درخواست لباس شهر و ۳ روز زیر ضرب سران فرقه رجوی!
از پوشیدن لباس نظامی خسته شده بودم. به ذهنم زد روزهای پنج شنبه بعد از ظهر تا جمعه شب لباس معمولی به تن کنم. درخواستم را مکتوب کردم و به زنی بنام فرزانه دادم. یک هفته ای گذشت. یک روز مسئول ارکان به من گفت برو اتاق خواهر فرزانه با شما کار دارد. من هم […]
خاطرات غلامعلی میرزایی – قسمت نوزده
مسعود رجوی خود را رسما رهبر مادام العمر و ایدئولوژیک فرقه مجاهدین معرفی کرد بدنبال نشست معرفی مریم که تا صبح ادامه داشت واکثرا خواب بودند به مقر بازگشتیم . ظهرکه برای نهار رفتیم دوباره تکرار نوارشب گذشته را پخش کردند وگفتند چون شب گذشته همه ذوق زده بودیم متوجه نشدیم برادرچی گفته است . […]
رویای آزادی برای من، بعد از ۱۷ سال محقق شد – قسمت پایانی
رویای آزادی برای من، بعد از 17 سال محقق شد – قسمت اول بنابراین من بدنبال فرصتی مناسب برای فرارمی گشتم که متاسفانه 19 فروردین 90 درگیری بین ارتش عراق وسازمان پیش آمد که بنظر من مسئولین سازمان خود ایجاد کننده این تنش بودند . بهرحال برحسب اتفاق من در آن درگیری از ناحیه پا […]
خاطرات غلامعلی میرزایی ـ قسمت هجدهم
در ادامه قسمت 17 که همه نفرات با شیپور در سالن جمع شده بودند که اعلام شیپورخوانده شود . همه فرماندهان در جنب وجوش بودند وبقیه با حالتی در ابهام منتطر بودند که حدود یک ساعت طول کشید در همین فاصله فرماندهان وکسانی که همیشه در این چنین مواقع ساز و دنبک می زدند همه […]
رویای آزادی برای من، بعد از ۱۷ سال محقق شد – قسمت اول
شرایط اردوگاه اسرای جنگی عراق به گونه ای بود که واقعا خارج از تحمل بود. ذهن و ذکر من و بقیه اسرا این بود که کی از این اردوگاه جهنمی خلاص می شویم. همواره چشم به درب اردوگاه می دوختیم که کی این درب را بازمی کنند و می گویند آزادید . جنگ تمام شد […]
طلوع و غروب یک زندگی – قسمت نهم
در طول زندگی ام همیشه عادت داشتم صبح زود بیدار شوم. اینجا هم همین طور بود. ضمن اینکه استرس و درگیریهای ذهنی موجود نیز مزید بر علت شده بود. ضمن اینکه مسئول سازمان نیز شب قبل گفته بود که صبح زود باید بیدار شده و صبحانه خورده منتظر آنان باشیم. همین اتفاق هم افتاد و […]
من هم در کمپ ۳ موصل ارتش عراق اسیر بودم – قسمت چهار و پایانی
ما درد خیلی چیزها را داریم که انشالله یک روز همه چیز آشکار خواهد شد و واقعیت های درون سازمان نمایان می شود که چطور انسانها را از اعتقاداتشان دور می کردند طوری که دشمن اعتقادات خود می شد و دوست دشمنان بشریت! ما آگاه بودیم که آنها از احساسات مذهبی و اعتقادی ما استفاده […]
نگاهی به خاطرات تلخ اعضا در فرقه مجاهدین – طالب فرحان
از آنجایی که بدون انتخاب و علاقه قلبی و صرفا براساس یک طرح فریب از ابوظبی به پادگان اشرف کشانده شده بودم، هیچ انگیزه ای برای ادامه حضور درآنجا و شنیدن وعده های پوچ سرنگونی و تحلیل های کشکی مسعود رجوی و انقلاب نکبت بار مریم نداشتم. به همین دلیل با شیوه های مختلف و […]
من هم در کمپ ۳ موصل ارتش عراق اسیر بودم – قسمت سوم
من هم در کمپ 3 موصل ارتش عراق اسیر بودم – قسمت دوم سازمان چه درباره ی اسرای خودش و چه اسرای پیوسته معتقد بود که اینها نفراتی هستند که فقط در نزد ما هستند . اما چون نمی توانست این مطلب را صریح بگوید ، درظاهر می گفتند که ما هر کاری برای شما […]
من هم در کمپ ۳ موصل ارتش عراق اسیر بودم – قسمت دوم
پیوستن به سازمان و ارتش آزادی بخش قرار بود ما حدود 6 ماه در کنار آنها باشیم و درعملیات شرکت کنیم یا رژیم را سرنگون کنیم ویا آزاد شویم. از این زمان حدود 6 ماه گذشت ولی از حمله خبری نشد . فقط نشست های انقلاب و دیگر نشست ها بود که گاه ساعت ها […]
از اسارت عراق تا اسارت سازمان رجوی و تا آزادی – قسمت دوم
همانطور که قبلا عرض کردم با خروج امن از کمپ لیبرتی به اسارتم پایان دادم و دوباره متولد شدم و با بازگشت به وطن و آغوش گرم خانواده ام، زندگی از دست رفته ام را شروع کردم. حدود یکسال بعد از بازگشتم ازدواج نمودم و پس از تشکیل خانواده تصمیم گرفتم مستقل و روی پای […]
خاطرات آقای نادر مهدی پناه عضو پیشین«مجاهدین»- قسمت سوم و پایانی
فرار از اشرف و پناهنده شدن به نیروهای آمریکایی: باورمان شده بود که هرگز کسی از اینجا (اشرف) بیرون نخواهد رفت و تماما قطع امید کرده بودیم. روزها را با آموزش های متعدد نظامی از انواع سلاحهای سبک و سنگین گرفته تا انواع زرهی ها مثل نفربر و تانک سپری می کردیم و در کنار […]