آن سوى پرده (4)

آن سوى پرده (4)
خاطرات طالب جلیلیان
از جداشدگان سازمان مجاهدین

دادگاه رجوى

 دست ها و چشمانم را بستند و بعد از گذر از راهى پر پيچ و خم سوار ماشين كردند. باران مى‏باريد. فهميدم فصل زمستان آغاز شده است. نمى‏دانم مرا به كجای قرارگاه اشرف بردند. در يك اتاق بزرگ چشمان مرا گشودند و دست بسته روى يك صندلى نشاندند. چند دقيقه بعد مهناز شهنازى و عادل (محمدسادات دربندى)، منوچهر (فرهاد الفت)، مجيد عالميان و جواد خراسانى وارد اتاق شدند. هيچ يك از اين افراد در علوم حقوقى و قضايى تخصص ندارند.

مهناز پشت ميزى قرار گرفت كه عكس ترازو روى آن نصب بود. فهميدم او قاضى دادگاه است. جواد قبل از خواندن كيفرخواست، ضوابط دادگاه را به من گوشزد كرد و گفت هر نوع اغتشاش در نظم دادگاه مجازات دارد. سپس بيست و پنج برگ كيفرخواست را عليه من خواند. در اين كيفرخواست جرم من خيانت به خون شهدا، خيانت به انقلاب نوين، افشاى اطلاعات ارتش انقلاب آزادیبخش، برهم زدن نظم و انضباط، تشويق و هدايت اعضاى ارتش به فرار از تشكيلات و محفل‏گرايى، اتلاف نيروى تشكيلات و ارتش آزادى‏بخش و…. بود. جواد اضافه كرد:”ما ضربات سختى از دولت ایران خورده‏ايم و شهداى زيادى داده‏ايم كه همه ناشى از خيانت هاى افرادى مثل اين فرد است. به نظر من اعدام كم ترين مجازاتى است كه مى‏توان براى او در نظر گرفت”. مهناز شهنازى از من پرسيد:”اتهامات را قبول دارى؟” گفتم:”بله”. يك مرتبه همه ساكت شدند و به يكديگر نگاه كردند. مثل اين كه منتظر عكس‏العمل ديگرى بودند و نمايش را بر آن اساس ترتيب داده بودند. من تمام نقشه‏هاى آن ها را به هم ريخته بودم. آن قدر از زندگى بيزار شده بودم كه اصلاً برايم مهم نبود چه بر سرم مى‏آيد. از صميم قلب راضى بودم اعدامم كنند.

ناگهان اعلام كردند كه دادگاه وارد شور مى‏شود. همه از اتاق بيرون رفتند و وارد اتاق روبه‏رويى شدند. صداى مهوش سپهرى و بتول رجايى از اتاق مى‏آمد. فهميدم صحنه گردان اصلى نمايش آن دو هستند. بعد از مدتى دوباره به اتاق برگشتند. جواد و عادل نقش هيئت منصفه را بازى مى‏كردند. مهناز از من پرسيد:”به حكم اعدام اعتراض ندارى؟” گفتم:”نه، خيلى هم خوب است”. هيأت منصفه گفت:”ما به اين حكم اعتراض داريم. حبس ابد كافى است”. مهناز پرسيد:”به حكم ابد اعتراض ندارى”. گفتم:”نه، هر طور كه دوست داريد”. دوباره اعلام كردند كه دادگاه وارد شور مى‏شود و به اتاق روبه‏رويى رفتند تا از نسرين و بتول تعيين تكليف كنند. بعد از برگشتن فرهاد الفت كه قبلاً با هم دوست صميمى بوديم، برخاست و گفت:”من طالب را از قبل مى‏شناسم، مدت ها با هم كار كرده‏ايم، حكم ابد براى او منصفانه نيست، ده سال كافى است”. مهناز پرسيد:”به اين حكم اعتراض ندارى؟” گفتم:”هر طور ميل شماست”.

دليل اين كه به اعدام من رغبت نشان نمى‏دادند اين بود كه همه افراد سازمان  و عراقي ها از فرار من اطلاع داشتند و اعدام من انعكاس خوبى پيدا نمى‏كرد، وگرنه خيلى راحت مرا به قتل مى‏رساندند و روى سنگ قبرم مى‏نوشتند”در راه جامعه بى‏طبقه  توحيدى به شهادت رسيد” آب هم از آب تكان نمى‏خورد.

جريان افشاى فرار من به اين صورت بود كه عباس داورى در حين جست وجوى ردپايى از من نزد على اشرفى مى‏رود. او راننده لودر بود و كنار سيم خاردار قرارگاه خاك‏ريز درست مى‏كرد. عباس به او مى‏گويد:”على، طالب مرتكب حركت زشتى شده و فرار كرده، شما كه اين جا كار مى‏كنيد، برحسب اتفاق او را نديده‏ايد”؟ به اين ترتيب على از فرار من آگاه شده، آن را به دوستانم اطلاع داده بود، به علاوه اضافه كرده بود كه مرا اعدام كرده‏اند. به همين دليل عده‏اى سراغ مرا از مسئولين گرفته بودند و حتى حسين فرقانى به مهدى ابريشم‏جى گفته بود:”چرا طالب را اعدام كرده‏ايد؟” مهدى هم جواب داده بود اين حرف ها دروغ است. سازمان كسى را اعدام نمى‏كند. ناگفته نماند كه من بعدها در جريان مسائل قرار گرفتم. در آن موقع چيزى نمى‏دانستم.

به هر حال، بعد از تثبيت حكم ده سال زندان به سلول بازآورده شدم. عادل چند كاغذ و خودكار به من داد و گفت:”اگر مى‏خواهى چيزى بنويسى يا اعتراضى دارى مى‏توانى بنويسى”. مى‏دانستم منظور او اين است كه از رهبرى طلب عفو و بخشش كنم و مسعود هم بگويد دوباره به خواهر مريم دست بدهم و توبه كنم تا گناهانم بخشيده شود به همين دليل پاسخ دادم:”نه: حرفى براى زدن ندارم” و هيچ ننوشتم. عادل رئيس زندان و يكى از افراد ايدئولوژيك خالص رجوى بود. نوع رفتار با زندانيان را او تعيين مى‏كرد اما وقتى خودش رو در روى زندانى قرار مى‏گرفت، رفتارش را تغيير مى‏داد و سعى مى‏كرد با زندانى رابطه خوبى داشته باشد. عادل فردى مكار، شقى و دو رو بود كه ظاهرى موجه داشت.

يك روز منوچهر دريچه سلول را باز كرد و از من پرسيد:”به چيزى نياز ندارى؟” من از قبل با منوچهر دوست بودم؛ او زمانى فرمانده من بود اما امرز يكى از شكنجه‏گران و بازجوهاى سازمان است. تمام افراد دستگاه قضايى مانند يك تن واحد در راه اجراى اهداف خود عمل مى‏كنند اما نحوه برخورد آن ها با زندانى هم متفاوت است. وظيفه هر كدام را مسئول نشست معين مى‏كند. منوچهر مى‏خواست از دوستى سابق ما سوءاستفاده كند و غافل از اين بود كه من رجوى و دوستانش را به خوبى شناخته‏ام و فريب نمى‏خورم.

چند ماهى گذشت، حوصله‏ام سر رفته بود، از نظر روحى و عصبى در وضعيت فوق‏العاده بدى به سر مى‏بردم. احساس مى‏كردم دارم تعادل روانى خود را از دست مى‏دهم. كم‏كم ورزش را شروع كردم اما به نحوى كه از عدسى چشمى روى در ديده نشوم. اما ورزش هم مرا آرام نساخت. دچار ترس و توهم شده بودم. وقتى چشم هايم را مى‏بستم تصاوير عجيب و غريبى در برابرم مجسم مى‏شد، حتى زمانى كه سرم را زير پتو مى‏بردم باز هم تصوير حيوانات درنده، صحنه‏هاى جنگ و… از مقابل چشمانم دور نمى‏شد. مى‏دانستم سعى دارند مرا ديوانه كنند. زندان بان ها هر چند وقت يك بار هوش و حواس مرا امتحان مى‏كردند. مثلاً از من مى‏پرسيدند، ميدانى كى  سرت  را  تراشيده‏ايم؟  گاهى  فكر  مى‏كردم  اگر  تعادل  روانى  خود  را از دست  بدهم  چه  بر  سرم  مى‏آيد،  چه  كسى  به  فريادم  مى‏رسد.  مرا به كجا مى‏فرستند.

چند ماه ديگر گذشت عادل از دريچه سلول به من گفت:”خودت را جمع و جور كن كاك صالح با تو كار دارد.” هزار فكر و خيال به سرم زد، از خودم مى‏پرسيدم كاك صالح (ابراهيم ذاكرى) با من چه كار دارد؟ چشم هايم را بستند و به اتاق شيك و تميزى بردند. كاك صالح پشت ميزى نشسته بود كه روى آن يك بشقاب خرما و يك بشقاب شيرينى و يك بشقاب ميوه قرار داشت. ابراهيم ذاكرى بالاترين مسئول امنيتى سازمان و مسئول كميسيون امنيت و ضد تروريسم شوراى ملى مقاومت بود. به محض اين كه در برابر او روى صندلى نشستم. برخاست و در حالى كه يك تعليمى در دست داشت شروع به قدم زدن كرد، بعد از چند بار طى عرض اتاق يك خرما در دهان گذاشت و با قيافه‏اى فيلسوفانه گفت:”كه اين طور، خوب بگو ببينم در چه وضعى هستى؟” گفتم:”متشكرم، خوبم”. گفت:”بايد هم خوب باشى، پدر سازمان و رهبرى را درآوردى، اين همه نيرو را تلف كردى و افراد را به دنبال خودت كشاندى، چرا خوب نباشى”. او همان طور كه خرما مى‏خورد، اجزاى صورتش را كج مى‏كرد و شكل هاى مختلفى درمى‏آورد. بعد نفس عميقى كشيد و گفت:”ببين، نيامده‏ام كار تشكيلاتى انجام دهم. اين جا هم تشكيلات نيست. آمده‏ام خيلى رك، مشكلات سازمان را براى تو بگويم، به شرط آن كه خودت را به خريّت نزنى. ببين ما خروجى[1] يا بريده[2] نداريم. دَرِ اين كار را گِل گرفته‏ايم. ما از اين بريده‏ها لطمات زيادى ديده‏ايم. يك بريده در خازج از كشور يك حرف معمولى مى‏زند اما مخالفان سازمان آن قدر آن را بزرگ مى‏كنند تا به كوهى تبديل شود. بعد سازمان مجبور است تمام نيرويش را بسيج كند تا حملات سياسى خنثى شوند. مى‏دانى افرادى مثل كريم حقى، حيدر بابايى، فريدون گيلانى و… چه قدر نيروى سازمان را تلف كرده‏اند. همين حبيب خرمى همشهرى خودت به سازمان ملل از دست ما شكايت كرده است. مگر ما ديوانه‏ايم كه براى خودمان مشكل درست كنيم. تو اگر به جاى  ده سال، تا ابد هم در زندان بمانى تفاوتى نمى‏كند. هيچ راهى براى خروج از اين جا وجود ندارد، مگر اين كه به يگان بازگرديد يامشكل سياسى سازمان را حل كنى تا بتوانى بروى. اگر بتوانى مشكل سياسى سازمان را حل كنى ما پاسپورت هر كشورى را كه بخواهى همراه با هر مقدار دلار كه نياز داشته باشى به تو مى‏دهيم. تو كه خودت مى‏گويى كارى به سياست ندارى و مى‏خواهى دنبال زندگى خودت بروى. تو مشكل سياسى ما را حل كن ما هم مشكل زندگى تورا حل مى‏كنيم”.

من متوجه منظور آن ها از بازگشت من به يگان شدم اما نفهميدم كاك صالح از مشكلات سياسى چه منظورى دارد.

به كاك صالح گفتم:”من آدم نظامى و تفنگ به دستم، ما را چه به سياست”. گفت: از اول قرار گذاشتيم خودت را به كوچه على چپ نزنى. من با تو رك صحبت كردم، تو حرف مفت تحويل من نده. هر كس با سازمان در تماس باشد نمى‏تواند ادعا كند سياسى نيست. به فرض اگر سياسى هم نباشى مخالفان سازمان و گروه‏هاى ولگرد خارجه تو را باد مى‏كنند و به كوهى تبديل مى‏سازند كه روى سر ما خراب مى‏شود”.

به كاك صالح گفتم:”من متوجه نشدم، برادر مسعود و ديگر مسئولين تا به حال مى‏گفتند ما مشكل امنيتى داريم، چه طور حالا به مشكل سياسى تبديل شد”. او گفت:”اين حرف ها مربوط به زمانى است كه تو در تشكيلات بودى. هر حرفى را كه نمى ‏شود در جمع مطرح كرد. اگر مشكلات سازمان به گوش دشمنان مابرسد، سوءاستفاده مى ‏كنند. در ضمن مشكل امنيتى و اطلاعاتى چه مى‏تواند باشد، مگر شما چه چيزى را مى‏توانيد افشا كنيد. ما تمام خبرنگارهاى دنيا را به قرارگاه آورديم و آن ها از همه چيز فيلمبردارى كرده‏اند چه چيزى باقى مانده كه بخواهى افشا كنى. در عمليات راه‏گشايى هم تعدادى اسير و پناهنده به ایران داشتيم كه مى‏توانستند هر چه مى ‏دانند بگويند. مگر اطلاعات چند بار لو مى ‏رود. از نظر من شما آزاديد هر چه مى‏خواهيد افشاكنيد. به فرض هم دولت ایران با استفاده از اطلاعات تو، چند پاسدار را وارد قرارگاه كرد و صد مجاهد را هم كشت، مگر چه چيزى از سازمان كم مى‏شود؟ هيچى، تازه به افتخارات و شهداى آن هم اضافه مى‏شود. اما يك بريده تا پايش به خارج مى ‏رسد، تمامى خط مشى ‏هاى سازمان و رهبرى را به لجن مى ‏كشد و خون صدهزار شهيد هدر مى ‏رود. مى‏فهمى چه مى‏ گويم؟”

به او گفتم:”من چه طور مى ‏توانم مشكلات سازمان را حل كنم. خيلى خب اگر به خارج رفتم به نفع سازمان حرف مى‏زنم”. كاك صالح نيشخندى زد و گفت:”اين كار را مى‏توانيد بكنيد اما تضمين لازم دارد، بايد تضمين بدهى”. واقعاً نمى‏دانستم منظور كاك صالح چيست. به او گفتم”متوجه نمى‏شوم بايد چه كار كنم”. او گفت:”بايد كارى كنى كه نتوانى بر عليه سازمان موضع گيرى كنى”. گفتم:”مى‏فهمم اما نمى ‏دانم بايد چه روشى را پيش بگيرم”. كاك گفت:”اگر خوب فكر كنى، مى ‏فهمى. بنابراين تا فردا فرصت دارى خوب فكر كنى. فردا مجدداً احضارت مى ‏كنم”.

بعد از بازگشت به سلول هر چه قدر فكر كردم، نفهميدم بايد چه كارى انجام دهم. روز بعد مجدداً احضار شدم. كاك صالح از من پرسيد:”به كجا رسيدى؟” گفتم:”حقيقتاً نمى ‏دانم بايد چه كار كنم. بهتر است روشن و واضح حرفت را بزنى”. گفت:”پيشنهاد خوبى است، تو بايد تعهد بدهى؛ تعهد”. گفتم:”چه تعهدى؟ خوب، تعهد مى‏دهم كه نتوانستم شرايط سخت مبارزه را تحمل بكنم و سازمان در تصميم من هيچ دخالتى ندارد و راه سازمان، راه درستى است”. گفت:”اين  حرف ها ديگر جواب گو نيست، همين حرف ها را افراد قبلى هم نوشته ‏اند اما به محض اين كه پايشان به خارج رسيد كارى را كه نبايد، كردند. تو بايد گواهى دهى كه مزدور وزارت اطلاعات دولت ایران هستى و از جانب آن ها وارد سازمان شده‏اى”. وقتى اين حرف را شنيدم، واقعاً شوكه شدم تا مدتى بهت ‏زده به او نگاه مى ‏كردم بعد گفتم:”چه طور وجدانت اجازه مى‏دهد چنين حرفى را بزنى. من جوانى، همسر، فرزند، دارايى و زندگى ‏ام را در راه سازمان و به خاطر مبارزه داده ام حالا بگويم مزدور وزارت اطلاعاتم”. گفت:”آمدى نسازى معلوم است كه هنوز هم از سازمان طلبكارى. مگر نمى‏خواهى دست از سازمان بكشى و بروى سراغ زندگيت، خيلى خوب ما هم زندگى ‏ات را تأمين مى‏كنيم و چيزى عليه تو نمى‏گوييم مگر اين كه تو عليه ما حرف بزنى”. پاسخ دادم:”اگر به جاى ده سال، صد سال در سلول انفرادى بمانم و سرانجام هم استخوان هايم را بيرون بريزيد چنين تعهدى نخواهم داد”. ابراهيم ذاكرى گفت:”هر طور خودت مى ‏دانى. من آمده بودم كمكى به تو بكنم. بالاخره به حرف من مى ‏رسى”.

او رفت و مرا هم به سلولم بازگرداندند. از همه جا نااميد شده بودم. مثل همه انسان هاى ديگر كه وقتى دستشان از همه جا بريده مى‏شود، دست به سوى خدا دراز مى‏كنند، رو به سوى او كردم و يارى طلبيدم. فكر كنيد آدم دور از وطن در كشورى مثل عراق باشد كه به يك زندان بزرگ مانند است، در تشكيلاتى مثل سازمان هم باشد كه تبديل به يك زندان شده با همه اين تفاصيل در سلول انفرادى هم محبوس باشد، واقعاً چه احساسى مى‏تواند داشته باشد. فشار روحى و روانى وارده آن قدر شديد بود كه داشتم مشاعرم را از دست مى‏دادم. كاملاً نااميد بودم و مى‏دانستم اگر كمى ديگر بگذرد عقل خود را از دست مى‏دهم. به فكر چاره بودم. هيچ راهى به جز فرار به ذهنم خطور نمى‏كرد بايد هر طورى بود از اين قلعه الموت مى‏گريختم اما چه طورى؟

با خودم گفتم اگر بتوانم فرار كنم كه صددرصد موفق مى‏شوم. اگر حين فرار كشته شوم كه از اين همه فشار راحت مى‏شوم. اگر دستگيرم كنند و آزارم دهند لااقل مدتى با هواى آزاد تماس پيدا كرده و تجديد روحيه نموده‏ام. تصميم داشتم اين بار به سمت شمال عراق يعنى منطقه كردنشين فرار كنم و در صورت موفقيت خود را به صليب سرخ معرفى نمايم.

[1]   خروجی:  سازمان به زندان درون تشکیلات خروجی می گفت.

[2]   بریده : فردی که از مبارزه بریده باشد می گویند منظور همان جدا شده است.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا