انتصاب صديقه حسيني از شوراي”زنانه” رهبري”

 انتصاب صديقه حسيني از شوراي زنانه رهبري
در کابين مسعود رجوي مبارک باد



بتول ملکی/ 25.09.2005
چندي پيش فيلم اين انتصاب را مشاهده کردم، چندين زن همراه با مژگان پارسايي ، متحد الشکل در قسمت بالا، صدر نشين بودند.
نمي دانم در اين انقلاب کردن هاي متعدد چه شد که زن ها بالا! پريدند و مردها به پايين! هل داده شدند. عجب روزگاري است، گاهي اوقات زمانه و جايگاه هاي بالا و پايين پريدن ها! تغيير ميکند و به يکباره دگرديسي صورت ميگيرد. نميدانم چه شد که سازمان مجاهدين با داشتن مردان بيشتر از زنان ، باز هم دچار قحط الرجال شده است.
باري ، براي اولين بار مژگان پارسايي را ديدم. از صورت تکيده و چشمان در حدقه فرو رفته او کمي مضطرب! شدم. انگار از يک اعتصاب غذاي! طولاني برگشته بود ولي با اين وجود دچار شعف و شادماني شدم! که يعني اينکه يک زن توانسته است در وضعيت ناپديد شدن رهبر عقيدتي اش و حالت معلق بودن وضعيت رئيس جمهور مادام العمرش بين زمين و آسمان ، سکان کشتي سوراخ شده و بلکه پاره پاره شده سازمان مجاهدين را نجات! دهد و بدون رودربايستي سازمانش را از زير يوغ دولت نا قابل عراق به سمت دولت قوي امپرياليسم امريکا سوق دهد.
در همان رديف شوراي رهبري متحد الشکل ، چهره تکيده ديگري ديدم البته چون اين چهره را قبلا ديده بودم بنظرم نرسيده که اعتصاب غذايي صورت گرفته باشد. اگر گفتيد اين چهره کي بود؟
لابد ميگوييد: ما چه ميدانيم.
اين چهره ناخواهر عصمت ( فائزه محبت کار ) خودمان بود ديگه. همان عصمتي که با لبخند مليحش و چندين بار بالا و پائين شدنش که مسئول آموزشکاه در کرکوک بود که من در آنجا بودم ، بالاخره توانست به سطح! رهبري به قول آقای ميري هنرپيشه ايرانيزنانگي برسد.
دلم مي خواست احوالي از شوهرش هادي افشار (سعيد ) و دخترش مهناز بگيرم ولي حيف که نميشد.
در اين نشست انتصاب مسئول اول ،ابتدا مژگان پارسايي چيزهايي گفت که زياد قابل بررسي نيست ولي با وجود اين دو چيز نظرم را جلب کرده است ، يکي اينکه :
اعتراض به قانون اساسي عراق ، اينکه اثر انگشت رژيم جممهوري اسلامي در آن ديده ميشود ، به نظر ميرسد خانم پارسايي در آمريکا در رشته کاراگاهي تخصص پيدا کرده اند و بنابراين اثر انگشت را خوب شناسايي ميکنند و اينکه چگونه اين اثر انگشت را کشف کرده اند، آن هم در قانون اساسي يک مملکت بيگانه، من فکر مي کنم از امپرياليست ها کمک گرفته باشند.
دومين چيزي که گفت هم دلم بحالش سوخت و هم اينکه خنده ام گرفت. به قول شاعر :
گهي بر درد بي درمان بگريم گهي بر حال بي سامان بخندم
( البته اگر درست يادم مانده باشد، شعر را مي گويم)
خانم پارسايي در افاضات خود گفتند: همه ما…… در شهر شرف ( بجاي قرارگاه اشرف )….. در قلب ارتش آزادي ( بجاي محل ارتش آزادي بخش )…..مهر تابان ( بجاي خواهر مريم )…….مقاومت آزادي ( بجاي مقاومت آزادي بخش ) را با چنگ و ناخن و دندان هم شده به پايتخت شير و خورشيد ( بجاي تهران ) خواهيم رساند
دلم از آن سوخت که چه آرزوهاي دور و درازي داشتند که با وجود رهبر خود جناب مسعود خان که آنرا نزديک مي ديدند ولي حالا با وجود ناپديد شدن رهبرشان دوباره آنرا به برجاي اولشان يعني دور و دراز بودن آرزوها ، برگرداندند. و از آن جهت خنده ام گرفت که: آخر بيچاره ها آن موقع که سازماني بود و رهبري و توپ و تانکي و مهمات ، و از حمايت يک کشور نيز برخوردار بوديد نتوانستيد مهر نتابيده خود را حتي به لب مرز برسانيد ،حالا با وجود سازماني با رهبر ناپديد شده ، رئيس جمهوري که در يک کشوراروپائي منتظر محاکمه بخاطر کارهاي تروريستي اش مي باشد ، بسياري از افراد سازمان به ايران و و کشورخارج رفته اند و بسياري در کمپ آمريکائيها بسر مي برند ، اسم شما در ليست گرو هاي تروريستي آمريکا ، کانادا ، و اتحاديه اروپا مي باشد و از آن مهمتر افشاگري جدا شدگان از سازمان شما که دمار از روزگارتان در آورده و جيغتان را به آسمان بلند کرده و از طرف سازمان ديده بان حقوق بشر محکوم به نقض حقوق بشر در سازمان شده ايد ، آيا باز هم فکر مي کنيد حالا که خلع سلاح شديد مي شود با چنگ و ناخن و دندان مريم خموش و تاريک ضمير و نتابيده را حتي به تهران برسانيد ؟ البته ببخشيد پايتخت شير و خورشيد
نه ، شما را به جدتان ، رجوي قسم، آيا مي شود حتي با داشتن چنگول و ناخن و دندان هيولايي ،مريم بيچاره بخت برگشته را به آنطرف مرز رسانيد ؟ البته از قديم گفته اند :
آرزو بر جوانان عيب نيست.
در نشستي که خانم صديقه حسيني برگزيده شد ، ما که نه از راي دادن و راي شمردن و غيره چيزي نديديم ولي آنچه که من ديدم افرادي آورده مي شدند که اظهار نظر کنند. وقتي کسي پشت ميکروفن قرار ميگرفت با اينکه بقيه نشسته بودند پشت سر اين افراد يک عده در وسط جمعيت ، سيخ سيخ سرپا ايستاده بودند و نميدانم دليل اين حفاظت از فرد گوينده چه بود ، بنظر ميرسد يا بخاطر اين پشت سرشان مي ايستادند که اگر حرف بي ربطي از نظر آنها زد يا مخالفتي کرد همانحا به حسابشان برسند ، يا اينکه اگر حرفي به طرفداري زده شود و يا به تعريف و تمجيد رو بياوردند ، اگر کسي خواست حمله کند افراد ايستاده پشت سر آنها جلوي مهاجمين را بگيرند. بهر حال احتمالات هر چه باشد صحنه تعجب آور و مضحکي بود.
باري، افراد يکي يکي مي آمدند و چيزهايي ميگفتند همه آنها بدون تعارف از پنچ کانديداتوري معرفي شده ، فقط صديقه خانم را انتخاب مي کردند.
بعضي ها هم در اين ميان جريان را لو دادند. يک آقاي مُسني گفت که من اول او را قبول نداشتم بعدا وقتي به من گفتند که خواهر صديقه ، گفتم باشد!
چند نفر ديگر هم گفتند که خواهر فهيمه ارواني را قبول داشتيم ولي وقتي که خواهر صديقه معرفي شد قبول کرديم.
بعضي ها هم گفتند ما خود شما (مژگان پارسايي) را قبول داريم، يعني صديقه خانم ول معطل است.
يکي دو نفر هم گفتند خواهر سوسن ( عذرا طالقاني ) را بيشتر مي پسندند که مسئول اول باشد. به قول خودشان می گفتند که سوسن به عنوان ناظر حضور داشت، ولي بهر حال نهايتا به ناچار گفتند که پذيرفته اند که خواهر صديقه مسئول اول باشد.
به هنگام صحبت کردن افراد پشت ميکروفن ، صداي آنها حالت لرزان داشته و معلوم بود در فضاي رعب و وحشت بسر ميبردند خصوصا بخاطر افرادي که بصورت مير غضب پشت سر آنها حضور داشتند ، بخوبي پيدا بود. البته پشت سر دختران پشت ميکروفن ، زنها ايستاده بودند و در پشت سر پسران ، مرد ها ، خلا صه صديقه حسيني به اتفاق آرا حتي بدون يک راي مخالف يا ممتنع در پست مسئول اول سازمان مجاهدين انتخاب! شد تا بدنبال وصله پينه هايي براي جاهاي پاره پوره شده اين سيستم بگردند وتا بلکه فرجي بعد از شدت باشد.
در اين ميان متاسفانه نتوانستم به صحبتهاي رحمان (عباس داروي ) گوش کنم چون کار داشتم بنابراين خيلي حيف شد. بيچاره ريش سفيد، سر پيري بايد مجيز زنان تازه در آمد را بگويد و همچنان در قسمت پائين!بغلتد.
البته بايد عرض کنم که خانم صديقه حسيني همشهري من هم هست. ازااو مي خواهم اگر روزي تصميم گرفتند از سازمان کناره گيري کرده و به امريکائيها پناهنده شوند که البته بايد بدانند که امريکا و غرب ديگر به آنها پناهندگي نميدهد چون به تروريست ها حق پناهندگي داده نخواهد شد. بنابراين بعد از آن اگر گذرشان به ايران افتاد و به شهر لنگرود رفتند ،از لنگرود تا آستانه ( شهر من ) زياد فاصله اي نيست ، مي تواند به آنجا بروند و سلامم را به همشهري هايم برسانند. بشرطي که آنها او را با اين صفت به داخل شهر راه دهند.
اميدوارم اين نوشته مثل مقاله قبلي ام که در مورد ازدواج در سازمان نوشته بودم، اشکشان را در آورده بود ، در نياورد ، ولي اگر با خواندن اين نوشته دوباره اشکشان در آمد به آنها توصيه ميکنم به ترانه اي که جديدا توسط آقاي سياوش قميشي خوانده شده گوش کنند تا تسکين يابند.
به اين ترانه :
گريه کن ، گريه قشنگه گريه سهم دل تنگه
گريه کن ، گريه غروره مرهم اين راه دوره.. و الا آخر

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا