مجاهدین خلق
دلمه گوجه فرنگی!
دلمه گوجه فرنگی!
ایران دیدبان
نوعی کمدی وجود دارد به نام کمدی فورس ، یعنی کمدی موقعیت. کمدیای که در آن برای خنداندن بیننده از هر نوع بر هم زدن واقعیت و جابجایی موقعیتها استفاده میشود. کمدی لورل و هاردی نوع کلاسیک این نوع از کمدی میباشد.
دو نفری که هر کار میکنند، دقیقاً جز دردسر برای خود آنها چیزی بهبار نمیآورد و البته موجب خنداندن بینندگان میشود.
علت این که به این نوع کمدی، دلمه گوجه فرنگی گفته شده این است که از هر کاراکتر، اتفاق و وسیلهای برای بر هم زدن موقعیت واقعی بهره برده میشود که البته بیننده از همان ابتدا به غیرواقعی بودن آن پی برده و از شدت بلاهت آنان به خنده وادار میشود.
یکی از نمونههای مکتوب این نوع کمدی، اخیراً در سایت ایران افشاگر، ارگان گشتاپوی اشرف درج گردیده است، که صدالبته خوانندگان محترم را به خواندن متن کامل این دلمه گوجه فرنگی توصیه میکنیم. از آنجا که سایت ایراندیدبان، به طنز تلخی که گریبان سازندگان این کمدی مضحک را گرفته توجه دارد، تنها به انعکاس بخشی از آن مبادرت میکند.
نامهای درج شده است با امضای یکی از اعضای مجاهدین به نام حمید کهندل گرگری از هادیشهر.
ایشان غیرمستقیم ادعا میکند که به جریانات داخل کشور دلبستگی داشته و سپس به سوی مجاهدین رفته است، اما چه رفتنی:
« زمستان سال 78 بود که شماره تلفنی از مجاهدین به دستم رسید. در شهرستان خودمان که شهری مرزی است مغازهای باز کرده بودم و برای واردات جنس مرتب به آن سوی مرز تردد میکردم. همان جا بود که شماره تلفن سازمان را به دست آوردم.
در اولین تماسی که گرفتم خواهری پشت خط بود. واقعیت این است که در این مدت تحت تاثیر تبلیغات و جنگ روانی رژیم و جیرهخوارهای کوچک و بزرگش ذهنم مملو از اتهامات مختلف نسبت به سازمان بود و به همین دلیل در اولین تماس بنای طلبکاری را گذاشتم که:
_ من کلی حرف دارم, کلی سوال دارم و خیلی چیزهای شما را قبول ندارم!
در پاسخ, آن خواهر با لحنی صحبت میکرد که مشابهش را در تمام عمرم نشنیده بودم. او گفت:
_ برادر چند تا مجاهد در تمام عمرت از نزدیک دیدهای؟!!
گفتم که: این جا و آن جا خواندهام
گفت: هر حرف و سوالی که داری اشکالی ندارد ولی آیا خودت اهل مبارزه هستی یا نه؟! و با تمام این حرفهایت آیا حاضری ولو یک سنگ هم که شده به سمت این رژیم جنایت کار پرتاب کنی؟! »
بعد از این جذب فوقالعاده دموکراتیک که حتی در هیچکدام از احزاب علنی و مسالمتجوی جهان نیز نظیر ندارد! ایشان تصمیم به پیوستن میگیرد.
حال ببینید که چگونه این دلمه گوجه فرنگی میخواهد پروندهسازیهای مجاهدین را خندهدار جلوه دهد:
« بعد از چند بار تماس گرفتن تصمیمم را در رابطه با پیوستن به سازمان بهاطلاعشان رساندم. بلافاصله به من گفتند که پیوستن به سازمان شرایطی دارد. گفتم: چه شرایطی دارد؟ گفتند: باید درخواست کتبی برای پیوستن به سازمان بنویسی, در ضمن در عراق امکان گرفتن پناهندگی و رفتن به خارجه از اشرف نیست.
من هم بلافاصله تمام درخواست ها و تعهدات را نوشته و امضا کرده و فرستادم التبه آن موقع این موضوعات آن قدربرایم بدیهی بود که نیاز به توضیح نداشت ولی علت تاکید برای مکتوب کردن تعهدات و امضاء آن را نمی فهمیدم هرچند الان با آن چه که برعلیه سازمان دربوق و کرنا میشود به خوبی حکمت آن قضایا را می فهمم. »
خلاصه معلوم شد که مجاهدین نهتنها در اردوگاه اشرف از اعضاء سند و مدرک دریافت میکنند، بلکه در همان شهر مبداء طرف را زیر فشار برای امضای سند و تعهدنامه برای ماندن میگذارند!
« بهار سال 79 بود که به قرارگاه های سازمان رسیدم در راه سه تا دوست باهم بودیم به محض ورود ما را به یک هتل برده و یک اتاق خوب با تلویزیون و امکانات رفاهی در اختیارمان گذاشتند و به ماگفتند که شما مهمان سازمان هستید. و تا هر وقت که دلتان خواست میتوانید بمانید. در این جا شما فرصت کافی دارید با خط و خطوط و تاریخچه و افکار و عقاید سازمان به قدر کافی آشنا شوید و نهایتا در آگاهی و اختیار کامل تصمیم نهاییتان را بگیرید
من مدتی حدود دوماه در این محل بودم هیج محدودیتی برایمان نبود البته به دلائل واضح امنیتی که علتش برای همگان روشن است از ما میخواستند حتی الامکان از تماس با افراد دیگر در آن محل بپرهیزیم همان چیزهائی که آلان بهانه لجن براکنی علیه مجاهدین تحت عنوان زندان و غیره شدهاست!
در تمام این مدت من مشغول مطالعه آرشیو نشریات و کتابهای سازمان و دیدن نوارهایی از جمله نوار تاریخچه سازمان و نوارهای دیگر بودم. افسوس که در دنیای عوام فریبی و تزویر, آشنایی با تاریخچه پر از درد و شکنج تاریخ یک ملت را میخواهند با مارک شستشوی مغزی لجنمال کنند!
هر وقت میخواستم مسئولینی از سازمان میآمدند و به رغم کارهای طاقت فرسایشان با حوصله و ریز به ریز پاسخ سوالاتم را میدادند. »
کاش ایشان توضیح هم میداد که چه سؤالاتی کرده و پاسخهایی که دریافت داشته است چه بودهاند. اما همانطور که پیشتر گفته شد در این سبک از کمدی، فقط بلاهت بازیگران است که تمام موقعیتها را میسازد و باید هم که ابتداییترین بدیهیات نقض شود!
« با این وجود بعد از چندین روز دلم برای ایران و شهرمان ودوستانم تنگ شد… بالاخره پس از دوماه به خیال خودم دل به دریا زدم و یکباره گفتم که میخواهم برگردم فکر میکردم الان است که سراغم میآیند حسابرسی میکنندکه چرا زیر تعهداتی که دادهام زدم. اما برخلاف تصورم هیچ خبری نشد. تا سه روز که اصلا سراغم نیامدند و بعد از سه روز با ویزا و بلیط کشتی و هواپیما و پول هزینه راه سراغم آمدند. و گفتند که میتوانم سراغ زندگیم بروم. باورم نمیشد که بهاین سادگی باشد و فکر میکردم دارند چکم میکنند تاببینند واکنشم چیست. اما همه این ها واقعی بود و یک هفته بعد در ترکیه بودم. »
این موقعیت بسیار ویژه است و مسؤولین آژانس مسافرتی مجاهدین، علاوه بر اینکه یک بلیط هواپیما تهیه میبینند، یک بلیط کشتی هم بهعنوان اشانتیون میدهند تا آنها که بیماری دریازدگی ندارند و میل دارند، با تسهیلات ویژه و پذیرایی با کشتی مسافرت کنند!
حال بقیه ماجرا جالبتر است و کمی هم مایههای پلیسی به آن اضافه شده است تا علت ماندن اکنون ایشان در اردوگاه اشرف توجیهپذیر باشد و اینکه چرا ایشان نه بلیط هواپیما را انتخاب کرده است و نه کشتی را!!
« جالب این است که یک بار دیگر ریل کامل تعهدات و به ویژه انتخاب آگاهانه و انتخاب در انتخاب را تکرار کردیم. از آن زمان تاکنون و در طول این چهار سالی که در مناسبات سازمان بودم به کرات در معرض انتخاب دوباره و چندباره قرار گرفتهام. »
این قسمتها از دست نویسنده در رفته است و گرنه در سازمان به این دموکراتیکی که همیشه و بهصورت شبانهروزی بلیط هواپیما و کشتی توزیع میکنند، دیگر نیازی به قرار گرفتن در معرض انتخاب دوباره و چندباره نیست!
حالا برای اینکه این کمدین، خط گشتاپوی اشرف، مبنی بر لجنپراکنی بر نیروهایی که مجاهدین با زور و اجبار آنها را به عراق برده و با فریبکاری به اردوگاه اشرف کشانده است را اجراء نماید، سکانس بعدی را اینگونه بازی میکند:
« در طول این چند سال و خصوص دوره مکرر و نسبتا طولانی ورودی و پذیرشی که گذراندم با تعداد زیادی از افراد جدید الورود مشابه خودم در کنارهم بودیم و از این رو با پروسه اکثر این افراد از نزدیک آشنایی دارم.
روز اول وضعیت بسیاری از این افراد واقعا درد ناک و تاسف آور بود. نمونه های ناهنجار و دردآور جامعه ، یکی هر روز خطی بر بدن خودش میانداخت و آن یکی گاه و بی گاه بالای درخت می رفت و داد میزد:” آی منم کوروش کبیر که رود نیل را به فرات پیوستم”؟!! آن دیگری که معتاد تزریقی بود میگفت: حالا باید مابهازای مواد مخدر به من قرص و دارو مخدر بدهید. و تمام امکانات واحدهای ورودی را از اتو و میز گرفته تا ظرف و ظروف تخریب میکرد. یکی دیگر تا صبح بیدار می نشست و سیگار میکشید و میگفت” من افسردهام با من کاری نداشته باشید” و آن دیگری که عقرب و سنجاقک شکار میکرد و خشک میکرد و جای مواد مخدر مصرف میکرد و به حالت رعشه و اورژانسی بر زمین میافتاد
از سوی دیگر صبر و متانت اعجاب آور مسئولینی را میدیدم که تنها جرمشان این بود که هر کدام سی و پنج, سی, بیست و حد اقل ده سال از عمرشان را صرف مبارزه برای آزادی مردمشان کرده بودند و اکنون هم که فروتنانه کمر همت به پذیرائی این تازه واردها بسته بودند, با اهانت ها و توهین های این نمک نشناس ها روبرو میشدند و عجیب این که این همه نامهربانی ها و نامردمی ها را به حساب رژیم میگذاشتند و در پاسخ اعتراض های ما میگفتند که از این ها نباید به دل گرفت. اینها محصول طبیعی ربع قرن سرکوب و خفقان و فقر و بد بختی و سرکوب آخوند هاست و این ها قربانیانی بیش نیستند. »
یکی نیست از ایشان بپرسد: آقای سوپر دموکرات که به سازمان سوپردموکراتتر پیوستی و هر روز کلی سؤال میکردی و جواب دریافت میداشتی و مجاهدین هم در کمال بیمیلی و با گرفتن صدها تعهد حاضر به قبول تو شدند، چرا سؤال نکردی که این افراد معتاد که عقرب و سنجاقک به جای هرویین مصرف میکنند، اینجا چکار میکنند و چگونه شد که سر از یک سازمان انقلابی سوپردموکرات در آوردند؟! (لابد آنجا نوانخانه تأسیس شده بود و بهخاطر جنگ درش تخته شده است!؟)
با عرض معذرت از ارواح هنرمندان محبوب، لورل و هاردی که هدفی جز خنداندن مردم نداشتند. کمی خندیدیم پسرجان.