مریم رجوی، الهام بخش ادبیات!
ميترا يوسفي، بيست و نهم سپتامبر
تابستان سال 1998 میلادی، پس از اینکه با پسر نوجوانم غمگین و ناکام از دیدار همسرم و پدرش حسن نایب آقا که مورد استفاده رجوی ها برعلیه تیم ملی ایران قرار می گرفت، این قطعه آهنگین را به طور ناشناس و به عنوان یکی از خوانندگان، برای نشریه فاسد وسخیف « مجاهد » – که هم امروز محبوبی دریک گفتگوی تلفنی به شدت از دروغ های چاپچی کبیر عصبانی بوده و آن را توهینی به خواننده می شمرد! – فرستادم. با آرزویی که هنوز در قلبم و ذهنم به فتنه گری!باقیست. مشاهده کاتبان کذاب رجوی، وقتی به معنای این قطعه پی می بردند:
زشت روی و زشت خوی و زشت کردار
یار و یاور کینه ی کور به غارتگری عاطفه
باران که سیل می شود، می شوید و می برد دسترنج سالیان را
باد که طوفان می کند، می کوبد و می کند چاردیوار و بنیاد آشیانه را
آفتاب، آنگاه که بی رحم، با نگاه قائم و خیره، می تازد به زردرویی سبزه های جوان،
به پژمردگی «گل ونسرین» برشانه داغ و عاصی دیوار
و ماه سنگدل که برراه خیانت و جنایت وشهوت،
می تابد به یاری اره ماهی در پی ماهی بی آزار
آب که مسخ می شود در مرداب، و حریصانه می بلعد،
پیوند که خونریز پاره می شود و می ریزد به مرداب
وحلقه های پیوند که دزدانه به غارت می روند
خفاش که پرده می گستراند
مار که تخم می گذارد
و جغد که در ویرانی به هو، هوی مشئوم میهمانی می گیرد، موذیانه می خندد و منافقانه می گرید
بزم می گیرد به دنبال بزمی
گرگ در تکامل به مکر، روباه یافته درنده گی گرگ را ،
و هریک ماهر به کمین آهوان غافل
که گمان می بُردند از چهارراه حوادث گذشته اند!
برچهره اش بس نازیبا! نقاب دارد، نقابی که از نمایش منافقانه فرشته بر چهره شیطان، هم
ناکام مانده است.
بر زیر و روی نقاب، تصویر و شماره ی گناه حکاکی شده
بیش زان که درون دو رویان است،
بدمنظر و متکبر و مشئوم،مار بردوش
مغز قربانی می طلبد
گره گشاست در این غریب غربت
تو را نفرین کردن،
چه دلگشاست
با عروج بر کنگره های برج بلند شهامت
تو را رسوا کردن،
گّزنده است، اما طغیان این راز تند را
در سینه ی تنگ،
هر روز و هرشب، هردم
تحمل کردن
جرثومه یی پلید
جرقه یی شریر
از تصادم سنگ های شکسته در زلزله
دیوانه جهید
هنوز طلوع نکرده غروب کرد
اما جمعی شراره پرست مبهوت
در طلسم اوراد
گمگشته در باور نخستین اند!
الهه ی نفرت سالها بر تخت مفرغی عاریه
جام شرنگ برچنگ
درمعبد نجس نیرنگ
کف برلب
در انتظار قربانی
خودشیفته و مظطربِ آینه بدست
که آی… آینه، برتر از من،
به رجاله گری
در این میانه دیگر نیست.
ومن موسی نیستم!
اما در جدال با فرعون صفتم!
من، ناتوان از شکافتن دریا،
اما دست به نیایش دارم
وهمواره در فریادم!
تو دنیای مرا بهم می ریزی
فوجی از کابوس در خوابگاهم می چرخانی
و موجی سهمگین ار سرنگونی بختک
در آسایش شبانه
و تلاش روزانه ام
مرا تنها بگذار و برو
ای تهدید جانگداز
خاطره ی مرگبار
و… کفاره ی گناه
از همراهی با تو خسته ام
خنجر بر پشت
درد بر استخوان
و تب در هذیان
بسا ناایمن
نگران دالان تاریک و غبارآلود در آینه آینده ام،
به تلخی تکرار می کنم نامت را،
از حیات من دور کن سایه ات را،
تا بیاد نیارم دمادم…
که چاقو دسته اش را برید
دزد بر خانه زد،
فاطع طریق، همراه قافله بود
و ناشکری که در هرج و مرج
جای باغبان گرفته بود،
بختکی شد در تکثیر و برگلبرگها وحشیانه چنگ کشید
برو، از خاطرات و اندیشه ام،
آی، رقاصه ی رسوا، در رقصی چنین جنون آمیز، پا برکش و برو