آن سوى پرده(خاطرات طالب جلیلیان) – قسمت دوم
خاطرات طالب جلیلیان
از جداشدگان سازمان مجاهدین
نشست دیگ
تا قبل از عملیات فروغ جاویدان شاخص ارتقاء افراد میزان کار، تلاش و مسئولیتپذیرى آن ها بود. افرادى که در رأس بودند، افرادى لایق و جدى بودند؛ اما بعد از عملیات اوضاع دگرگون شد، لازمه پیشرفت افراد حل شدگی تام و تمام و ستایش از مریم و مسعود بود، بدین ترتیب افرادى نالایق، و سرسپرده در رأس امور قرار گرفتند. همه کارهاى سازمان بعد از عملیات فروغ بىدلیل و سرگرم کننده بود. مثلاً یک بار مىگفتند، قسمتى را بکنیم و چاله درست کنیم، بعد مىگفتند چرا این جا چاله درست شده، آن را پر کنید. اول مى گفتند سلاح ها را بسته بندى کنید، بعد از ده روز که طول مىکشید تا سلاح ها جمعآورى و بسته بندى شوند مىگفتند آن ها را باز کنید. یک بار مىگفتند نباید رقصید، رقص کار افراد لیبرال و لُمپَن است، روز بعد مى گفتند رقص هنر است، همه باید رقصیدن را یاد بگیرند. خلاصه در این آشفته بازار واقعاً نمىدانستیم باید چه کار کنیم. در این مقطع نشست هاى دیگ را به راه انداخت. مفهوم دیگ آن بود که افراد باید آن قدر در دیگ سازمان بجوشند و پخته شوند تا عیارى دیگر بیابند و ناخالصی ها پاک شود. و از نو زاده شوند، افراد با پخته شدن در این دیگ به اصطلاح خالص مى شدند.
در حقیقت این نشست ها براى سرکوب و تحقیر افراد برپا مى شد.
در نشست دیگ هر فرد باید برمىخاست و بدترین تهمت ها را به خود مىزد، کارهاى زشت و ناروا را به خود نسبت مى داد و تا جایى که مىتوانست خود را تحقیر مى کرد. شنوندگان نیز با دشنام و ناسزا او را مورد تهاجم قرار مى دادند. اگر کسى مقاومت مى کرد و پاسخ ناسزاها را مى داد به سختى مورد ضرب و شتم قرار مىگرفت.
در دیگى که رجوى بر آتش گذاشته بود اخلاق، شرافت، نجابت و انسانیت درهم مىجوشید و بخار مىشد. من یک بار در این نشست شرکت کردم، بعد از اتمام آن بلافاصله گزارشى نوشتم و هر آن چه را به فکرم خطور کرده بود بر روى کاغذ آوردم، در گزارش خود این جلسات را غیراخلاقى، غیرانسانى و غیر انقلابى دانستم و اعلام کردم که از این تاریخ به بعد من یک مجاهد خلق نیستم ، اما حاضرم به عنوان رزمنده ارتش آزادىبخش به هر نوع مأموریتى که سازمان صلاح بداند، بروم. آن گاه بیان داشتم که به هیچوجه حاضر نیستم در این نشست ها شرکت کنم و مسائل ریز خانوادگى خود را از کودکى تا زمان حال براى جمع تعریف کنم. بعد از نوشتن این گزارش مشکلات من با سازمان شروع شد. ابتدا مهوش سپهری را فرستادند تا با من صحبت کند، عسگر(حمیدرضا حکمى) فرستاده تشکیلات گفت:”من از طرف تشکیلات نیامدهام، بلکه به عنوان یک دوست مىخواهم با تو صحبت کنم”. در صورتى که من مىدانستم او از طرف تشکیلات آمده، به هر حال به او گفتم:”خواهش مىکنم، من هم حرف هاى شما را گوش مىکنم”. او از من پرسید:”چرا در نشست شرکت نمىکنى؟” گفتم:”نشست را قبول ندارم”. گفت:”مگر برادر مسعود را قبول ندارى؟” گفتم:”چرا، هم به عنوان فرمانده ارتش آزادىبخش، هم به عنوان رهبر انقلاب نوین به او علاقه دارم”. – اگر مىگفتم رهبرى را قبول ندارم مرتکب گناه کبیره مىشدم و سایرین را وادار مىکرد تا به جان من بیفتند – عسگر گفت:”هیچ کدام از ما نشست را دوست نداریم ولى به خاطر رهبرى در آن شرکت مىکنیم. ما باید هر چه داریم در اختیار رهبرى قرار دهیم تا بتواند مسئله سرنگونى را حل کند”. گفتم:”درست است. حاضرم هر نوع کار و مسئولیتى را که به من محول کنند به نحو احسن انجام دهم اما در نشست شرکت نمىکنم”. عسگر گفت:”همه مىتوانند کارها را انجام دهند. اما ما باید به خاطر رهبرى شخصیت و فردیت خود را فدا کنیم. در این مقطع از زمان رهبرى از ما مىخواهد که خود را فدا کنیم”. گفتم:”هر کس توانى دارد. این کار در توان من نیست”. خلاصه عسگر خیلى صحبت کرد، خسته شده بودم. بالاخره گفتم:”حالا مىگویید چه کنم؟” گفت:”تا کى مىخواهى کارهاى اجرایى و زمخت انجام دهى مگر چه چیز از دیگران کم تر دارى؟ سایرین گزارش خود را نوشته و مشکل خود را حل کرده اند”. پاسخ دادم:”حالا باید چه چیزى بنوسیم؟” گفت:”همه ما از حوض جامعه به این جا آمدهایم و نمىتوانیم ادعا کنیم که خیس نشدهایم. ما برادر هستیم. بگذار رک و پوست کنده بگویم آیا تو تا حالا کار اخلاقی نکردهاى؟ تا به حال کار خلاف انجام ندادهاى مثلاً دزدى نکردى…؟ این ها را بنویس. نوشتن این مطالب به درد رهبرى نمىخورد بلکه ما با این روش پاک و منزه مىشویم. گناهان خود را از خود دور مىکنیم و بر دوش رهبر مىگذاریم و او در آخرت گناهان ما را بر عهده مىگیرد”. به عسگر گفتم:”اگر کسى چنین کارهایى نکرده باشد، باید چه کند؟” گفت:”مهم نیست. بهتر است گزارشى در مورد خودت بنویسى و فردیت خودت را خُرد کنى، همین کافى است”. از صحبت هاى عسگر سخت برآشفته شدم. بلافاصله نزد دکتر صالح، پزشک محور رفتم و با عصبانیت به او گفتم:”ترا به شرفت قسم مىدهم مرا از لحاظ اخلاقی معاینه کنید، اگر مشکلى داشتم به فرمانده محور گزارش کنید”. دکتر صالح گفت:”این یک مسئله ایدئولوژیکى و تشکیلاتى است و به پزشکى مربوط نمىشود. شما باید مشکل خود را با فرماندهات درمیان بگذارى نه با من”.
خلاصه کلام آن که افراد زیادى از مسئولین دونپایه تا اعضاى شوراى رهبرى با من صحبت کردند اما حاضر نشدم از تصمیمم برگردم. هر چه فشار و اصرار آن ها بیش تر مىشد پافشارى من بر موضعم مستحکم تر مىشد. در نهایت مرا منزوى ساختند، تا به زور تنهایى و تحقیر راه مورد نظر آن ها را پیش بگیرم. سختترین کارهاى قرارگاه بر عهده من بود و گاه کارها طاقتفرسا مىشد ولى تسلیم نشدم. با این حال تقریباً به مرز دیوانگى رسیده بودم. هیچ کس با من حرف نمىزد، حتى براى خوردن غذا رو به رو یا پهلوى من نمىنشستند. گویى فردى جذامىام، همه از من مىگریختند. دچار پریشانى شده بودم و دنیا برایم تیره و تار شده بود. با خودم مىگفتم جوانى، عمر، خانواده و تمام هستى ام را در راه سازمان دادهام حالا کجا را دارم که بروم، چه کار مىتوانم انجام دهم. آن قدر تحت فشار بودم که تصمیم گرفتم اعلام جدایی کنم. مدت کوتاهى بود که حسین لیوانى فرمانده مستقیم من شده بود. به او گفتم:”بروید اعلام کنید که من بریدهام. بگویید مرا از سازمان بیرون بفرستند”. حسین شروع به صحبت کرد که این کار را نکنم. مىگفت اگر بروى مرا مورد توبیخ قرار مىدهند و مىگویند از بىلیاقتى تست که فرد تحت مسئولیت تو بریده است. گفتم:”حسین، حتى اگر ترا اعدام هم کنند براى من فرقى نمىکند. تصمیم خودم را گرفتهام و از آن هم برنمىگردم”. بالاخره او مجبور شد درخواست مرا گزارش کند. بعد از آن تعداد زیادی از مسئولین سازمان با من صحبت کردند، آن ها رضایت دادند من در نشست ها شرکت نکنم اما دیگر کار از کار گذشته بود، حالا من واقعاً با سازمان مسئله پیدا کرده بودم و انگیزهاى براى ماندن نداشتم. بعد از این که دیدند قانع نمىشوم، تغییر رفتار دادند، دست از ملایمت برداشتند و تهدید و زورگویى شروع شد. مىگفتند اینجا خانه خاله نیست هر وقت بخواهى بیایى هر وقت بخواهى بروى. ارتش آزادىبخش داراى ضوابطى است، باید هر کارى به تو محول مىشود، انجام دهى و هر نشستى برگزار مىشود، در آن شرکت کنى، در غیر این صورت دیگران تو را نمىپذیرند و با تو آن مىکنند که شایسته چنین فردى است. در آن زمان هر وقت با خود خلوت مىکردم، مىگفتم خدایا این چه عذابى است که مرا گرفتار آن کردى. من آمده بودم تا آزادى مردم را تأمین کنم اما حالا حتى نمىتوانم آزادى خودم را هم حفظ کنم. حتى در بدترین ارتش هاى دنیا هم افراد چنین تحقیر و خُرد نمىشوند. به فرض هم که پیروز شویم ودولت ایران را سرنگون کنیم، دستاورد ما براى مردم چیست؟ ما حامل دیکتاتورىاى هستیم که روى همه مستبدان عالم را سفید کرده است.
مرتب به من مىگفتند که دچار مشکل اخلاقی شدهام و به خاطر ارضاى غرایزم مىخواهم به همه چیز پشت پا بزنم. مىگفتند محرک اعمال من غرایزم است. اما آن قدر تحت فشار و ناراحتى روحى و روانى بودم که به طور کلى هر چه غریزه بود فراموش کرده بودم و به تنها چیزى که فکر نمىکردم مسائل زندگی بود.
کوتاه سخن نه من قانع مىشدم بمانم نه آن ها مرا رها مى کردند. بالاخره تصمیم گرفتم به عراقی ها پناهنده شوم.
فرار از سازمان
در قرارگاه اشرف، مجموعه ساختمان هایى بود که به نام مشروب معروف بود و عراقی ها در آن مستقر بودند، به زحمت از کشتزارها و مراتع سازمان گذشته و نزد آن ها رفتم و مشکلم را در میان گذاشتم. گفتند باید با بغداد تماس بگیرند. بعد از تماس به من گفتند که نمىتوانند کارى براى من انجام دهند و باید آن جا را ترک کنم. اما من اصرار کردم و گفتم طبق قوانین باید پناهندگى مرا بپذیرید. نمىتوانم دوباره به سازمان برگردم، با آن ها مشکل دارم و از همه چیز خسته هستم. ولى آن ها مرا با لگد بیرون انداختند. بیرون در، حمید ادهم که مسئول امنیت محور بود کنار یک خودرو در انتظار من ایستاده بود. بعد از دیدن من با چند نفر همراهش دست و پاى مرا بستند و به محور[1] آوردند، سپس بعد از یک کتک مفصل مرا تحویل دستگاه قضایى دادند.
دستگاه قضایى
مرا با چشم هاى بسته تحویل دستگاه قضایى دادند. نمىدانستم کجا هستم و به کجا مىروم. وقتى چشم هاى مرا بازکردند قاضىالقضات -رجوى، یعنى نادر رفیعىنژاد را رو به روى خودم دیدم. اول چند لحظه با چشم هاى از حدقه درآمده به من خیره شد، بعد گفت:”این جا یگان نیست که نازت را بکشند، دستگاه قضایى است، چوب توى آستینت مىکنند. این چوب را مىبینى این را فلان… مىکنم”. سیل دشنام و کلمات رکیک بود که پشت سرهم از دهان رفیعىنژاد خارج مىشد. چنان عبارات و کلمات زنندهاى به کار مىبرد که حتى از فکر کردن به آن ها هم شرمنده مىشوم. وقتى حرف هایش تمام شد، لگدى به من زد. درحالى که از درد به خود مىپیچیدم سعى کردم چیزى بگویم اما او ناسزاگویان فریاد زد:”خفه شو. فقط حق دارى به سؤالات من جواب دهى”. نمىتوانستم آن چه را مىشنیدم و مىدیدم، باور کنم. آیا این جا واقعاً سازمان بود؟ حتى عراقی ها هم چنین رفتارى با ما نداشتند. آن چه شاهد آن بودم آن قدر غیرمنتظره بود که شوکه شده بودم و قدرت تکلم از من سلب شد.
نادر چند برگ کاغذ با آرم دستگاه قضایى که منقش به ترازو بود در برابرم گذاشت و گفت:”باید هرچه به تو دیکته مىکنم، کلمه به کلمه بىهیچ حرفى بنویسى. بنویس! با اجنبى و بیگانه تماس گرفتهام و اطلاعات مربوط به ارتش آزادی بخش را افشا کردهام. به انقلاب خیانت کردهام،…[2]”.
چهارصفحه در قطع A4 اتهاماتى را که او دیکته مىکرد به خود نسبت دادم. آن گاه نوبت به تعهدنامه رسید. پنج صفحه هم فرم هاى چاپى تعهد به ارتش آزادیبخش را امضاء کردم. حق نداشتم زیر امضاها تاریخ بزنم، حتى نمىتوانستم متن تعهدنامه را بخوانم. حال خودم را نمىفهمیدم، مثل افراد خواب زده، بىهیچ درک و ارادهاى فقط به طور خودکار هرچه مىگفت انجام مىدادم. آسمان و زمین دور سرم مىچرخید. برایم باور کردنى نبود که چنین رفتارى از سوى افراد سازمان با من که یکى از اعضاى آن بودم صورت بگیرد.
نادر مىگفت: هنوز آن روى مجاهدین را ندیدهاى، براى همین لوس شدهاى. دچار چنان ناامیدى و یأسى شده بودم که توصیف کردنى نیست. چنین رفتارى را حتى در خیال هم تصور نمى کردم. تمام شخصیتم لگدمال شده بود. بعد از این دادگاه صوری مرا به اتاق دیگرى بردند. آن شب، یلدا بود و من براى اولین بار صداى اذان مرضیه را از بلندگو شنیدم. استفاده از مرضیه[3] جدیدترین هنرنمایى سازمان بود یک روز با چادر و مقنعه اذان مىگفت، یک روز پیراهن یقهباز پوشیده در دورتموند آلمان کنسرت مىگذاشت و روز دیگر لباس نظامى به تن کرده، رژه مىرفت. بگذریم؛ بعد از این که وارد اتاق شدم متوجه شدم لوازم شخصىام به همراه یک دست لباس نظامى آن جاست، کمى تعجب کردم. حدود ساعت ده شب جواد خراسانى (مرتضى اسماعیلى) با خودرو به دنبالم آمد، گفت:”آماده شو باید برویم”. پر از کینه و درد بودم، بدون کوچک ترین کلامى، در سکوت لباس پوشیدم و سوار خودرو جواد شدم. مرا تا یک اتوبوس رساند و گفت:”سوارشو باید به بغداد بروى”. فهمیدم در بغداد نشست است. این نشست بعدها نشست حوض نام گرفت. به بغداد که رسیدیم در آپارتمانى واقع در منطقه کراده مستقر شدیم. یک روز آن جا بودیم، سایر اعضا مشغول حمام کردن و اتو کشیدن لباس هایشان بودند. هوا که تاریک شد دستور دادند تا لباس بپوشم. بعد مرا به سالن طبقه پایین هدایت کردند. وارد سالن که شدم دیدم مریم و مسعود رجوى نشستهاند و عدهاى از فرماندهان هم آن ها را دوره کردهاند، ضمناً یک نفر هم مشغول فیلمبردارى است. مرا تحتالحفظ به طرف رجوى بردند، برخاست و بعد از روبوسى کمى با من شوخى کرد. اما این بار براى من وضع فرق مىکرد، چهره واقعى او براى من روشن شده بود. خیلى رک و پوست کنده به او گفتم:”دیگر توان ندارم، مرا بفرست بروم”. رجوى گفت:”مىخواهى کجا بروى؟ پس کى مرا بفرستد. شما پدر مرا درآوردهاید، در ازاى هر کدام شما، ده تا شهید دادهام”.”من الان مشکل امنیتى دارم، هیچ کشورى حاضر نیست به ما پناهندگى بدهد. یکسال صبر کن تا اوضاع روبهراه بشود، بعد ترا مىفرستم به این شرط که در طى این مدت مشکل درست نکنى و وظیفهات را درست انجام دهى”. قبول کردم.
رجوى مىدانست به خاطر آن چه پیش آمده پر از کینه هستم و امکان دارد دست به اقدام خطرناکى بزنم، به همین دلیل مىکوشید آن خاطرات تلخ را از ذهن من پاک کند. قبلاً هم چند بار پیش آمده بود که با رجوى روبوسى کنم اما وضع فرق مىکرد. آن موقع واقعاً به او علاقه داشتم اما این بار احساس مىکردم با خود شیطان مواجهم.
نشست حوض
چند ساعت بعد از این که از پیش رجوى بیرون آمدم، اعلام کردند که براى رفتن به نشست آماده بشویم. نشست در تالار گلستان بود. بعد از تفتیش بدنى در جایگاه خود قرار گرفتیم، کمى بعد هم رجوى آمد. وسط سالن گلستان گود بود و حالت حوض داشت به همین دلیل این نشست به حوض معروف شد. افراد باید یک به یک روبهروى مریم و مسعود مىایستادند و با صداى بلند سه بار فریاد مىزدند: حاضر. حاضر. حاضر. دلیل برپایى نشست عدم توانایى فرماندهان در کنترل نفرات بود. با وجود همه نشست هایى که قبلاً برپا شده بود باز هم افراد همکارى نمىکردند، مشکلات زیاد شده بود روزبهروز بر تعداد بریدهها افزوده مىشد. کار به جایى کشیده بود که خود رجوى باید پا به میدان مىگذاشت. او در آغاز سخنرانىاش مثل همیشه از مسائل بینالمللى و سیاسى منطقه صحبت کرد و نتیجه گرفت هیچ کس دلش به حال سازمان نمىسوزد. ما خودمان باید به فکر خودمان باشیم و چون افراد دست به کمکارى مى زنند و وظایف خود را درست انجام نمىدهند، بنابراین وجود ارتش بىفایده است به همین جهت آن را منحل اعلام کرد و افزود اگر کسى مىخواهد ارتش پابرجا بماند باید دوباره عضو شود و با توانى دو چندان در آن خدمت کند. بعد از اتمام سخنرانى او یک یک افراد را به داخل حوض (گودى میان سالن) فراخواند تا از آن ها براى تشکیل دوباره ارتش تعهد بگیرد. اعضاى هر محور به طور جداگانه در این نشست شرکت مىکردند و مجدداً تعهد مىدادند.سرانجام نوبت به من رسید هر چقدر نام مرا خواندند از جا بلند نشدم. هر چه افراد و مسئولین به من نهیب زدند فایده نداشت، شدیداً از سازمان نفرت داشتم مطمئن بودم رفیعىنژاد بدون اطلاع و رضایت سازمان چنان رفتارى با من نمىکرد. با خودم گفتم حتى اگر بعد از نشست تکهتکهام هم بکنند باید الان همین جا، در برابر سایرین حرفش را زمین بیاندازم و اعتنا نکنم. بعد از اتمام جلسه رجوى به همه درجه افسرى داد. بعد سوسن (عذرا علوى طالقانى) ردههاى جدید افراد را نوشت و به آن ها ابلاغ کرد. با این که از قبل اعلام کرده بودم که مجاهد نیستم اما سوسن رده مرا نیز ارتقاء داد، هر چه اعتراض کردم که من رزمندهام، مجاهد نیستم فایده نداشت. با اشاره جواد از نشست خارج شدم. بیرون در جواد با حالتى پدرانه به من نگاه کرد و گفت:”تو غلط مى کنى که مىگویى عضو سازمان نیستم، رهبرى پدرش درآمده تا شما به اینجا رسیدهاید”. سرانجام گفتم:”در حال حاضر در وضعیتى نیستم که مجاهد باشم”.
بعد از پایان گرفتن جلسه رجوى چمدانى را باز کرد تا به افراد هدیه بدهد. همه به صف از جلوى او عبور مىکردند و شىاى را مىگرفتند، ابتدا تصور کردم کلوچه است، من هم همراه سایرین از برابر او گذشتم وقتى هدیه را گرفتم متوجه شدم مهر نماز است که رجوى مدعى بود تبرک کربلاست. از رفتار خودم خیلى پشیمان شدم زیرا این کار ناقض تمامى ادعاهایم بود. فکر کردم لابد دوباره خیال مىکنند من مجاهد شدهام و باید در نشست دیگ شرکت کنم.
بعد از نشست تا حدودى خیالم راحت شده بود و تصور مىکردم بعد از یکسال از این جهنم رها مىشوم. روى قول رجوى حساب مىکردم و مىکوشیدم در تمام مدت یکسال کارهاى خود را با دقت انجام دهم و مشکلى به وجود نیاورم. بالاخره یکسال به پایان رسید، گزارشى براى رجوى نوشتم و قولش را به او یادآورى کردم. یک هفته گذشت، لیلا دشتى نزد من آمد و نامه را به من بازگرداند. او گفت:”مگر نمىدانى نامهنگارى براى برادر[4] ممنوع است، هر چه مىخواهى باید به سایر مسئولین بگویى. حالا بگو براى رهبر چه نوشتهاى؟” با شنیدن این حرف ها اعصابم به هم مىریخت، احساس مىکردم سرم منفجر خواهد شد، به سختى خودم را کنترل کردم. مطمئن بودم که همه مسئولین نامه را بارها از اول تا آخر خواندهاند و از مضمون آن آگاهند اما بازى درمىآورند. دوبار همان دردسرها شروع شد، مدام باید با افراد مختلف حرف مىزدم و به روح و روان خود سمباده مىکشیدم. اعصابم به کلى به هم ریخته بود با هر کس صحبت کردم، هر چه مىگفتم خود رجوى به من قول داده، مىگفتند تو بعد از نشست حوض تعهد دادهاى، این جا سازمانى است که مبارزه سیاسى مىکند نه خانه خاله که هر روز یک حرف بزنى. سپس یکى از تعهداتى را که رفیعنژاد، قاضىالقضات رجوى به زور از من گرفته بود نشانم دادند؛ او پاى برگه تاریخ بعد از نشست را زده بود. در پایان به بتول رجائى و جواد خراسانى گفتم:”من توان این جا ماندن را ندارم، از عهده کارها برنمىآیم”. بتول در جواب من گفت:”مگر دست خودت است، بچهها از حق رهبرى نمىگذرند، تکهتکهات مىکنند و در گودالى مىاندازند. آب هم از آب تکان نمىخورد”. به آن دو گفتم:”حرف آخر شما همین است؟” گفتند:”بله”. گفتم:”پس حرف آخر مرا بشنوید، من به اراده و با پاى خودم به اینج ا آمدم و به اراده و با پاى خودم هم از این جا مىروم”. آن دو بهتزده مدتى به من نگاه کردند بعد جواد گفت:”تو مىخواهى با پاى خودت به ایران برگردى؟! بسیار خوب برو! اگر موفق شدى شایسته یک جایزه هستى. آن وقت ما هم باید ارتش را تعطیل کنیم و دَرِ آن را گِل بگیریم”. بعد از پایان صحبت هایم با بتول و جواد به یگان برگشتم. سه ماه بود که وقت مرا با بحث هاى بیهوده تلف کرده بودند. تصمیم داشتم فرار کنم اما زمان مناسبى نبود. حدود دو ماه صبر کردم تا اوضاع آرام بشود و آب ها از آسیاب بیفتد. در این مدت در حالى که شدیداً تحت مراقبت بودم کارهاى عادى خود را انجام مىدادم.
شاید عجیب باشد که چرا با این تفاصیل افراد در سازمان مىمانند. علت آن این است که اعضاء در قرارگاه به طور بیست و چهار ساعت حضور دارند و تحت پوشش امنیتى شدیدى است. دور تا دور قرارگاه و محل استقرار افراد سیم خاردار کشیده شده و نگهبانان به سختى از آن حفاظت مىکنند. این قرارگاه در خاک عراق است و نیروهاى نظامى عراقى آن را فراگرفتهاند. عراق هم مرز ایران است و اعضاء از آمدن به ایران وحشت دارند، زیرا سازمان مىگوید، دولت ایران اول شکنجه و بعد از اعدام بدن آن ها را قطعه قطعه مىکند و در لعنت آباد به خاک مىسپارد. به علاوه از لحاظ فکرى و روحى شدیداً تحت فشار هستند و سازمان آن قدر از آن ها تعهدات و اعترافات ضد اخلاقى گرفته که همه مىترسند با رها شدن از سازمان نه تنها از نظر سیاسى نابود شوند بلکه حتى نتوانند به یک زندگى ساده اجتماعى دست یابند. اما با همه این احوال من مىخواستم نخستین کسى باشم که از آن جهنم مىگریزد.
[1] در این سال ها لشکر به محور تبدیل شده ولی تعداد نیرو همان استعداد 200 نفر بود.
[2] سازمان اعترافاتی مبنی بر همکاری با ایران را از همه ی اعضای مسئله دار می گیرد و در صورتی که از طرف فرد جداشده اعتراضی صورت گرفت اقدام به چاپ و به اصطلاح افشاگری مطالب فوق مینماید.
[3] مرضیه از خواننده های زمان شاه بود که به دلیل عدم اجازه برای خواندن به خارج از کشور رفته و به علت فشارهای مالی برای مجاهدین برنامه اجرا می کرد.
[4] رجوی القاب و عناوین مختلف دارد از جمله” برادر” شخص رجوی می باشد.