طعمه – قسمت سوم

طعمه – قسمت دوم

به ساعتم نگاهی انداختم ساعت 3 نیمه شب بود. باران رحمت رهبری همچنان بصورت رگبار فحش و ناسزا و تف ولعنت به سر و صورت کاظم می بارید.

یکی از فرماندهان مرد یادداشتی را به مسؤل نشست رساند چند لحظه بعد اوخطاب به جمعیت گفت:کاری برایم پیش آمده ادامه نشست باشد برای بعد. وبا عجله سالن نشست را ترک کرد.جمعیت نفس راحتی کشید وکاظم خود را به روی صندلی انداخت.

درست 8 ساعت بود که بصورت مستمر وسرپا و بدون اینکه چیزی خورده باشد مورد تهاجم گله گرگ بود جمعیت رفته رفته درحالیکه خشم وکینه عجیبی سراپای آنها را فرا گرفته بود سالن را ترک می کردند.کاظم به سختی از جایش بلند شد به اطراف نگریست وقتی که مطمئن شد کسی در سالن نیست به سمت عکسها رفت تمامی توانش را بکارگرفت وتفی یه صورت عکس ها پرتاب کرد و به آرامی زیرلب گفت: براستی که شایسته شماست و باشد روزی که در سیلاب تف ولعن ونفرین همین نسل غرق شوی و بعد گیج و تلو تلو خوران به سمت آسایشگاه رفت. دفترها را به گوشه ای پرتاب کرد وروی تخت خود دراز کشید.

صبح یک ربع زودتر مارش بیدار باش را زدند وبه نفرات اعلام کردند که برای تجمع درسالن حاضر باشند لحظاتی بعد نفرات در سالن تجمع کرده بودند مسؤل نشست اعلام کرد که برای یک نشست چندروزه به باقرزاده می رویم چند نفر ازمزدوران اجیر شده سعی کردند که با زدن کف افراد را تحریک کنند ولی چند لحظه بعد سکوت سالن را فرا گرفت افراد با تجربه فهمیده بودند که باید خودشان را برای نشست های آنچنانی آماده کنند ویکبار دیگر باید با پای خود به مسلخ جهنم باقرزاده بروند درچند مترآن طرف ترکاظم به سرنوشت خود در آنجا فکرمی کرد.

جمعیت به باقرزاده رسید برخلاف گذشته افراد ازدیدن دوستان خود هیچگونه احساس خوشحالی نداشتند وهمه به فکر نشست ها بودند که از فردا هرکدام از آنها یک کاظم خواهند بود.

دو روزگذشت و درطی این دو روز کاظم را به چندین نشست که گاها تعداد آنها به هزار نفری رسیده بود بردند ولی نتوانستند که اراده او را درهم بشکنند و او را وادار به تسلیم سازند تا اینکه عصرچهارشنبه فرارسید همه نفرات را برای نشستی که سوژه آن کاظم بود به سالن موسوم به سالن سوله ای بردند.

گفته می شد که نشست تعیین تکلیف چند نفر ازبچه هاست که یکی از آنها کاظم بود. به سالن که رسیدیم چهارنفر از متهمان که کاظم هم بین آنها بود درجایگاه ویژه نشسته بودند. در محل هیئت منصفه این بیدادگاه بی خبر از عدالت تعدادی از درندگان گرگ صفت رجوی نشسته بودند. مهدی ابریشم چی ـ عباس داوری ـ ابراهیم ذاکری ـ مهوش سپهری ـ قاسم جابرزاده و….. ابتدا مهوش سپهری (نسرین)حکم کاظم را قرائت کرد و بیدادگاه آنها کاظم را بدلیل داشتن سابقه فساد و محفل از مصادیق بارز اطلاعات مجرم تشخیص داده بود و از او خواست اگر دفاعی دارد از خودش دفاع کند قبل از صحبت های کاظم نسرین ادامه داد که حکم تو اعدام است وهیچ نیازی به این جلسه نیست ولی این جلسه را گذاشتیم تا به عنوان آخرین فرصت فاکت های مزدوری خودت و اینکه درتشکیلات نقش مأموران وزارت اطلاعات را بازی می کردی را اثبات کنی کاظم فقط یک کلمه گفت:خواهر به خدا من نمی دانم مزدوری وزارت اطلاعات چیه و این حرفها یعنی چه؟ یکمرتبه سیل جمعیت به طرف او حمله ورشدند و باز فحش بود و ناسزا که درقالب رکیک ترین جملات به او گفته می شد کاظم دیگر دیوانه شده بود.

نمی دانست به چه وسیله ای خودش را از دست اینها نجات دهد در یک لحظه خودش را ازمیان مزدوران رها کرد وبا سرعت به سمت ستونهای سالن رفت و به قصد خودکشی چندین بارسرش را محکم به ستون کوبید خون از پیشانی او فوران زد. نسرین ودیگر مزدوران با دیدن این صحنه خشکشان زده بود و با بهت به صحنه ای که پیش رو داشتند می نگریستند به او که به جرم انتقاد از این رهبران مزخرف به این حال وروز افتاده بود. کاظم بی رمق وغرق در خون در کنار ستون افتاده بود ولی باز هم مزدوران دست بردار نبودند. مهدی ابریشم چی به همراه احمد واقف زیر بغل اورا گرفته وبه روی صندلی نشاندند نسرین به او نزدیک شد وگفت مزدور می خواهی خودکشی کنی فکر می کنی می گذاریم خودت را راحت کنی دیدی گفتیم مزدور وزارت اطلاعات هستی می خواستی جسد کثیف خودت را روی دست ما بگذاری و بعدخطاب به مهدی ابریشم چی گفت فایده ای ندارد او را به عنوان جاسوس و نفوذی وزارت اطلاعات تحویل مأمورین مخابرات می دهید تا به زندان ابوغریب برود وقتی برخورد مأمورین آنجا را دید حالش جا می آید.

مخابرات، ارگان مخوف امنیتی رژیم صدام بود که به کمک رجوی شتافته بود وصدای هر مخالفی را در نطفه خفه می کرد بیان این جمله از مزدوران رجوی وخود رجوی برای امثال ما کافی بود تا مقاومت مان را درهم بشکند ورجوی ازآن به عنوان چماقی برای ایجاد رعب ووحشت درمیان نیروها استفاده می کرد و همین جمله باعث می شد که ما در اشرف بمانیم وفکر رفتن ما مصادف می شد با سروکار داشتن با این ارگان مخوف.

با شنیدن کلمه ابوغریب وبرخورد مأمورین آنجا کاظم مانند مرده متحرک، تکانی خورد. به یاد آورد چه بسیار نفراتی که به جرم مخالفت با انقلاب وخط وخطوط رجو ی به زندان ابوغریب فرستاده شدند و هیچ خبری از آنها نشد.او می دانست وقتی به اسم جاسوس رژیم و وزارت اطلاعات به نیروهای مخابرات تحویل داده می شود چه سرنوشتی در انتظار اوست او اظهار ندامت و پشیمانی را از خود رجوی در زندانهای شاه آموخته بود از این رو تصمیم گرفت برای حفظ جان خود بین بد وبدتر، بد را انتخاب کند.

ما باید موارد اتهامی را بی چون وچرا می پذیرفتیم حتی اگه روح مان هم از جریان خبر نداشت ولی باز باید می پذیرفتیم هر اتهامی را که صرفاً در جهت مخالفت با انقلاب مزخرف شان به زبان آورده ویا احیاناً، با ایما و اشاره هرچند جزئی به آنها یا دار ودسته مزدورشان فهمانده بودیم درصورت کوچکترین عکس العملی مبنی بر نپذیرفتن این اتهامات به سرنوشت کاظم ویا حتی بدتر از او دچار می شدیم هرچند که د ر صورت پذیرفتن نیز سرنوشت بهتری نداشتیم ولی باز به زندانهای ابو غریب که نمی رفتیم،خود لطف بی شائبه ای از طرف این انقلاب مزخرف شامل حالمان شده بود که باید تازه جبران محبت نیز می کردیم.

زندان ابوغریب مکانی مخوف با جلادانی سنگ دل که بساط بزم شان با چکیدن خون هر مخالفی که علیه رجوی کوچکترین اشاره ای می داد چیده می شد همه آن جلادان زیرنظرآن دیکتاتور فراموش نشدنی تاریخ که سرنگون شد تعلیم دیده بودند وآماده اجرای فرمان آن دیکتاتوران سیاه بودند درواقع رجوی می خواست با این اقداماتی که علیه مخالفانش انجام می داد قدرت هرتفکر وعملی را ازما بگیردهمچنان که دربسیاری مواقع، موفق به این کارنیزشده بود ما همچون بردگانی که غل و زنجیر بردستانشان بود عمل می کردیم با این تفاوت که غل وزنجیر برده های سیاه تاریخ خا ک خورده دوران وروزگاران کهن ما، بر دستانشان بودوما بر زبان وگوش وچشمانمان.

کاظم ایمان داشت که این وضعیت چندان به طول نمی انجامد دست خود را بالا گرفت وآهسته گفت:من به انقلاب خواهر مریم ایمان آوردم من به راستی مزدور وزارت اطلاعات بودم ونقش طعمه را بازی می کردم.

در این نشست های اخیر با کمکی که جمع به من کرد مرا احیاء کردند ومن به عمق انقلاب خواهر مریم پی بردم.

انقلاب خواهر مریم مرا یکبار دیگر زنده کرد.طی این یکماه اخیر خیلی بهای سنگینی بابت من پرداخت شد تا معنی انقلاب را درک کنم من فهمیدم باید برای زنده ماندن به انقلاب مریم چنگ بزنم.

این جمله آخر کاظم خیلی به دلم نشست و بیشتر از آن من از خودم شرمنده می شدم که چرا چنین راهی و چنین هدفی را انتخاب کردم و اینهمه هزینه پرداخت کردم پذیرفتن اتهامی که واقعیت نداشت به جرم انتقادی که کرده بود تمام معنی هدفی بود، که ما برگزیده بودیم. اوراست می گفت او می بایست برای زنده ماندن از چنگ گرگ ها ی مریم به انقلاب او که درطی نشست های اخیر با پوست وگوشت خود احساس کرده بود چنگ می زد.ودر واقع علاج کارهمه ما درچنین مواقعی پذیرفتن این اتهامات وایمان آوردن به این حرفها بود.

کاظم دیگرقدرت سخن گفتن نداشت لبخند کریهی برلبان نسرین نشست. اودرهم شکستن کاظم را اول به خودش وبعد به دیگران تبریک گفت: به ستونهای چادر سوله ای تکیه داده بودم پرده ای دیگر از فرکانس فیلم سراپا وحشت انقلاب مریم از جلو چشمانم عبور کرد.

فردا صبح کاظم را دیدم که درجمع گرگ ها به صورت یکی دیگر ا زسوژه ها که درجای او ایستاده بود تف می انداخت با خود گفتم که براستی که کاظم برای زنده ماندن به ریسمان انقلاب مریم چنگ زده است.

علی اکرامی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا