پسرم در فراقت اشک چشمم خشک شد

قسمتی از مصاحبه با خانم اعظم السادات فدایی ابراهیمی مادر آقای مجید حاجی علیرضایی (اسیر در فرقه رجوی در آلبانی)
من اعظم السادات فدایی ابراهیمی مادر مجید حاجی علیرضایی هستم. فرزندم در رشته مهندسی مکانیک از دانشگاه علوم و تحقیقات تهران در سال 1376 فارغ التحصیل گردید و قصد ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر را داشت. در سال 1380 به خدمت سربازی اعزام شد. دو ماه از دوره آموزشی سربازی را سپری کرده بود که دوستش با ما تماس گرفت و از غیبت مجید در پادگان خبر داد. خانواده از این خبر شوکه شدند و موضوع را پیگیری نمودند.
مجید با ما تماس گرفت و گفت که به قصد ادامه تحصیل از ایران خارج شده و در وان ترکیه است و خواست تا برایش دعا کنیم.

چند وقت یکبار افرادی با ما تماس می گرفتند و می گفتند که مجید مثلاً در فلان کشور است. دو سال بدین منوال سپری شد. در سال 82 جداشدگان سازمان به ما اطلاع دادند که مجید در قرارگاه اشرف می باشد. ما برای دیدن مجید فوراً به عراق و مقابل درب قرارگاه اشرف رفتیم. وقتی برای ملاقات مجید به قرارگاه اشرف مراجعه کردیم ما را خیلی معطل کردند. بعد از ساعت ها انتظار مجید آمد و دیدار کوتاهی انجام شد. مجید در فرصتی به من گفت که نمی تواند برگردد و اگر بخواهد این کار را بکند مجاهدین خلق او را خواهند کشت. مجید می گفت:”وقتی مرا به عراق آوردند گفتم اینجا کشور صدام حسین و دشمن ایران است، من اینجا چه می کنم؟” مأموران مجاهدین خلق مدام مجید را کنترل می کردند و سعی می کردند او با ما تنها نماند.
وقتی مجید به لیبرتی منتقل شد با ما تماس گرفت و گفت:”مامان توی تلگرام پیام می گذارم.” پیام نوشتاری فرستاده شد و جواب دادم:”پسرم پیام صوتی بفرست.” پاسخ داد:”نمی شود” و به چت نوشتاری ادامه دادیم. ظاهراً مجید می خواست قرنیه چشمش را عمل کند و به پول احتیاج داشت. من برای کسی که آن طرف در حال چت بود نوشتم:”من این پول را می دهم ولی روزی که خواستی به بیمارستان عراق بروی من هم می آیم، هم تو را می بینم و هم هزینه بیمارستان را به طور کامل همان موقع پرداخت می کنم.” جواب آمد:”نمی شود.” بعد از آن تماس ما با مجید کلاً قطع شد و دیگر سازمان اجازه ی هیچ ارتباطی با او را نداد.

blank

پیام خانم اعظم السادات فدایی ابراهیمی به فرزندش مجید حاجی علیرضایی: مجید جان قربانت بروم، عزیزم، هجده سال است که چشم انتظارت هستم، اشک چشمم خشک شده، یک شب راحت سر بر بالش نگذاشته ام. فرزندم با ما تماس بگیر، ما چشم انتظارت هستیم، جانمان را فدایت می کنیم، زندگی همه ی ما از هم پاشیده است. تو که خیلی مهربان بودی، تو که مدام حواست به مادرت بود، چرا تماس نمی گیری، هر وقت بیایی قدمت روی چشم های ماست. خواهرهایت ناراحت دوری تو هستند، بیا تا جانم را قربانت کنم، بس است چشم انتظاری، بس است.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا