
رهبران مجاهدین خلق همواره سعی کرده اند اعضای سازمان را به این باور برسانند که هرگز پرواز و رهایی از بند این سازمان در کار نخواهد بود. همه را درون قبر سیاهی فرو بردند که هیچ ارتباطی با بیرون نخواهد داشت، تجربه ی شخصی نگارنده نیز بر این اصل استوار بوده است که سازمان از ما طی ماه ها و سال های اولیه، افرادی افسرده و درون گرا ساخته بود که فاقد هر نوع اراده ای بودیم و دائما این حس به ما پمپاژ می شد که زندگی خارج از فرقه برای ما خطرناک و سم است و تنها مناسبات سازمان پاک و استریل است. هیچ شوقی هم برای پرواز در ما وجود نداشت. هیچ شوقی برای آزادی نداشتیم.
امروز با توجه به حصارهای بلند فرقه ای، استارت رهایی باید توسط خود فرد در درون فرقه زده شود، خانواده ها با ارسال نامه و انجام مصاحبه های متعدد و جداشده ها با فعالیت های خود، تلاش دارند تا از کوچکترین روزنه ها برای ایجاد ارتباط با عزیزان و دوستان سابق خود استفاده کنند، انتخاب نهایی با خود فرد است که آزادی و زندگی زیبا را انتخاب کند یا قفس بسته و تاریک درون فرقه را …
تقریبا سئوال تمام خانواده ها از ما جداشدگان این است که چرا نفر ما مثل شما، بیرون نمی آید؟ چه مشکلی دارد؟ او که نه سیاسی بود و نه هیچ چیز دیگر، پس چرا هنوز در آنجا مانده است؟
برای جواب به این سئوال مهم خانواده ها، باید قدری با من همراه باشید تا از خودم بگویم و از اینکه چرا من هم 10 سال در آن قفس تنگ و تاریک، مانده و درجا زده بودم؟
بطور واقعی چه چیزی است که اعضای درون فرقه را در درون میله های قفس خود نگه داشته است؟ به نظر من اعضای سازمان دچار عادت و یکنواختی شدند، به زندان عادت کردند، به درون حصارهای زندانی بودن عادت کردند، در قفس تکرار مکررات زندانی شدند، در درون حصارهائی که هیچ رشد و پیشرفتی نباشد، اسارت یک تکرار بی معنی می شود که مثل باتلاق هر روز بیشتر فرو می روی. این تکرار بی معنی آنقدر اعضای سازمان را در قبر و قفس فرو می برد که دیگر علاقه ای به ترک قفس پیدا نمی کنند.
اما چیزی که به اعضای سازمان شهامت شکستن حصارهای این قفس را می دهد، چیست و چه نام دارد؟
اسم این حس زیبا تغییر است. تغییر اتفاقی است که خیلی جرات می خواهد، تغییر اتفاقی است که اگر شکل بپذیرد، می توانی برگردی و گذشته را هم بهتر بخوانی، با خودت بگویی که چقدر در بیراهه بودی و راه را اشتباه می رفتی، نگاه آگاهانه به پشت سر تغییر را به ارمغان خواهد آورد، تازه می فهمید که چندین سال از زندگی زیبایتان واز جوانی تان را در قفس تکرار از بین بردید.
انتخاب، نام این تغییر است. نقطه ی شروع آن است. انتخاب جدید، انتخابی لحظه مره، انسان با انتخاب و تغییر است که زنده است و روح پیدا می کند وگرنه اگر آب هم یکجا بماند، مرداب می شود.
قفس امن و راحت تکرار، نوعی بی خیالی است که اعضای سازمان را به سمت پوچ گرایی سوق می دهد، قدرت تفکر را می گیرد و همه در سازمان به نوعی عادت کرده بودیم که دیگری برای ما تصمیم بگیرد و هر روز هم به این تکرار و عادت ، بیشتر خو می گرفتیم. این راحت طلبی مدام در ما دامن زده می شد و هر روز بیشتر عادت می کردیم که راحت تر باشیم و خود را درگیر مشکلات عدیده نکنیم.
همواره به ما این حس القاء می شد که دیگر آغوش خانواده ها منتظر شما نیست، خانواده ها شما را فراموش کرده اند، پیگیر وضعیت شما هم نیستند و شما فراموش شده اید، سعادت و خوشبختی شما همراهی با این سازمان و رهبر است و تمام.
ما مفهوم زندگی را هم فراموش کرده بودیم، از در و دیوار های سازمان هم اثری از آثار زندگی عادی نبود، همه چیز پاک شده و خشونت و ترور و مرگ بین ما مدام تبلیغ می شد. همه ی آثار زندگی از اطراف ما زدوده شده بود، تولدی در کار نبود، همه چیز بوی مرگ می داد.
اما :
پارادوکس عجیبی است، آنگاه که خود را همانگونه که هستم شناختم، آن گاه تغییر آغاز می شود…
محمد رضا مبین