در زندان اشرف، هم زندانی را می کشند و هم دکتر زندان را – قسمت اول

مرگ در زندان های انفرادی اشرف

سال 1376، اوائل مهرماه که مصادف بود با حضور من در پذیرش ، بیش از 6 ماه بود که من در پذیرش در انتظار رفتن به ارتش بودم، همه می آمدند و می رفتند اما از تعیین تکلیف ما خبری نبود، مخصوصا بچه های میلیشیا و پسر مسعود رجوی هم در بین آنها بود که همه بلافاصله از پذیرش مرخص شدند، اما کسی جوابگوی من نبود، همه در جواب می خندیدند و می گفتند که نگران نباش ، شما هم می روی.

روزها میگذشت و ما همچنان در پذیرش بودیم، آرش طائی (جابر)، حمید سیستانی ، و رضا گوران و. . . نیز مثل من، بلاتکلیف مانده بودند، من دیگر این بی محلی و تحقیر و توهین را تاب نیاوردم و دست به اعتصاب غذای خشک زدم، به هیچ چیز لب نزدم و در آسایشگاه خوابیدم. هرکس آمد، بلند نشدم و درخواست کردم باید تعیین تکلیف شوم، اگر هم مشکلی دارم باید به من رسما گفته شود، مریم باغبان که اتفاقا اهل تبریز بود، آنموقع بعد از فاطمه غلامی، فرمانده پذیرش شده بود و همواره در جواب من فقط می خندید و رد می شد.

فرمانده ام نبی مجتهد زاده بود. فرید کاسه چی هم از مسئولین ارشد مرد در پذیرش بود و او هم مثل بقیه هیچ جواب قانع کننده و منطقی نمی داد. تقریبا همه بچه هائی که از ایران آمده بودیم، وضعیتی مثل من داشتند. یک حس درونی به من می گفت که اینجا برای بچه هائی که از ایران آمده اند، اهمیتی قائل نیستند و این حس هم کاملا درست بود. اجازه نداشتیم با نفر بغل دستی مان نیز درد دل و صحبت کنیم. من در زندگی بیست و هشت ساله ام ، به بی محلی و بی اعتنائی عادت نکرده بودم و همیشه در جمع خانواده گرم و صمیمی خود، حرفی برای گفتن داشتم و به این فرهنگ خشک و خشن و بی روح عادت نداشتم و خیلی برایم گران بود که کسی حتی به حرفهای من نیز گوش ندهد!

اکثرا سردرد گرفته بودیم و افسردگی . . .

محمد رضا مبین
محمد رضا مبین

خلاصه هر کاری کردند، حاضر به حضور در جمع نشدم و در آسایشگاه مانده بودم. یک نگهبان هم دم درب آسایشگاه، 24 ساعته مواظب من بود. دو شب و سه روز بدین منوال گذشت. دیگر هیچ کس سراغ من نمی آمد، یکی از بچه ها هم خیلی آرام در گوشم گفت که به همه گفته اند پیش تو نیایند، خلاصه کل بچه های پذیرش متوجه اعتراض من و اعتصاب غذایم شدند، سینی غذا هم که برایم می آوردند ، همانجا می ماند و همه می دیدند و دوباره فرمانده ام دست نخورده ، آن را پس می برد. فرماندهان، چیزی به من نمی گفتند، اما مطمئن بودم در پشت پرده حسابی در تکاپو هستند که این وضعیت را یک جوری جمع کنند. وضعیت پذیرش افتضاح شده بود. دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود، فقط می خواستم هر طور شده از به این وضعیت خاتمه بدهم، هر روز هزار بار خودم را لعن و نفرین می کردم که عجب اشتباهی کردم و ناآگاه همه چیزم را دست کسانی سپردم که هیچ اهمیتی برایم قائل نیستند.

شب سوم که بچه ها را به نشست برده بودند ، فرید کاسه چی ملعون و نعمت اولیائی مزدور، در تاریکی شب ، سراغ من آمدند، گفتند لباس بپوش تا تو را به جلسه ای ببریم که به سئوالهایت جواب بدهند. من هم که همین را می خواستم، سریع بلند شده و حاضر شدم. همه چیز را هم در سکوت برگزار می کردند و مواظب بودند تا کسی من را نبیند، انگار مرتکب قتل شده بودم. یا امکان داشت به بقیه حمله کنم و کسی را زخمی یا مجروح کنم! من که سه روز بود هیچ چیز نخورده بودم، به زحمت بلند شده و لباس پوشیدم.

خلاصه در تاریکی شب فرید کاسه چی جیپ لندکروز را روشن کرد، من را وسط سوار کردند و نعمت اولیائی هم سمت دیگرم نشست. از پذیرش بالا خارج شدیم و به سمت پذیرش پائین که در منتهی الیه جنوب شرقی اشرف و در نزدیکی بود حرکت کردیم، با کمال تعجب دیدم یک راه بند هم در خیابان نصب کردند و ورود به آنجا با هماهنگی کامل است، 2 نفر نگهبان مسلح به کلاشینکف هم که صورتشان را پوشانده بودند تا شناخته نشوند، در کنار راه بند ایستاده بودند. ما وارد شدیم و نرسیده به ساختمان آخر در تاریکی مطلق شب ، خودروی ما متوقف شد. از ماشین پیاده شدیم، فرید در جلو حرکت می کرد و نعمت در پشت سرم. گفتند سرت را پائین بیانداز و جائی را نگاه نکن. همه چیز مشکوک بود. این همان پذیرش روز اول نبود. دو سه اتاق چراغ شان روشن بود و نرده هائی جلوی پنجره ها جوش داده بودند، ما وارد ساختمانی شدیم که قبلا انبار آذوقه بود. دو نفر نگهبان مسلح با صورت های پوشانده نیز در درب ساختمان ایستاده بودند، من چند لحظه در راهرو نگه داشته شدم ، سپس وارد اتاق بزرگ ته راهرو شدیم، وارد اتاق که شدیم، میز بزرگی گذاشته بودند و یک میز نیز در بالای این میز بزرگ قرار داده شده بود، فروغ پاکدل در انتهای میز، فاضل سیگارودی و یک نفر دیگر به اسم مهدی در دو طرف میز نشسته بودند. یک صندلی نیز در این سمت میز و در کنار درب ورودی قرار داده بودند، من را روی این صندلی نشاندند و یک نفر دیگر بالای سرم ایستاد. من سلام کردم، هیچ کدام جواب ندادند، همه بغض کرده و عصبانی نشسته بودند، انگار من پدر و مادرشان را کشته بودم!

این داستان غم انگیز ادامه دارد . . .

محمدرضا مبین، عضو نجات یافته از چنگال خونین رجوی ها

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا