصل کند. همان شب ازمن خواست تا به همراهش بر سرقراری که با نفر سازمان داشت بروم. وقتی رسیدیم بعد از احوالپرسی فرد سازمان ازمن هم سئوال کرد تو قصد پیوستن به مجاهدین نداری؟ که جواب من منفی بود. بعد از چنددقیقه با گوشی همراهش شماره ای گرفت وگوشی را به دست دوستم داد وگفت نفرسازمان از المان است.دوستم هم تقریبا پانزده دقیقه ای با او صحبت کرد. بعد گوشی را به من داد فرد سازمان بعد ازاحوالپرسی اسمم را سئوال کرد وگفت اهل کجایی و کی به ترکیه آمدی؟ و چند سوال دیگر… بعد گفت که سازمان مجاهدین را میشناسی که من گفتم نه، من فقط شما رابه اسم منافقین میشناسم. او ادامه داد که سازمان یک ارتشی دارد که در عراق مستقر است وعلیه رژیم میجنگد و قصدمان سرنگونی حکومت اخوندی ایران است! و حرفهایی دیگراز این قبیل ودر پایان گفت که اگر تمایل به رفتن داشتی با دوستت و رابط هماهنگی کن تا ما مقدمات رفتنت به عراق رابرایتان فراهم کنیم. بعدازجدا شدن از رابط به طرف هتل محل اسقرارمان رفتیم در راه سعی میکردم که دوستم راازرفتن به عراق منصرف کنم ولی اواشتیاق به رفتن داشت. درهتل باز با او صحبت کردم که فایده نداشت چندین بار دیگر نفر سازمان ازآلمان زنگ زد وعلاوه برصحبت با دوستم با من هم حرف می زد تا شاید مرا متقاعد کند که درآخر گفت مدتی برو عراق بعد اگر نخواستی سازمان تورا به اروپا می فرستد.
میدانستم مجاهدین در ایران جایگاهی ندارند و نزد مردم منفور میباشند و از طرفی هم خانواده ام کاملا مذهبی و با مجاهدین صدوهشتاد درجه اختلاف داشتند. سه برادر بزرگتر داشتم که هر سه انها در جبهه جنگ تحمیلی بودن و هر سه انها از  مجروحین جنگ بودند. رفتنم به عراق مساوی بود با پشت کردن به خانواده و ملتم. بهرحال مدتی گذشت و مرتب هم نفر سازمان ازآلمان تماس می گرفت و روی مغز من کار می کرد تا اینکه کم کم جذب تعریف وتمجید های نفر سازمان شدم. از طرف دیگر بی پولی داشت فشار می آورد و وسوسه رفتن به اروپا هم درمن بیشتر می شد. همچنین نمی خواستم دوستم فکرکند که ترسیده ام ولی مطمئن بودم که با این رفتن شاید راه برگشتی وجود ندارد و هرگز روی خانواده ام را نخواهم دید تا اینکه متاسفانه تصمیم گرفتم به همراه دوستم به عراق بروم.درنهایت بعد از اطلاع دادن وهماهنگی کردن از استانبول به انکارا رفتیم و درانجا شخص دیگری به سراغ ما امد ومارادر خانه ای برد وگفت تا زمانی که ویزایتان اماده بشه اینجا سکونت داشته باشیم و چندروزبعد اطلاع دادن که برای گرفتن ویزا به سفارت عراق برویم که ما هم رفتیم و تفریبا ده روز بعد ویزایمان آماده شد.
بالاخره ازانکارا به طرف شهرمرزی زاخو حرکت کردیم وازانجا وارد عراق شدیم و بنا به تاکیدی که از قبل کرده بودند از همان شهرمرزی عراق ماشینی کرایه کردیم ومستقیم به هتلی در بغداد رفتیم. بعدازگرفتن اطاق از دفتردار هتل خواستیم که شماره سازمان را برایمان بگیرد که بعداز تماس طولی نکشید که دو نفراز سازمان به دنبال ما امدن وهمان شب از ما خواستن که همراهشان برویم و مارا به منطقه ای در همان نزدیکی بردن که بقول خودشان میگفتند اینجا مهمانسرای سازمان است. چند روزی درانجا بودیم باما با خوشرویی رفتارمیکردند غافل از اینکه نمیدانستیم پا درچه دنیای مخوفی گذاشته ایم و چه سرنوشتی درانتظارمان است. باانها که صحبت میکردیم سوال وجوابهایی ازما میپرسیدند که ماهم در عالم سادگی خودمان گمان میکردیم فقط درحد یک دیالوگ است ولی نمیدانستیم تمام این حرفها سند میشوند که بعدها علیه خودمان (درضداطلاعات سازمان)بکار گرفته میشوند که بایستی پاسخگوی تک تکشان باشیم.
ادامه دارد

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا