اسیر در زنجیر دروغ – قسمت سوم

لینک به متن کتاب

مشاهدات اعضای جدا شده

هادی نگراوی

37 ساله

با سازمان مجاهدين تا حدودي از طريق شبكه ی ماهواره ايشان آشنا شده بودم. از دموكراسي و آزادي و حقوق بشر مي گفتند. در هتل، اعلاميه اي نصب كرده بودند و شماره تلفنشان را زيرش نوشته بودند. با آن ها تماس گرفتم و به هتل آمدند. همان حرف ها را زدند و قول دادند مقدمات سفر مرا به اروپا محيا كنند. البته من تحت تاثير حرف هايشان نيز قرار گرفته بودم. تئوريشان به نظرم درست مي آمد. از بيكاري مي گفتند كه در ايران بيداد مي كرد و همچنين از مسائل اجتماعي و اقتصادي و به خصوص از اعدام مخالفين. خيال كردم راست مي گويند.
بعد مرا به خانه اي در محله پوليگون بردند و فيلم هايي راجع به ارتش آزاديبخش نشانم دادند. به مدت يك ماه، تحت شست و شوي مغزي بودم. مرتب از مدينه ی فاضله شان برايم گفتند، از جامعه ی توحيدي غير طبقاتي دم مي زدند كه در آن هر كس سرنوشت خود را به دست مي گيرد و اختيار رفتار خود را دارد. گفتند اگر به آن ها ملحق شوم هرگز ازادي فردي خود را از دست نخواهم داد و همه ی حقوق انساني ام را محترم خواهند شمرد. از آن ها امضاء گرفتم كه حرف و عملشان يكي باشد.
بعد از طريق اردن، به عراق رفتيم. همان شب اول، به محض اين كه رسيديم، پاسپورتم را گرفتند. بعد، چشم بسته مرا به قرارگاه اشرف بردند. مدتي بعد از آن ، جنگ اول خليج فارس شروع شد. اول، مرا به منطقه ی كفري در كردستان و سپس به توز اعزام كردند. وسط راه، دسته ی ما ناگهان ايستاد. صداي تير اندازي شنيدم اما هر چه نگاه كردم، اثري از دشمن نديدم. خانه هاي مردم را هدف قرار داده بودند. فرمانده امان مي گفت اين كردها در واقع دست نشانده ی دولت ايران هستند و ماموريت دارند كه سد راه ما بشوند.اما من با چشمان خودم شاهد بودم كه توپخانه ما داشت به افراد غير نظامي كه در حال فرار بودند شليك مي كرد… وحشت كرده بودم، باورم نمي شد كه با افراد غير نطامي مي جنگيديم. البته سازمان در آن زمان در جاهاي ديگر نيز دست به رفتار مشابه اي زده بود. روستاي ديگري هم در شمال جلوله بود كه مي گفتند مقر سپاه پاسداران است و آن جا را هم كوبيدند. اما من چيزي جز مردم عادي نديدم. خيلي ترسيده بودم. خواستم فرار كنم اما تهديدم كردند و گفتند تو را زنده نمي گذاريم. رجوي گفته بود با افراد نا فرمان بايد همان طور رفتار كنيد كه با پاسداران رفتار مي كنيد.
وقتي به قرارگاه برگشتيم‍ به فرمانده مان گفتم همه حرف هايتان دروغ از آب درآمد. ما انقلابي هستيم و اسلحه به دست مي گيريم كه كشورمان را آزاد كنيم نه اين كه مردم بي گناه را به گلوله ببنديم و افراد عير نظامي را به خاك و خون بكشيم. گفتم پاسپورتم را بدهيد مي خواهم از اين جا بروم. گفتند تو مزدور هستي و غير قانوني وارد عراق شده اي و به مقامات عراقي تحويلت مي دهيم تا تو را به جرم ورود غير قانوني به خاك عراق ، به زندان ابوغريب بيندازند. تازه فهميدم كه به كجا رفته ام. ندانسته وارد تشكيلاتي شده بودم كه از مافيا هم بدتر است. در واقع، اسير شعارهايشان شده بودم. با اين حال ، تا سال 1373 در آن جا ماندم تا اين كه ديگر صبرم تمام شد. دوباره گفتم پاسپورتم را بدهيد مي خواهم از اين جا بروم، يك شب آمدند گفتند ساكت را بردار و بيا. به محلي رفتيم كه اسمش را گذاشته بودند قلعه و در واقع شكنجه گاهشان بود. مخالفين را به آن جا مي بردند و آن قدر شكنجه شان مي کردند تا دست از مخالفت بردارند.
چشم بسته، مرا به اتاق تاريكي بردند و به قصد كشت كتكم زدند. چند نفري ريخته بودند سرم. هر بار كه بي هوش مي شدم، با آب مرا به هوش مي آوردند و دوباره شروع مي كردند به كتك زدنم. چند نفر زن هم بينشان بود. مي گفتند اعتراف كن بگو براي چه كسي كار مي كني، چه كسي تو را فرستاده است اين جا. من هم نام آن عده اي را كه در تركيه آمده بودند هتل، گفتم. فهميدند مسخره شان مي كنم و با شدت هر چه بيش تر كتكم زدند. مدتي بعد گفتند تو نفوذي ايران هستي. حتي ماموران استخبارات عراق مي خواستند پاي برگه اي را امضاء كرده و اعتراف كنم كه عامل نفوذي سپاه بدرهستم. سپاه بدر را عده اي از معارضين عراقي تشكيل داده بودند كه بر عليه صدام بجنگند. گفتم من به طور قانوني به عراق آمده ام و حتي بليط هواپيما رانگه داشته ام. گفتند اگر دست از مخالفت با ما برنداري، اعدامت مي كنيم. به مدت يك هفته از سقف آويزانم كردند و كتكم زدند. مرا مي بردند داخل يك كيسه و سر مرا محكم به ديوارمي كوبيدند. وقتي كار به اين جا كشيد، فهميدم كه كشتنم برايشان كاري ندارد. چاره اي نداشتم جز اين كه تسليم شوم و حرفم را پس بگيرم چون نمي خواستم بميرم. هر چه اقرار نامه دادند، امضاء كردم. سر و وضع مرا مرتب كردند و مرا به قرارگاه برگردادند. ديگر، تنها كارم اين بود كه در انتظار فرصت مناسبي براي فرار باشم.
مدتي بعد، سخت بيمار شدم. ميگرن داشتم و دست و پايم مي لرزيد. روح در بدن نداشتم، مثل آدم آهني شده بودم. قواي بدنم در اثر شكنجه هاي مدوام تحليل رفته بود. از همه بدتر، وضعيت روحي ام بود. حق حرف زدن با هيچ كس را نداشتم. هر روز، ساعت پنج صبح از خواب بيدار مي شدم و به مدت بيست ساعت كار مي كردم. هر انساني نياز دار د كه حرف بزند و دردش را به زبان بياورد. ولي ما از اين حق محروم بوديم. از ابتدايي ترين حقوق خود محروم شده بوديم. به محض اين كه مي ديدند عده اي دور هم جمع شده اند، مي گفتند محفل زده اند و بر عليه سازمان توطئه مي كنند! هر شب بايد تمام اعمال و افكار خود را گزارش مي كرديم و از خود و از دوستان خود انتقاد مي كرديم. اسمش را گذاشته بودند” عمليات جاري” و مي گفتند براي انقلاب درونيتان لازم است. اما وقتي از خودمان به اصطلاح انتقاد مي كرديم، دوستانمان را مجبور مي كردند كه از همان حرف ها بر عليه ما استفاده كنند و ما را به باد فحش و ناسزا بكشند. خلاصه، مدام تحت فشار بوديم.
اوضاع به همين منوال ادامه داشت تا سال 2003 كه آمريكا با عراق وارد جنگ شد و سربازانش را به عراق فرستاد. جنگ كه شروع شد، سازمان به ما ماموريت پراكندگي داد ، اما اجازه ی تيرانداي به آمريكايي ها را نداشتيم. همه جا پرچم سفيد برافراشته بوديم. البته من آثار بمباران را ديدم اما گفتند كار انگليسي هاست. حدود ده روز بعد، نيروهاي آمريكايي وارد قرارگاه اشرف شدند و ما را خلع سلاح كردند. رجوي كه معلوم نبود كجاست از قبل پيغام داده بود كه من حفظ نيروهايم را به حفظ تسليحاتم ترجيح داده ام، گفته بود كه بايد مطيع باشيم. شايع شده بود كه تسليم شده است. آمريكايي ها گفتند آزاد هستيد كه بمانيد يا برويد. حدود سيصد نفر فرصت را غنيمت شمردند و رفتند. اما هنوز سه هزار نفر آن جا بودند كه جرات نمي كردند بگويند مي خواهيم برويم. مجاهدين مرتب مي گفتند به محض اين كه برگرديد ايران، اعدامتان مي كنند. عده ی ديگري هم بودند كه از مرز پنجاه سال گذشته بودند و ديگر توان اين را نداشتند كه به ايران بروند و از صفر شروع كنند. در نتيجه، ماندند تا ببينند چه پيش مي آيد.
من جواني ام را از دست داده اما هنوز نا اميد نشده بودم. در تيرماه 1384 به ايران برگشتم. با استقبال گرمي مواجه شدم و معلوم شد هر چه به ما گفته بودند، دروغ بود. ايران خيلي عوض شده است. از برخي شعارهاي خودمان الان خنده ام مي گيرد چون اين جا آزادانه حرف مي زنم و انتقاد مي كنم و كسي هم كاري به من ندارد. حالا، خيلي بيش تر احساس آزادي مي كنم… در تمام مدتي كه من در عراق تحت شكنجه و آزار و اذيت بودم و حق هيچ كاري را نداشتم، دوستان هم سن و سالم در ايران صاحب زن و فرزند شده اند و براي خود زندگي تشكيل داده اند. من شب ها مشكل خوابم مي برد. ارتباطم با دنياي اطراف گسسته است. با تكنولوژي و موبايل بيگانه ام و وقتي با جنس مخالف رو به رو مي شوم، دست پاچه مي شوم. مجاهدين حرف و عملشان يكي نيست. پشت شعارهاي زيبايشان، مافياي مستبد و مخوفي نهفته است. مهر و محبت از من دريغ شده است، معصوميت كودكان براي من معنای خود را از دست داده است… سازمان با دموكراسي به جنگ دموكراسي رفته است…”.

سید حجت سید اسماعیلی خویی( مصاحبه شونده برای امنیت خود مایل به انتشار عکس نبوده است )
متولد خوی -46 ساله

من در اوایل انقلاب جوانی بودم ایده آلیست. در همان دوران با سازمان مجاهدین آشنا شدم و گمان کردم آن ها می توانند آرزوهایم را برآورده سازند.
در سال 1358 به عضویت سازمان در آمدم اما بعد از این که سازمان وارد فاز مبارزه ی مسلحانه و زندگی مخفیانه شد، مدتی ارتباطم را با مجاهدین قطع کردم. در سال 1363 برای ادامه ی تحصیل به ترکیه رفتم و در آن جا بود که بار دیگر به سازمان وصل شدم. در سال 1364 به عراق اعزام شدم. اول در بغداد بودم ، بعد مرا به سلیمانیه ، در کردستان عراق فرستادند. در آن زمان ، صدام حسین و به تبع آن سازمان مجاهدین با حزب دموکراتیک کردستان به رهبری بارزانی روابط نزدیکی داشتند.
در آن جا به همراه عده ای دیگر ، آموزش نظامی دیدم. یک سال در آن منطقه ماندم اما بعد رفته رفته اختلافات با کردها بالا گرفت و مجبور شدیم آن جا را ترک کنیم. مرا به قرارگاه اشرف فرستادند و در سمت لژستیک به کار گماشتند. همزمان با آغاز عملیات فروغ جاویدان به عنوان گارد حفاظتی فرماندهان سازمان انتخاب شدم. وقتی سازمان در این عملیات شکست خورد ، به شدت احساس تلخ ناکامی داشت. قبل از عملیات ، به شدت ما را تحت شست و شوی مغزی قرارداده بودند. فرماندهان می گفتند ظرف 24 ساعت به تهران می رسیم. هیچ کس نگفت چه طور و چگونه ؟ همه ما خیال می کردیم این فرصتی تاریخی است که اگر آن را از دست بدهیم دیگر هرگز چنین فرصتی به دست نخواهد آمد. حمله کردیم و به شدت شکست خوردیم.
پریشانی و هرج و مرج در میان نیروهای سازمان به بالاترین حد خود رسیده بود. چون همگی همان احساس تلخ شکست را داشتیم و تعدادی از بهترین دوستان و همرزمان خود را از دست داده بودیم. اما این رسم سازمان بود : همیشه حق با رهبران و فرماندهان بود و هر بار که شکست می خوردیم می گفتند به این دلیل است که هنوز آمادگی ایدئولوژیک لازم را ندارید. اول شکست را توجیه می کردند و بعد آن را پیروزی جلوه می دادند. تبلیغات سازمان پایان نداشت…
البته کاملاً واضح بود که فرماندهان ما سر در نمی آوردند از نظر نظامی چه اتفاقی افتاده است. به این نتیجه رسیده بودند که بهتر است پیاده نظام عقب نشینی کند و زرهی جای آن را بگیرد اما در واقع از ارتش سازمان ، چه سواره ،چه پیاده و چه زرهی هیچ کاری ساخته نبود. ارتش سازمان در واقع مرده بود و جز عملیات های بسیار محدود ، کار دیگری نمی توانست انجام بدهد. سازمان به جای این که دلایل نظامی این شکست را مطرح کند ، این طور توجیه کرد که علت شکست ، دلبستگی بیش از حد نیروها به خانواده هایشان بوده است در حالی که باید به رهبر نزدیک شوند و دلبستگی پیدا کنند. گفتند زندگی زناشویی مانع پیروزی است و باید این مانع را از میان برداشت. من از این جریان طلاق اجباری چندان متضرر نشدم چون مجرد بودم!
البته چیزهای دیگری بود که آزارم می داد. من در قسمت اطلاعات کار می کردم. وظیفه ما جمع آوری اطلاعات نظامی از داخل ایران بود. سازمان این اطلاعات را به ارتش عراق می داد و آن ها بر علیه مملکت ما از آن استفاده می کردند.
این قضایا ادامه داشت تا سال 2003. در آن سال همه می گفتند امریکا به عراق حمله می کند. همه به جز سازمان. مسعود می گفت امریکایی ها جرأت چنین کاری را ندارند. زمانی باورمان شد جنگ شروع شده است که جنگنده های امریکایی بالای سرمان به پرواز در آمدند و قرارگاه مان را بمباران کردند.
ما وحشت کرده بو دیم و به اسارت امریکایی ها در آمدیم. همه می گفتند که اگر جلال طالبانی به قدرت برسد ، حتی یک مجاهد را نیز زنده نمی گذارد. من گفتم می خواهم از این جا بروم. با شدت هر چه تمام تر مرا به باد کتک گرفتند. از شکنجه های شدید روانی نیز دریغ نداشتند. به همین دلیل وقتی نیروهای امریکایی از راه رسیدند ، فرصت را غنیمت شمردم. سرانجام در سال 2004 موفق به فرار شدم. تنها چیزی که برایم باقی مانده است احساس شکستی است از این که بیست سال از جوانی خود را برای هیچ و پوچ از دست داده ام. ما که ادعای مبارزه با امپریالیست را داشتیم، به دست دوستان کاپیتالیست آزاد شدیم!
سازمان برای مبارزه با دولت ایران از هر راهی استفاده می کندو با هر کسی حاضر است کنار بیاید حتی با امریکایی ها…

در سال 1363 به كمك سازمان ، مخفيانه از ايران خارج شده به پاكستان رفتم. در آن جا، دكتر گفت بايد هر چه زودتر چشمت را عمل كني و اگرنه وضعش وخيم تر مي شود. سازمان قول داد مرا براي معالجه به اروپا بفرستد. اما به جاي اروپا سر از بغداد در آوردم. سپس، در سال 1365 دفتر كميسارياي عالي پناهندگان سازمان ملل متحد در كراچي اعلان كرد كه هلند حاضر است مرا به عنوان پناهنده ی سياسي در خاك خود بپذيرد. حتي كارت پناهندگي هم براي من فرستاده بودند اما سازمان آن را مخفي كرد و نگذاشت به دستم برسد. نتيجه اين كه در عراق ماندگار شدم.
وقتي سازمان در عراق اسلحه به دست گرفت و با رزمندگان ايراني وارد جنگ شد، خيلي از اعضاي سازمان اعتراض كردند و گفتند حاضر نيستند باهموطنان خود بجنگند. برادر خودم در آن سوي مرز مشغول انجام خدمت وظيفه ی سربازي بود. اما رجوي گفته بود از نظر ما، حتي سربازان وظيفه هم مزدور رژيم هستند. خودم از نزديك ديدم كه سازمان با ارتش عراق همكاري مي كرد. اعضاي خود را به زندان هاي عراق مي فرستاد تا از اسراي ايراني بازجويي كنند و اطلاعات آن ها را به ارتش عراق بدهند. ماموران مخفي عراق در اطراف اشرف پراكنده بودند و هر كس ساز مخالفت با سازمان را مي زد، بلافاصله تحويل آن ها داده مي شد. به ما گفته بودند براي مخالفين تنها سه راه حل وجود دارد: اعزام به خارج تحت هيچ عنوان امكان ندارد چون ممكن است به محض اين كه از عراق خارج شويد شما را تخليه اطلاعاتي كنند و از اين اطلاعات بر عليه سازمان استفاده شود؛ بنا بر این مخالفين را به عراقي ها مي دهيم و مي گوييم اين ها جاسوس ايران هستند و آن ها بعد از مدتي اين افراد را تحويل ايران مي دهند و ايران بلافاصله اعدامشان مي كند. بنابراين، چاره اي نداشتيم جز اين كه هر چه مي گويند گوش بدهيم…
كار اصلي من در آن جا، ترجمه بود چون عربي زبان مادري ام است و مي توانم به راحتي ترجمه كنم. البته فعاليت اصلي ما مبارزه ی همه جانبه با شيعيان و كردهاي عراق بود. در سال 1991 كه مردم بر عليه صدام قيام كردند، شاهد بودم كه سازمان حدود بيست نفر از كردهاي عراقي را كه دستگير كرده بود، تحويل رژيم بعثي عراق داد.
ما حق حرف زدن نداشتيم. نه اجازه ی حرف زدن نداشتيم و نه وقتي براي حرف زدن بود. مدام سرمان را به يك كاري گرم مي كردند. هر روز، صبح زود از خواب بيدار مي شديم. اول مراسم صبحگاه را به جا مي آورديم، بعد يا سرگرم انواع و اقسام آموزش هاي نظامي مي شديم يا اين كه در امتداد مرز ايران به گشت زني مي پرداختيم و به اصطلاح عمليات شناسايي انجام مي داديم. بعد، هركس به تناسب پستي كه داشت در بخش مربوط به انجام امور روزمره مي پرداخت. من در قسمت اداري كار مي كردم و به پرونده ها و مسائل مختلف اداري رسيدگي مي كردم. شب ها جلسه بودم و هر كس بايد كتبا و به صورت جداگانه به مسئولان ارشد گزارش مي داد كه از اول صبح تا آخر شب چه كرده است و چه ديده و شنيده است.
ماه به ماه، مي رفتيم مايحتاج سازمان را از عراقي ها مي گرفتيم. البته من هرگز نديدم بين سازمان و عراقي ها مبلغي بابت اين اقلام رد و بدل شود. در واقع ما در قبال خدمتي كه به رژيم صدام مي كرديم، از آن ها برنج ، روغن و دیگر مواد مصرفی را دريافت مي كرديم. سازمان مرتب از استقلال خود دم مي زد و مي گفت ما به هيچ قدرتي وابسته نيستيم كه البته دروغ محض است. در واقع، تمام نيازهای سازمان را عراق تامين مي كرد. سازمان به طور ماهيانه فهرستي از اقلام مورد نياز خود، از جمله مهمات، را ارائه مي داد و آن ها هم همه را تامين مي كردند.
سازمان حتي يك شبكه ی تلويزيوني هم داشت كه از طريق ماهواره برنامه پخش مي كرد و مي گفتند دفتر مركزي اش در انگلستان است. به هر حال، دفترش در قرارگاه اشرف نبود.
اما بازداشتگاه ها در اشرف بود. مسعود مي گفت : همه ی دولت هاي جهان زندان دارند، چرا ما نداشته باشيم.
در سال 2003 كه آمريكا به عراق حمله كرد، يك روز سازمان جلسه اي تشكيل داد و همه افرادش را گرد هم آورد. در آن جلسه به نقل از يكي از معاونين صدام حسين گفتند دور تا دور قرارگاه مين گذاري شده و تمام جاده هاي منتهي به آن تبديل به ميدان مين شده است. با افتخار و اطمينان مي گفتند هفت ميليون نفر عراقي تا بن دندان مسلح هستند و بي صبرانه انتظار دشمن را مي كشند تا حقش را كف دستش بگذارند. رجوي اعتقاد راسخ داشت كه جنگ فرسايشي مي شود و ماه هاي متوالي به درازا مي كشد و آمريكايي ها قدرت مقابله با مقاومت خلق عراق را ندارند. اول، اگر آمريكا حمله كند مجاهدين هم دوشادوش مردم عراق وارد جنگ مي شوند و دفاع مي كنند. مي گفتند آمريكايي ها قبلا در زمان شاه طعم مبارزه ی سازمان مجاهدين را چشيده اندد و بار ديگر هم با اين جنگ مز ه اش را خواهند چشيد چرا كه اين بهترين فرصت براي حمله به ايران است. بنابراين، ما رفتيم موضع گرفتيم، اما آمريكايي ها نيز از هوا به قرارگاهمان حمله كردند. صدمات مالي و جاني فراواني نيز ديديم و تعدادي از ادوات زرهي منهدم شد. اما فرماندهان ما به جاي مقاومت، پرچم سفيد بالا بردند و تسليم شدند.
مريم و مسعود رجوي هم كه هميشه مي گفتند تا آخرين نفس در كنار شما مي جنگنيم، ما را به حال خود رها كردند و به كلي غيبشان زد. نيروهاي عراق وارد قرارگاه شدند و تمام مجاهدين را از جاهاي ديگر آوردند و در قرارگاه اشرف جمع كردند. اول سلاح هاي سنگين را گرفتند و بعد به طور كامل همه را خلع سلاح كردند. اكثر اعضاء با اين عمل مخالف بودند. كاملا گيج شده بوديم و سر از كار سازمان و رهبرانش در نمي آورديم. هميشه مي گفتند آمريكا و امپرياليسم امريكايي بزرگ ترين دشمن ما است اما وقتي زمان مبارزه فرا رسيد، تسليم شديم. به ما دروغ گفته بودند، فريبمان داده بودند. مسعود پيا م داد كه” ديكتاتور سرنگون شده است” در حالي كه هميشه با احترام از صدام حسين ياد مي كرد. واقعيت قضيه اين بود كه رئيس عوض شده بود و كس ديگري به جايش آمده بود و سازمان مي بايست براي حفظ قدرت خود با رئيس جديد كنار مي آمد. در واقع، آمريكايي ها امنيت قرارگاه اشرف و جاده هاي اطراف آن را برقرا كرده بودند و اعضاي سازمان را داخل آن حبس كرده بودند و به كسي اجازه خروج از آن را نمي دادند.
از ما تست ژنتيك گرفتند و گفتند اين كار براي مبارزه با تروريسم است. هئيتي متشكل از تعدادي از مقامات آمريكايي مستقر در عراق با تك تك ما مصاحبه كرد و پرسيد آيا مي خواهيم از سازمان جدا شويم يا در آن جا مي مانيد؟ به كساني كه مي خواستند از سازمان جدا شوند، يك كارت شناسايي مي دادند و آن ها را به قسمت ديگري از قرارگاه مي فرستادند. من تا همان روزهاي آخر- قبل از حمله ی نيروهاي ائتلاف به عراق- باورم نمي شد روزي بتوانم از سازمان جدا شوم. اما در همان دوران جنگ بود كه فهميدم تفاوت آن چه به ما گفته بودند و آن چيزي كه در عمل انجام مي دهند بسيار زياد است. در تاريخ 11 سپتامبر 2001 كه برج هاي دوقلوي آمريكا فرو ريخت، ما در داخل قرارگاه جشن گرفتيم و از بن لادن تجليل كرديم و به فاصله ی دو سال همه چيز برعكس شده بود. به فكر فرو رفتم و با خودم گفتم چه طور چنين چيزي امكان دارد؟ من رفته بودم براي برقراري دموكراسي و آزادي بجنگم و حالا خودم از همه ی اين ها محروم شده بودم. اعتقاد عميقي به باورهاي خود داشتم اما به يكباره همه چيز فرو ريخته بود. بعد، با در كمال تعجب مطلع شدم خانواده ام خيال مي كنند من سال ها پيش مرده ام. اما همين خانواده ام بود كه با من تماس گرفتند و گفتند هيچ خطري تهديدم نمي كند و مي توانم با خيال راحت به ايران باز گردم. اما من باز هم مي ترسيدم. نمي توانستم به حرف آن ها اعتماد كنم. در واقع، تفكر سازماني نمي گذاشت حتي به گفته ی خانواده ی خود و نزديك ترين دوستان و آشنايان خود اعتماد كنيم. به ما فقط اعتماد به يك نفر را آموخته بودند و آن مسعود رجوي بود وبس. سال هاي متمادي ، شب و روز در ذهنم فرو كرده بودند به محض اين كه به ايران برگردم اعدام خواهم شد. چه طور مي توانستم يك شبه، همه ی آن القاها را فراموش كنم و با خيال آسوده به ايران بازگردم؟ اين بود كه صبر كردم اول ديگران پا پيش بگذارند و بروند تا ببينم چه مي شود. تا دوستانم نمي رفتند و خبر سلامتشان را نمي شنيدم، باروم نمي شد كه بتوانم آزادانه به ايران برگردم.
من تمام جواني ام ، بهترين لحظات زندگي ام را در طبق اخلاص گذاشته بودم و دو دستي تقديم سازمان كردم. براي رسيدن به آرمان خود از همه ی لذت هاي زندگي گذشته بودم. كار ساده اي نبود اما اطمينان داشتم كه به برقراري دموكراسي و رشد آزادي خدمت مي كنم. با خلوص نيت به سازمان و رهبران آن خدمت كرده بودم ، اما در ازاي اين همه گذشت و فداكاري از آن ها به جز خيانت نديده بودم. من جزيي ازيك نسل سوخته هستم؛ براي ملتم که آزادی نیاوردم ،هیچ، آزادي و اختيار فردي خودم را هم از دست دادم و امروز بعد از اين همه سال در به دري ، سختي و مرارت چيزي برايم باقي نمانده است جز يك دست معلول و دو چشم ناقص… اين است هديه اي كه رجوي در قبال آن همه گذشت و فداكاري و اخلاص به من و ديگران داد. البته ازمن گذشته است كه حسرت گذشته را بخورم اما اجازه نمي دهم با نسل هاي بعدي چنين كنند.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا