دیدن موردى که ذهنم را روى جنایات رجوى کنجکاو کرد

بعد از یک سال از ورودم به سازمان مجاهدین در عراق و قرارگاه جهنمى اشرف، آموزش تخصصى زرهى تمام شده بود و یگانها وارد آموزش تاکتیکى رزم زرهى در نبرد شده بودند که توسط افسران عراقى که دوره مربى گرى را در شوروى سابق گذرانده بودند، آموزش داده مى شد.
از رزم واحد تانک تا دسته تانک و گروهان تانک و در نهایت جحفل یا همان رزم متمرکز گردان زرهى بود.
من در واحد پشتیبانى آموزش تمرینات عملى تاکتیک سازماندهى شده بودم و کارمان تآمین و آماده کردن نهار و میان وعده اى دهى و پنجى و همچنین تآمین آب و چاى و شربت و غیره در طول روز در زمین تمرین بود.
تمرین عملى تاکتیک محور ما (محور ۴ به فرماندهى سوسن”عذرا علوى طالقانى”) در ضلع جنوبى، بیرون قرارگاه اشرف انجام میشد. در این تمرینات، یک مسیرى را از نقطه شروع تمرین (حرکت) تا مقصد(هدف) تقریباً دو کیلومتر طى طریق میشد که دسته به دسته یکى بعد از دیگرى از صبح زود تا شب، مکرراً اجرا میشد. این تمرینات، شامل حرکت ستونى دور از دید دشمن، پله براست، پله به چپ، خطى و خطى ستونى و عبور از میدان مین و در نهایت بصورت خطى و تهاجم و رزم روى هدف و تسخیر هدف، صورت میگرفت.
یک روز یکى از تانکها در همان ابتداى تمرین و نزدیک نقطه شروع، خراب شد، هوا گرم بود و T.N(تعمیر و نگهدارى) روى زرهى کار میکردند که تانک تعمیر کنند. به من گفته شد که باید یک کلمن آب برایشان ببرم، من هم با پاى پیاده، یک کلمن آب بردم که تقریباً ۶٠٠ تا ٧٠٠ متر فاصله داشت. در بین مسیر، یک تپه مصنوعى (دست ساز) بود که اطرافش سوراخ هاى زیادى وجود داشت. در برگشت، حس کنجکاوى ام برانگیخته شد که بروم نگاه کنم که شاید بچه روباه تو سوراخ ها باشد و نگاه کنم برایم یک غنیمت بود، چون در قرارگاه اشرف، جز افراد هم یگان و زرهى و خودرو چیز دیگرى در دید و تفریح نداشتیم. دیدن حیوانى مثل روباه، خودش کلى در روحیه تأثیر مثبت میگذاشت. همینطور که داشتم سوراخ ها را میگشتم، استخوان کله و پنجه انسان دیدم که از خاک بیرون بود و بعلت باران هایى که از قبل آمده بود، خاک را شسته و استخوان بیرون زده بود. خیلى تعجب کردم که مگر اینجا قبرستان است که مرده دفن کرده باشند. تأثر شدیدى وجودم را فرا گرفت. از آنجا به محل استقرار آمدم. اما دائماً ذهنم درگیر این قضیه بود که خدایا جریان چیست که اسکلت انسان در آن نقطه بوده است، جرأت گفتن آنچه را که دیده بودم، نداشتم و نمى توانستم به کسى اعتماد کنم که حرفم را به او بگویم تا شاید جوابى بگیرم. به مدت دو سال با همین تناقض، آمدم که مدام ذهنم را در مناسبات به خودش مشغول کرده بود. دنبال کشف این راز بودم و برایم خیلى مهم بود که از این معما سر دربیاورم. تا اینکه وارد بحث به اصطلاح انقلاب ایدئولوژى درون سازمان شدیم. مدت کوتاهى نگذشت که عملکرد مسئولین سازمان، آشکار شد و محدودیت و سخت گیرى و فشار بیش از حد توان انسان به افراد وارد میآوردند تا همه وارد بحث انقلاب و طلاق اجبارى شوند. حتى مجردها هم باید طلاق ذهن میدادند و خود را براى ماندن اجبارى و لم یرتابو و در رهبرى ذوب شوند. از این نقطه بود که کم کم، پچ پچ هاى دو نفره شروع شد و رازهاى درون سازمان که هر کس خبر داشت، رو میشد و در بین افراد تشکیلات میچرخید و میپیچید.
آنجا بود که در اینگونه رد و بدل حرفها و مشاهدات دوستانه، به عمق جنایات صدام در حق مردمش و همچنین سازمان مجاهدین در هم دستى با جنایات سازمان اطلاعات و امنیت (مخابرات) عراق پى بردم که حتى افراد ناراضى درون تشکیلات را هم سازمان قربانى اینگونه جنایات مخفى خود کرده است.
رجوى بی نهایت از این اپیدمى (محفل) که در تشکیلات رواج پیدا کرده و همه اش هم بر اثر کجروى خط و خطوط رهبرى بود، میترسید و بحث محفل در درون مناسبات راه انداخت و زیر همین پوشش، سخت گیرانه ترین فشارها و محدودیتها را روى اعضاء پیاده کرد و ترس را در تشکیلات نهادینه کرد که به اصطلاح جلوى درز خبرها را بگیرد. اما کور خوانده بود و هر چه محدودیت بیشتر ایجاد میکرد، بیشتر افرادش بصورت مخفى به محفل رو میآوردند و بیشتر دست سازمان در جنایت براى افراد رو میشد. این محدودیت، یکى از پارامترهاى ذهنى ام بود که به واقعیت آنچه که دیده و شنیده بودم، مهر تأیید می زد و در سال ٧٣ هم به بهانه چک امنیتى، افراد زیادى را شکنجه کرده که به همین دلیل دچار اختلالات روحى شده و ناراضیان را هم سر به نیست کرده یا زیر شکنجه کشتند که خودم شاهد شکنجه بعضى از نفرات و مرگ نفر زیر شکنجه جنایتکاران رجوى بودم، ظن و گمانم به ایمان و یقین تبدیل شد.

عبدالکریم ابراهیمی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا