فرافکنی بلاهت بار یا واقعیت های بیان نشده

اگرچه همه روزه و لحظه مره تمام تلاشم بر فراموشی گذشته سیاه و دردناک خود در اشرف بوده و هست، اما از روزی که شنیدم در سوئد فیلمی بنام کودکان اشرفی بنمایش در آمده، من آشنایی با امیر یغمایی یا بقیه عزیزان نداشتم  اما یاد زینب حسین نژاد افتادم دختر غلام.

سال 68 غلام در تاسیسات 32 بود. من هم در ترابری کار میکردم چون کمی با موتور دیزل آشنایی داشتم سرویس خودروهای نیمه سنگین را انجام میدادم، کار تنگاتنگی با آقا غلام گل داشتم که مسئول تاسیسات مان بود. زینب عزیز دقیقا یادم نیست چند ساله بود ولی خیلی نوجوان بود. همه دلخوشی زینب عصر پنجشنبه که میامد این بود بیاید سرگرمی ای داشته باشد کنار انبار تاسیسات یک اتاق ورزش داشتیم میز پینگ پونگ بود و یک میزفوتبال دستی. همه سرگرمی بچه های خرد سال و حتی ماها همین بود. زینب از طرفی همبازی نداشت. از طرف دیگر به قدری ساکت و آرام بود که رفت و آمد او را کسی متوجه نمیشد.

سوالی که مطرحه این است چرا و به چه علت کودکان و نوجوانان آنزمان هیچ سرگرمی درست حسابی نمیداشتند. چرا کودکان از مهر و عاطفه پدر و مادر شان بی بهره بودند. چرا کودکان و نوجوانان نباید از امکانات رفاهی مناسب استفاده میکردند و همبازی آنها ماهایی که سن سالمان 20 تا 24 سال بود میبودیم.

بگذریم این محدودیت ها شامل حال آقازاده های تشکیلات مجاهدین نبود!

حرف من به خاطر زینب و بقیه نبود حرف من این است چرا وقتی سازمان مجاهدین خلق !!!!! نمیتواند از حرفی یا انتقادی دفاع کند و پاسخ درستی ندارد، آسمان را به ریسمان میبافد؟

چرا حسین رضوی بنده خدا را پای نوشتن مقاله آورده و فرار به جلو میکنید تا چه چیزی را در این کیس پنهان کنید؟!
هر کسی حسین را نشناسد من که میشناسم طفلی دو خط فارسی را نمیتواند رو خوانی بکند. حرفم حسین نیست حرفم خدای ناکرده به بازی گرفتن نقطه ضعف حسین نیست. حسین طفلی دلی پاک و روی گشاده ای داشت و بقدری ساده دل بود که براحتی این چنین حرفها را از زبان او میشد نوشت و بیرونی کرد.

روی سخنم با سازمان مجاهدین خلق است چرا به حسین لااقل خواندن و نوشتن یاد ندادید و مهم تر از این حرفها ته دل حسین رضوی این است با خانواده عزیزش تماسی داشته باشد. چرا اجازه نمیدهید پس از 42 سال حسین با خانواده اش آزادانه تماسی داشته باشد فقط تماس صوتی نه چیز دیگر !

مگر در نشست های لایه ای و پروژه خوانی ها حسین میتوانست از روی برگه نوشته شده حرفها را بخواند که حالا این کلمات قلبمه سلمبه را از زبان بنده خدایش رو میکنید تا بگوید من بسیجی بودم و آمدم جبهه جنگ و اسیر و خلاصه بدبختی های بعدی در اشرف که همه ما مثل هم بودیم مغز شویی شده بی اختیار و برای اینکه یک خواهر فلانی به رویمان بخندد میرفتیم از روی نوشته پای دوربین حرفهای بی بته آنها را غرغره میکردیم.

ای جدا شده ها آیا غیر از این بود. خود دانید؟

حمید آتابای – تیرانا

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا