
بعد از مدتها فارغ از کار و مسئولیت روزانه، در یک صبحگاه خرداد ماهی و زمانی که هنوز خورشید داغ خوزستان بر سرزمین پدری رخ نمایان نکرده بود، به اتفاق همسر و دخترم نیایش برای دیداری دیگر با مادر به قبرستان بهشت رضوان ماهشهر رفتیم. از هفته های قبل دلم عجیب هوای مادرم را کرده بود و خاطرات سالیانی که با او داشتم بار دیگر مرا وسوسه کرد، که بار سفر بسته و به شهر زادگاهم ماهشهر بروم.
از شب قبل نیایش با اصرار از من قول گرفته بود که او را هم با خودم به زیارت مزار مادر بزرگ که او با احساس و صمیمیت پاک کودکانه اش ننه نجمه صدایش می زند ببرم. علیرغم اینکه بیش از 7 بهار از زندگیش نگذشته و هیچ خاطره ای از مادر بزرگش ندارد ولی احساسی عمیق او را با گذشته ای دور که مادر بزرگش را در خود جا داده پیوند زده است، به محض رسیدن به مزار مادر همانند همیشه شیلنگ آب محوطه را برداشته و مشغول شستن قبر مادر میشود. و در همان حال با خودش زیر لب زمزمه می کند، به آرامی و بدون اینکه متوجه حضور من پشت سرش شود به نجوای او گوش می کنم که با هر بار جارو کشیدن تکرار می کند. ننه جونم،ننه جون مهربانم،ننه جون فدات بشم انشالله.
شیلنگ آب سنگ مزار را با خود می شست و نوشته های سنگ را بیشتر نمایان می کرد. الان دیگر می توانستم با چشم دوختن به روی نوشته های حک شده بر سنگ قبر و آبی که از بالای آن به سمت باغچه گلی جریان داشت و نجوا های نیایش سفری گذرا به گذشته ای دور داشته باشم، اکنون دیگر نوشته های حک شده بر سنگ مزار بخوبی شسته و قابل خواندن بود. تولد 17 مرداد 1310 و در گذشت 31 مرداد 1373.
تنها 63 بهار از زندگیش گذشته بود، و چه زود از میان خانواده ای که به شدت به او نیاز داشتند پرکشید. 16 ساله بود که مادرش را از دست داد ،فرهنگ سنتی حاکم بر روستا و مناسبات عشیره ای و دست ناخوش تقدیر برایش زمانه را اینگونه رقم زد که با آن سن کم و نرسیدن به بلوغ زندگی به امورات خانه و پخت و پز بپردازد و برای برادرانش که گاها دو تا سه برابرش سن داشتند مادری کند.
مرگ زود هنگام مادرش و شرایط بسیار سخت بعد از آن از دختری که بنا به مقتضای سنش می بایست لحظات فراق خود را به بازی با عروسکان و دخترکان هم سن و سال خودش بگذراند به صحرا برای جمع کردن هیزم و همچنین دوشیدن گاوها و رسیدگی به گوسفندان کرده بود. همانند دیگر زنان روستا با اذان خروس بیدار میشد تا به امورات خانه کاه گلی قدیمی شان برسد و پاسی از شب هم خسته از کار تکراری روزانه بخواب می رفت. در آن سالها روستایشان برق نداشت و گرمای کشنده و طاقت فرسای جنوب امان از او می برید. خانه های گلی روستا در حکومت شاهنشاهی که ادعای رسیدن به دروازه تمدن بزرگ را می کرد. از لوله کشی آب هم محروم بودند و مادر همانند دیگر دخترکان روستا می بایست در گرمای 50 درجه جنوب ظرف خود را سوار بر چهارپایان می کردند تا برای شستن ظروف ولباس ها و پرکردن مشک آب آشامیدنی به کنار رودخانه زهره که در 3 کیلومتری خانه آنها بود ببرند.
زندگی برای مادر برهمین روال ادامه داشت تا اینکه یک روز که همانند عادت روزانه از سر رودخانه برمی گشت پدرش اورا صدا زد. بر روی پاهایش نشاند و در حالیکه به آرامی گیسوهایش را نوازش می کرد گفت دختر عزیزم تا چند روز دیگر با آمدن مادر جدید به خانه مشکلات تو تمام خواهد شد، می دانم در این مدت خیلی زجر وسختی کشیدی ،از آن روز به بعد علاوه بر کار خانه بخش دیگری از ذهن و فکر مادر متوجه آمدن مادر جدید شده بود و پیوسته به این فکر می کرد که چگونه مادری خواهد بود!؟
رشته افکارش بار دیگر به مادرش و خاطراتی که از او بیادش مانده بود کشیده شد. بیاد می آورد تا زمانی که او بود هیچ کم و کسر و سختی در زندگیش نداشت. با طنین صدای او که در گوشش طنین افکن میشد که دخترعزیزم صبح بخیر. صبحانه ات آماده است ناز کنان از خواب بیدار میشد و بعد بوی خوش نان داغ کنجد زده تنوری و شیر و پنیر و تخم مرغ محلی او را به وجد می آورد و به اتفاق مادر مشغول خوردن صبحانه میشدند.
بیاد می آورد که مادرش با تک سرفه ای در نیمه شب هراسان بر بالینش حاضر میشد و در تمامی لحظات شادی وغمش لحظه ای او را به حال خود تنها نمی گذاشت.
حضور مادر جدید (زن بابا) که از شانس خوبش زنی بسیار مهربان و دلسوز بود باعث شد تا حدودی او غم سالیان تنهایی و بار مسئولیت سنگین خانه را به فراموشی بسپارد و شانس بار دیگر به او آن روی سکه خوبش را نشان دهد.
سالیان به همین روال گذشت تا اینکه او هم همانند هر دختر روستایی و بشکل سنتی به خواستگاری که از طرف پدر و زن پدرش مناسب تشخیص داده شده بود ازدواج و خانه پدری را با تمامی خاطرات تلخ وشیرینش ترک کرد و به خانه جدیدی پا گذاشت تا سالیان بعد با تولد هفت پسر و چهار دختر دنیای جدیدی را تجربه کند. دنیایی که برایش آبستن حوادث تلخ و شیرین بسیاری بود.
ادامه دارد…
علی اکرامی