کمپ موسوم به تیف اولین دریچه آزادی – قسمت هشتم

در قسمت قبل از تصمیم دوستم برای بازگشت به ایران گفتم. صحبت های دوستم بدجوری من را متعجب و کلافه کرده بود! اصلا نمی توانستم باور کنم که او به ایران برگردد! ما بارها با یکدیگر در رابطه با ضرورت رعایت مرز سرخ ها که مهم ترین آن نرفتن به ایران بود صحبت کرده بودیم.

تصمیم سخت بازگشت به ایران

در غروب تیف به تنهایی کنار چادر نشسته بودم و به دوستم و حضور او در کنار خانواده اش فکر می کردم. احساس دلتنگی شدیدی برای خانواده به من دست داد. طنین صدای خانواده ام در صحبت های تلفنی در گوشم می پیچید. بی اطلاعی از وضعیت مادرم دلتنگم کرده بود، موج تند و سرکش عشق به خانواده بعد از سالها یکبار دیگر به سراغم آمده بود. سوءظن و تردیدها و اینکه در صورت بازگشت چه خطراتی من را تهدید می کند جای خود را به نوعی آرامش و شوق بیش از حد برای دیدار با خانواده داده بود. دیگر القائات ذهنی و رسوبات تبلیغات منفی در مورد بازگشت به کانون خانواده در قلب و ضمیرم رنگ باخته بود.

بالاخره در یکی از شبها تصمیم سخت بازگشت به ایران را گرفتم. دیگر به حدی عزمم برای بازگشت جزم شده بود که تصمیم گرفتم حتی با پذیرش ریسک اعدام به نزد آنها برگردم. به خودم تلقین کردم که حتی پرداخت بهای مرگ ارزش آن را دارد که بعد از سالها خانواده ام را ببینم. حداقل خانواده ای وجود دارد که بر سر مزارم حاضرشود. صبح به نفر مترجم کمپ که از اعضای جداشده بود مراجعه و درخواست کتبی خودم را برای بازگشت به او دادم. او نگاهی به من انداخت و از تعجب داشت شاخ در می آورد! با همان حالت پرسید مطمئن هستی که می خواهی به ایران برگردی؟! تو که از نفرات سرسخت مخالف بازگشت به ایران بودی؟! برایش داستان بی طاقت شدن انتظارم برای دیدن خانواده را توضیح دادم. به او گفتم دیگر نمی توانم با وضعیت مبهم سرنوشت مادرم کنار بیایم، بعداز تحویل دادن درخواست برگشت، به چادر برگشتم. وقتی موضوع را برای دیگر دوستانم تعریف کردم، هر کدام عکس العمل های مختلفی از خود نشان دادند. عده ای که رفاقت نزدیک تری با من داشتند و نگران سلامتی و جان من بودند اصرار داشتند از رفتن به ایران خودداری کنم، برایم توضیح دادند بهرحال یک روز راه ما به اروپا باز میشود. رفتن تو با این سابقه و سطح تشکیلاتی ریسک جانی بالایی دارد، نمیشود به مسئولین جمهوری اسلامی اعتماد کرد، و در صورت رفتن دیگر راه بازگشتی نیست ودر حقیقت این اولین و آخرین اشتباه تو خواهد بود!

تعداد دیگری از دوستان تصمیم گیری را به خود من سپردند و برایم آرزوی سلامتی و موفقیت کردند. شب بر سر فرمیشن (آمارگیری روزانه) بچه های کمپ که خبر بازگشت من به ایران را شنیده بودند در قالب شوخی و با به تمسخر گرفتن ادبیات مناسبات تشکیلاتی مجاهدین خلق از واژه طعمه که در نشست های موسوم به طعمه توسط رجوی باب شده بود و به نفراتی که قصد جدایی داشتند نسبت می دادند، استفاده کردند. رجوی در جریان آن نشست ها برای ترساندن اعضا و مجبور کردنشان به ماندن در تشکیلات فرهنگ طعمه که منظور آلت فعل شدن اعضا و همکاری با دستگاههای امنیتی ایران بود را در مناسبات جا انداخته بود تا اعضا تحت تاثیر سالها مغزشویی فکر جدایی را با این تصور که این اقدام آنها نوعی خیانت محسوب میشود را از ذهن خارج کنند.

بعد از اتمام فرمیشن بچه ها هر کدام من را درآغوش گرفته و برایم آرزوی موفقیت کردند. دو روز بعد ما را که در دو گروه چهار نفره بودیم برای تحویل گیری لباس به انبار تدارکات ارتش آمریکا بردند. مسئول انبار تدارکات تیف از من سوال کرد “چند سال در مجاهدین خلق بودی؟” که من پاسخ دادم در عراق 20 سال، 7 سال هم در ایران برای آنها فعالیت داشتم.

او در منتهی تعجب سوال کرد اما مجاهدین بعد از 20سال یکدست لباس برای بازگشت به نزد خانواده ات به تو ندادند! آیا هیچگاه به این فکر کرده ای اگر تمامی این 27سال را در یک شرکت کار می کردی اکنون چه سرمایه و پس اندازی داشتی؟! جورج دبلیو بوش رئیس جمهور ما فقط 7 سال سابقه کار سیاسی حرفه ای دارد، بعد لبخند تلخی زد و گفت: ولی رجوی در قبال زحمات وگذر عمر شما ثروت زیادی به جیب زد! شوکی بر من وارد شد چون من خودم هیچگاه طی این سالها به این سوالات فکر نکرده بودم. گویی تمامی قدرت های عالم در یک پتک سنگین جمع شد و بر سرم کوبیده شد! به خودم آمدم که چه روزها و سالهایی را بیهوده از دست داده بودم ، روز 26 مهرماه 84 به من وهشت نفر دیگر اطلاع دادند ساعت چهار بامداد فردا با هلی کوپتر بسمت مرز ایران پرواز خواهیم داشت.

باز دلهره من شروع شد!

ادامه دارد

علی اکرامی

منبع

یک دیدگاه

  1. چقدر زیبا ولی دراماتیک . ایکاش روزی این خاطرات بطور کامل ثبت و با اندکی تغییر و تکرار در مورد سن نویسنده در زمان این اتفاقات و سال وقوع این خاطرات و روزها همراه باشد . من خواننده مرتب می پرسم نویسنده در چه سنی و در چه سالهایی این روزها را گذرانده است البته شاید یکی دو بار از سال اتفاق افتاده ذکر شود ولی من خواننده مرتب باز دنبال سن نویسنده و سال و ماه گذراندن این شرائط سخت در نویسنده می گردم و گم شده ای را در خواندن این خاطرات با خود دارم و پیدایش نمی کنم . همه خاطرات جداشده ها زیبا و سرگذشتها ناراحت کننده است . رجوی مزدور و خائن با چند نفر انگشت شمار نوچه عقب مانده ذهنی ، چه سرنوشت خیانت باری را برای ایران و ایرانیان رقم زدند . خصوصا اعضا و خانواده اعضایی که با نیت خدمت به مردم و ایران به این گروه پیوسته بودند و یا افرادی که با فریب و مغزشویی در گروهک خائن اسیر شده بودند .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا