تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم – قسمت بیست و ششم

مردان در کام مرگ و زنان در حرمسرا

تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم – قسمت بیست و پنجم

در فاصله سال های 1378 تا 1380، شرایط سنگین و بسیار بدی بر مناسبات مجاهدین حاکم شده بود که روز به روز امنیتی تر و سختگیرانه تر می شد. این شرایط، از یکسو نشانگر افت روحیه مجاهدین و میل آنها به جدایی و فرار بود و از سوی دیگر خشم مسعود از شکست در پروژه ناامن کردن ایران را به نمایش می گذاشت. هرچه به پایان دوره ریاست جمهوری نزدیک تر می شدیم و تحلیل مسعود مبنی بر نرسیدن خاتمی به دور دوم محقق نمی شد، کینه بیشتری به دل می گرفت و می خواست انتقام آن را از نیروهای خودش بگیرد. وی به آب و آتش می زد تا صدام را متقاعد به جنگ دوباره با ایران نماید اما با وجود انبوه حملات موشکی به قرارگاه های سازمان، صدام جرأت مقابله به مثل را نداشت و فقط در یک بیانیه آبکی، پاسخ متقابل را حق خود قلمداد می کرد و تمام می شد.

خودکشی محصول جدید بندهای انقلاب ایدئولوژیک

علی رغم تلاش های شبانه روزی و سختی هایی که اعضای مجاهدین برخود هموار می کردند، مسعود دمی از فشارهای ایدئولوژیکی و تشکیلاتی کم نمی کرد و به شدت آن می افزود. بدین سبب، در همین دوران شاهد افزایش خودکشی و درخواست برای اضافه کردن سیگار و یا سیگاری شدن برخی از نیروها بودیم. برخی از نفرات که تا آن زمان سیگاری نبودند، به آرامی سیگار می کشیدند و برخی هم درخواست افزایش سهیمه را داشتند. بعدها مشخص شد برخی اقدام به کشیدن قرص های مسکن کرده اند و از آن همچون مواد مخدر استفاده می کنند. قرص مسکن «آلجزیک» و بخصوص «مایوجزیک» دارای مقدار قابل توجهی تریاک بود که برخی با استفاده از آن در درون سیگار، برای تسکین وضعیت روحی خود استفاده می کردند. مسعود در یکی از نشست ها به این نکته اشاره داشت.
اخبار خودکشی برخی از اعضای مجاهدین بهت برانگیز بود و بسیاری را دچار اندوه می کرد. با اینکه خودم در سال 1376 به این مرحله رسیده بودم، اما باز هم برایم شگفت آور بود کسانی دست به این اقدام زده باشند. «کریم پدرام» یکی از این نفرات بود که حین گشت در جاده خارج ق.حبیب با شلیک یک گلوله به عمر خود خاتمه داد. این موضوع را از همگان پنهان داشتند و گفته شد شلیک خود به خودی صورت گرفته است. همه می دانستند که کریم ناآشنا به اسلحه نیست چون در جنگ ایران و عراق اسیر شده بود و 10 سال هم در مناسبات مجاهدین کارهای نظامی انجام داده بود. ضمن اینکه تمامی سلاح ها حین گشت به ضامن بودند و یا اساساً مسلح نبودند. موانع یا دست اندازهای جاده هم به حدی نبود که یک کلاشینکوف با عبور از روی آن مسلح شود. کریم پدرام از شدت فشارهای طاقت فرسای عملیات جاری و تشکیلاتی به انتهای خط رسیده بود.

« آلان محمدی » دختری جوان که سال ها قبل در مدرسه مجاهدین درس می خواند نیز حین پست نگهبانی به حیات خود پایان داد و با شلیک گلوله خودکشی کرد، در کودکی او را با پدرش دیده بودم. این اقدام را هم ناشی از شلیک خود به خودی عنوان کردند اما حین پست در محل برج های نگهبانی هیچگاه سلاح فردی در دست گرفته نمی شد و بطور نرمال همه پشت BKC قرار می گرفتند و کلاش ها کنار دیوار تکیه داده می شد و یا اگر تیربار وجود نداشت، اسلحه روی دوش و به حالت ضامن قرار می گرفت. آلان به همراه پدر و مادرش به منطقه کردستان آمده بود و در جریان جنگ کویت به خارج اعزام شد و دوباره وقتی به سنین نوجوانی رسید او را به عراق بازگردانیدند و به بخش نظامی منتقل کردند. «آلان» نوجوانی بود که هرگز عشق را لمس نکرد. پدرش را از نزدیک می شناختم، فردی شوخ طبع و مهربان بود که رجوی خانواده اش را متلاشی کرد و دختر تازه جوان او را هم به مرحله خودکشی رسانید.
این ها اولین و آخرین نبودند، سال ها بعد «یاسر اکبری نسب» نیز که به همراه والدین خود به عراق آمده بود به خاطر فشارهای تشکیلاتی دست به خودسوزی زد و جان باخت. مریم رجوی گناه آن را به گردن نیروهای آمریکایی انداخت و گفت به خاطر فشارهایی است که به مجاهدین وارد می کنند!.

«هما» یکی دیگر از زنان مجاهد بود که زیر بار فشارهای روحی و تشکیلاتی دست به خودسوزی زد و در مزار مجاهدین دفن شد. دختر جوان دیگری به نام «معصومه غیبی پور» هم به همین سرنوشت دچار شد و خودکشی کرد. «زهرا نوری» از دیگر زنان مجاهد بود که به دلیل اجبارات تشکیلاتی و فشارهای روحی با قطع کردن داروهای ضروری، به خودکشی دست زد. خانم فرشته هدایتی، از اعضای پیشین شورای رهبری مجاهدین در مورد خودکشی «زهرا نوری» می گوید:

“من شاهدِ خودکشی یکی از بهترین دوستانم در قرارگاه اشرف بودم. الان داستانی برایتان می گویم که مطمئنم جای دیگری نشنیده اید. من برای اولین بار صحبت می کنم بخاطر اینکه باری از وجدان خودم بردارم.

فرشته هدایتی

زهرا نوری آن موقع یکی از خواهران دلسوز شورای رهبری با سابقه زندانی سیاسی بود، ایشان از زندانیان بعد از انقلاب ضد سلطنتی بودند. متاسفانه تشکیلات به ایشان گیر داده بود، بخاطر روحیه خاصی که داشت و به این دلیل که همواره حالت اعتراضی نسبت به موضوعات داشت، او را سوژه می کردند و بهش ایراد می گرفتند، توی نشست ها بهش انگ اخلاقی می زدند، در اینجا بگم، انسان باید در تشکیلات سازمان باشد تا تصوّر کند ما در چه حصاری بودیم! زنهای آنجا حتی اجازه نداشتند با خواهر بغل دستی خود رابطه صمیمانه داشته باشند. توی نشست ها به اون انگ اخلاقی می زدند که چرا رابطه ات با فلان خواهر که هم ستاد و همکار خودش بود، بیش از حد صمیمانه است، این موضوع آنقدر کش پیدا کرد که کار به جاهای باریک کشیده شد.

یک روز وقتی به آسایشگاه رفتم دیدم زهرا نوری خوابیده و پتو را روی سرش کشیده. وقتی پیگیر شدم که چرا اینطور شده، فهمیدم که مجدداً او را در نشست (زنان شورای رهبری لایه اول) سوژه کرده اند و بهش فشار آورده اند. زهرا نوری دچار یک نوع بیماری خونی بود که می بایست بصورت ثابت داروی والفارین مصرف کند. دکتر بسیار تاکید کرده بود که اگر این قرص را قطع کند برایش خطر مرگ دارد. این موضوع را من و همه و دکتر می دانستیم، و این را می دانستیم که اگر این قرص را قطع کند مرگش حتمی است. اون به دلیل فشارهای که تو نشست بهش آورده بودند تصمیم گرفته بوده که قرصش را قطع کند.

اینکه می گویم تصمیم گرفته بوده قطع کند به این دلیل است که از خوردن، آشامیدن و همه چیز خود داری کرده بود. الان می توانم بگم که او اعتصاب کرده بود، اعتصاب غذا و دارو. وقتی اورا به بیمارستان برده بودند دکترها متوجه شده بودند که دارو قطع شده است. من از اقداماتی که توی بیمارستان کردند مطلع نیستم، ولی می دانم که خیلی دیر شده بود. بعد از مدت کوتاهی فوت او را اعلام کردند. با اینکه زهرا نوری عضو شورای رهبری بود، اما هیچ مراسم خاصی برایش برگزار نشد. و حتی بر خلاف کارهای تبلیغی سازمان، توی اطلاعیه های بعد از فوت، به سوابق اش توجه نشد و مراسم تدفین بسیار مختصر بود. همه اینها حاکی از جنگ بین او و تشکیلات بود.”
«پایان نقل قول»

« مرجان اکبریان » با نام تشکیلاتی «فائزه» دختر جوان دیگری بود که به دلیل فشارهای تشکیلاتی وارد شده در نشست های سرکوب اقدام به خودکشی نمود. آقای محمد کرمی، از اعضای کادر مرکزی سازمان مجاهدین، در مورد «مرجان» نکاتی را مطرح کرده است:

“مرجان اکبریان بهار زندگی اش را سازمان مجاهدین خلق خیلی کوتاه کرد اما سر تسلیم در بارگاه رجوی فرود نیاورد. مرجان –فائزه- در زمستان ۱۳۶۹ به همراه دیگر کودکان از عراق به اروپا منتقل گردید و در سال ۱۳۷۶ با فریب و نیرنگ به عراق بازگردانیده شد. و این برخلاف میل باطنی خودش و پدر ومادرش بود. در این رابطه، سران سازمان پدر و مادرش را تحت فشار گذاشته بودند که با وعده دروغین او را به کمپ اشرف بیاورند. خاطره ای که از چهره معصومانه او در جلو چشمم رژه می رود مربوط به عید ۱۳۷۹ است.

روز دوم عید نوروز، بشیر اکبریان پدر فائزه به من مراجعه کرد. آن زمان من مسئول صنفی ستاد ف.اشرف بودم. گفت قرار است امروز فائزه برای دیدن من بیاید من نمی خواهم سراغ اینها برم (منظور وی مسئولین تشکیلاتی ستاد بود) چون برای آمدن فائزه به اینجا به حد کافی سرم منت گذاشته اند که 2 ساعت بیاید مرا روز عید ببیند. آیا می توانی برای پذیرائی از او چیزی بدهی؟ یک چیز ساده باشد کافی است، نمی خواهم خیلی خشک و مصنوعی باشد (منظور: شیرینی، میوه، آجیل). گفتم باشد خودم پذیرائی می کنم. گفت نمی خواهم مسئله درست شود که یقه تو را بگیرند و قبول نکرد. اصرار زیادی کرد، گفتم باشد بیا برویم انبار صنفی و یک سری مواد به وی دادم که همه را قبول نمی کرد ببرد…

بعد از فرار از فرقه دیگر خبری از فائزه و بشیرنداشتم یک روز در کمپ خبر درگذاشت فائزه را شنیدم باور نمی کردم به همین سبب از خانم هایی که در کمپ بودند قضیه را پی گیری کردم و اصل موضوع روشن شد. موضوع از این قرار بود: از آنجا که وی مسئله دار بود و درخواست رفتن کرده بود، مدام سازماندهی او را عوض می کردند که همسالان و دوستان او متوجه مسئله دار شدن فائزه نشوند. مدام یک فرد مسئول را کوبل وی می کردند تا تنها نباشد و با کسی تماس برقرار نکند. به همین خاطر فائزه، علیرغم اینکه می دانست این درخواست بخصوص برای زنان عملی نیست، خواهان بازگشت به اروپا می شود.

درپی این درخواست، مسئولین مختلفی با این بهانه که زنان ناموس رهبری و سازمان هستند و خروج تو به مثابه شکست برای مریم رجوی است، او صحبت کردند. پس از ناکام ماندن در این کار، به آخرین حربه که برگزاری نشست سرکوب دیگر در حضور انبوهی نفر بود، دست می زنند و برای این کار نه تنها همه زنان را گرد می آورند که حتی مادرش را هم به نشست می کشانند تا او را محاکمه و سرکوب کنند. در آنجا مادرش را هم وادار می کنند علیه دختر خودش موضع گیری کند و به وی تهمت هایی بزند که سران سازمان از آن خوششان می آید. در این نشست مژگان پارسایی -مسئول اول سازمان-، جمیله فیضی -مسئول فائزه-، پروین صفایی -مسئول تشکیلات- و فهیمه اروانی هم شرکت می کنند. از آنجا که فائزه جوانی کم تجربه بود نتوانست فشار طاقت فرسای آن دادگاه و تهمت های وارده را آنهم در حضور مادرش تحمل کند و تصمیم نهایی اش برای پایان دادن به زندگی کوتاه خود را به اجرا در می آورد و اقدام به خودکشی می کند. با این حال، سران دغلکار سازمان به دروغ می گویند که مرجان سکته کرده و او را بالای مزار آلان محمدی (از قربانیان دیگر خودکشی) دفن می کنند.”
«پایان نقل قول»

در این میان آنچه برای «خَدّام گل محمدی» رخ داد نیز قابل توجه است. پیشتر در مورد او که در یک حادثه کمین گذاری به شدت مجروح شده بود توضیح دادم. 2 سال پس از آن که خدام مقداری از سلامتی خود را بازیافت، مسعود رجوی از همگان خواست تا یک تعهد نامه به امضا برسانند که تا سال 1382 در ارتش آزادیبخش خواهند ماند. خدام عملاً با چنین تعهدی مشکل داشت، ولی با خدعه و نیرنگ وادار به امضای آن می شود. یکی از شب ها هنگام برگزاری نشست عملیات جاری در داخل سالن غذاخوری قرارگاه هفتم در ق.اشرف، او را به شدت زیر ضرب بردند. من همان شب در این سالن حضور داشتم. به ناگاه فریادی به آسمان بلند شد که توجه همه را به آن نقطه از سالن جلب کرد. فریاد متعلق به فرمانده دسته «خدام گلمحمدی» بود که داشت بر سر وی نعره می کشید. به آن سمت رفتم تا از نزدیک شاهد ماجرا باشم. خدام در یک گزارش تشکیلاتی به فرمانده محور اعلام کرده بود دیگر توان حضور در سازمان مجاهدین را ندارد و می خواهد به دنبال زندگی اش برود و همین مسئله در آن نشست مطرح شده بود و فرمانده اش طبق رهنمود از بالا داشت بر سر وی فریاد می کشید و می گفت: «تو گ… می خوری که این درخواست را نوشته ای! من همین جا تو را خواهم کشت. باید همین الان از همه عذرخواهی کنی و بگویی غلط کردم».

در این زمان، تعداد دیگری هم به «خدام» هجمه برده بودند تا او را از خواسته اش منصرف کنند. اما خدام آرام نشسته بود و گفت: «من آن تعهدنامه را قبول نداشتم، به من گفتند فعلاً امضا کن بعداً سر آن با هم صحبت می کنیم. بخاطر همین من ناچار شدم آنرا امضا کنم. اما من دیگر نمی خواستم بمانم».

نشست حدود سه ساعت طول کشید. نیروهای جدید که تاکنون چنین نشستی را شاهد نبودند با وحشت به این رخداد نگاه می کردند. صدای فریادهای کر کننده و تهدید آمیز برخی نفرات از جمله فرمانده مستقیم خدام گل محمدی فضای سالن را پر کرده بود و از او می خواستند تا هرچه زودتر توبه و از حرف خود ابراز پشیمانی کند!.

خدام مدتی مقاومت کرد و خواهان جدا شدن از سازمان بود ولی هجوم نفرات به وی پایان یافتنی نبود. نهایتاً خدام که تحت فشارهای روحی شدید قرار گرفته بود به ظاهر گناه خود را پذیرفت و خود را از آن جهنم ایجاد شده نجات داد. ولی این پایان ماجرا نبود، حادثه ای دهشتناک در راه بود که سرنوشت وی را طور دیگری رقم می زد. دو روز بعد از این ماجرا، خدام گل محمدی حین تنظیف سلاح با ریختن بنزین بر روی خودش، دست به خودسوزی زد که سریعاً وی را به بیمارستان بغداد منتقل کردند. تقریباً به جز شاهدین ماجرا و مسئولین کسی از این مسئله مطلع نشد و از آن روز به بعد کسی خدام را در مناسبات مجاهدین ندید. بعدها خودم از زبان یکی از فرماندهان دسته بنام «احمد گلپا» که شاهد ماجرا بود شنیدم که خدام در بیمارستان فوت کرده و در محل ناشناخته ای در بغداد دفن شده است. این نکته از قول یکی از مترجمین بخش کشیک مقر به نام «رسول امینی» که از واژه «سَقَط شد» استفاده کرد نقل گردید.

آلان محمدی و مهری موسوی و یاسر اکبری نسب

آمار خودکشی ها در سازمان مجاهدین بسیار بیش از اینهاست که تنها به تعدادی از آن اشاره داشتم. زن جوان دیگری را در مقر فرماندهی مرکز 12 می شناختم که در بهار 1372 دست به خودکشی زد و از دنیا رفت. او را در بهداری ق.اشرف بستری نکرده بودند و در مجموعه اسکان واقع در شرق این قرارگاه بزرگ قرار داده بودند تا کسی متوجه نشود. تمام پزشکان قرارگاه را برای درمان وی برده بودند اما نتیجه بخش نبود و فوت کرد. برخی دیگر از خودکشی کنندگان کارشان به آرامگاه کشیده نمی شد و نجات پیدا می کردند. این دوران سیاه محصولات دیگری هم داشت که به آن اشاره می کنم.

ازدیاد روزافزون سیگاری ها و بیماران قلبی!
گرایش روز افزون اعضای مجاهدین بویژه برخی از مسئولین و فرماندهان به سیگار، معضل دیگری بود که مسعود رجوی در همین دوران با آن مواجه شد. همانطور که شرح دادم برخی از افراد جدید الورود قرص مسکن را با سیگار دود می کردند که مدتی بعد مسئولین متوجه این امر شدند و مراقبت بیشتری به عمل می آوردند. مسعود در یکی از نشست ها با حالتی شوخ گفت: «من که می دانم برخی از شما یک کارهایی می کنید و قرص می ذارید داخل سیگار و می کشید». واضح بود که اعضای مجاهدین برای گریز موقت از فشارهای تحمیلی انقلاب ایدئولوژیک به سمت سیگار و قرص های مسکن کشیده می شدند. در سال 1376 و بعد از هم ردیفی مهوش سپهری نشست های متعددی حول «معضل سیگار» برگزار گردید که بعدها نیز ادامه یافت. مهوش سپهری که به روشنی می دانست کادرهای قدیمی سازمان آرام آرام به سمت سیگار روی آورده اند، با برگزاری نشست این مسئله را به انقلاب ایدئولوژیک ربط داد و گفت یک مجاهد انقلاب کرده باید با اختیار خود بتواند بر سیگار فائق آید و آنرا ترک کند.

طبعاً در این دوران بیماری های قلبی نیز افزایش یافته بود. یکی از اعضای قدیمی مجاهدین به اسم «فرهاد» با نام تشکیلاتی «عیسی» که از زمان جنگ های نامنظم می شناختم و به هیچ وجه سیگاری نبود و استقامت بدنی زیادی هم داشت، به ناگاه در کشاکش نشست های دیگ سکته کرد. با دوست مشترکمان «مهران.ک» از دانشجویان آمریکا که سال 1365 به عراق آمده بود در این مورد صحبت کردم و علت را جویا شدم. وی با افسوس گفت که «فرهاد» را خیلی اذیت می کردند و بعد جمله ای با این مضمون از او نقل کرد که: «خیلی مرا توی نشست ها اذیت می کنند و هی می گویند تو مشکل جیم داری» (منظور از جیم همان مسائل جنسی بود که به خاطر حفظ حرمت ها بصورت مخفف بیان می شد). فرهاد بسیار خجالتی بود و برای مثال اگر اسم ازدواج می آمد به شدت سرخ می شد و از اینکه در حضور تعداد زیادی وی را به مسائل جنسی متهم کنند آزار زیادی می دید و فشار روحی زیادی به وی وارد می شد. با این وضع، در نهایت دچار ایست قلبی گردید و درگذشت.

تنها در قرارگاه هفتم چند نفر تحت عنوان ایست قلبی فوت کردند که از جمله می توانم به «کامران» اشاره کنم که گفتند به خاطر سیگار بوده است (بهانه ای برای مخفی کردن فشارهای روحی). یکی دیگر از نفرات این قرارگاه، «عادل جدیدیان» نام داشت که از نفرات قدیمی سازمان و از اهالی خوزستان بود. برادر و دو خواهر وی نیز در سازمان مجاهدین حضور داشتند و همگی را از نزدیک می شناختم. برادر کوچک 12 ساله اش را اولین بار در کرکوک دیدم که دچار فلج اطفال بود و دست های وی مشکل داشت. خواهر بزرگ تر وی همسر فرمانده گردان ما «سعید» بود که در عملیات «چلچراغ» کشته شد و از او یاد کرده بودم. خواهر دیگرش را نیز در محور یکم مرکز 12 می شناختم که شخصیتی آرام و صبور داشت. عادل را بخاطر یک خطای جنسی در اوایل دهه 70، با وجود چابکی اش از مسئولیتی که داشت کنار گذاشتند، لذا تا پایان عمر منزوی شده بود. در سال های پایانی عمرش تحت مسئولیت «نادر دادگر» قرار داشت و من نیز در همان یگان بودم و از نزدیک وضعیت او را نظاره می کردم.

عادل مدام دچار یک بیماری مبهم می شد و در آسایشگاه دراز می کشید. بدنش به شدت داغ می شد و حتی در سردترین روزهای زمستان آب یخ زده می خورد. گاه به من می گفت که درونش می سوزد و به همین خاطر باید حتماً آب یخ بخورد. به کسی نمی گفت چه بیماری دارد چون نمی خواست کسی بفهمد چه مشکلی دارد. البته مسئولین می دانستند. در نهایت هم خبر سکته کردن او بسیاری را ناراحت کرد. به خاطر حضور برادر و خواهرانش در مناسبات، به صورت فرمالیستی یک مراسم عزاداری برایش برگزار کردند که در آن خواهرش مقداری از گذشته های او سخن گفت. به این ترتیب عادل نیز به جمع کسانی پیوست که یا خودکشی می کردند و یا از شدت فشار روحی دچار ایست قلبی می شدند.

در ادامه نشست های مهوش سپهری، برنامه های آموزشی زیادی توسط امداد پزشکی انجام گرفت تا نفرات را به ترک سیگار ترغیب کنند. برای این کار تعدادی از بیماران قلبی مورد مصاحبه قرار می گرفتند تا مشکلات قلبی خود را به سیگار ارتباط دهند و دیگران را از کشیدن آن منع نمایند و این فیلم را در مقرهای مختلف پخش می کردند.

خود مسعود هم در نشست ها برخی از پزشکان را صدا می زد تا اثرات معجزه بخش «انقلاب مریم» را برای ترک سیگار شرح دهند. وی برای این کار معمولاً دکتر «عباس شاکری» با نام تشکیلاتی «فاضل» که از پزشکان قدیمی و طبیب مخصوص خودش بود را صدا می زد تا پشت میکرفن قرار گیرد و سخنرانی کند!. از حق نگذریم دکتر فاضل هم در این زمینه کم نمی آورد. یادم هست در مورد طلاق های اجباری چیزهایی می گفت که تا به امروز در هیچ مقاله پزشکی یافت نمی شود. برای نمونه مدعی بود طلاق باعث کم شدن بسیاری از مشکلات جسمی و جنسی در بین مجاهدین شده و فکت می آورد که قبلاً بیماران زیادی را به نزد پزشکان عراقی می برده است اما پس از بند الف (طلاق زن و شوهرها) چنین مشکلاتی به صفر رسیده است!. البته کسی جرأت نداشت بپرسد که آیا مسعود و مریم هم دچار این بیماری ها بوده اند یا خیر؟

بدین ترتیب، هرچند در ابتدای مسئول اول شدن مهوش سپهری، بسیاری از نفرات به صورت تشکیلاتی و مکتوب ترک سیگار خود را گزارش کرده بودند، اما در این دوران سیاه، مشکلات روحی دوباره مثل یک زخم کهنه سر باز می کرد و همان ها یکی یکی به اعتیاد بازمی گشتند و درخواست نیاز می کردند و برخی هم تازه می خواستند شروع کنند و بهانه می آوردند که در قدیم اهل دود بوده اند و حالا دوباره دوست دارند سیگار بکشند… اما این موضوع برای رهبری سازمان پذیرفته شدنی نبود و در واقع یک شکست برای ایدئولوژی مریم محسوب می شد، لذا سازمان با صدور یک بخشنامه، کلیه افراد غیرسیگاری را از گرفتن سیگار منع کرد و برای ترک کرده ها هم این محدودیت را وضع نمود که برای درخواست دوباره باید مجوز تشکیلاتی داشته باشند!. در واقع این بخشنامه، پوشاندن افتضاحی بود که باعث می شد برخی به اعتیاد روی بیاورند.

آنچه مطرح کردم چکیده ای از پروسۀ ترک سیگار و پناه آوردن دوباره به سیگار و اقدامات مهوش سپهری در این زمینه بود که طی چند سال و تقریباً از نشست های حوض تا پیش از 11 سپتامبر 2001 رخ داد. اینکه چرا رخدادهای بعد از 11 سپتامبر را جدا کردم دلایلی داشت که بعد اشاره خواهم کرد. در واقع مسعود از سال 1376 به بعد همزمان که زنان را به حرمسرا می برد، راه را برای افسردگی مردان و کشیده شدن شان به سیگار، داروهای مسکن، خودکشی و سکته های قلبی مهیا می ساخت که طبعاً بخشی از زنان نیز در امان نبودند چرا که غرور آنها اجازه نمی داد هرچیزی را از مسعود و مریم رجوی و یا مهوش سپهری بپذیرند و یا قضیه «رقص رهایی» را هضم کنند.
ادامه دارد….

حامد صرافپور

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا