فرار از اشرف – از اتاقک نگهبانی تا مقر آمریکایی ها

داستان وصل و جدایی من از سازمان مجاهدین خلق

“…در یک نیمه شب بامدادی که مشغول نگهبانی در یکی از برج های نگهبانی در ضلع شرقی اشرف بودم به جمع بندی پروسه گذشته و پیدا کردن راه برون رفتی از آن وضعیت رسیدم. آن شب برخلاف سال های قبل، دیگر سلاحی برای حفاظت از خود و قرارگاه نداشتم. به دسته چوبی که به دستم داده شده بود تا از خود و دوستانم در صورت لزوم دفاع کنم، نگاهی انداختم. چماق جانشین سلاحی شده بود که رجوی سالها آن را ناموس مجاهد خلق در ذهنمان القا می کرد. نگاهی به بیرون از قرارگاه انداختم. تاریکی و خلوت سنگین شب همه جا را فرا گرفته بود. گاهی صدای پارس سگان و جیرجیرکان سکوت شب را درهم می شکست و گویی چراغ های شهرهای مرزی از دور سوسو می زدند و خاطرات سالیان در ایران و آغوش و کانون گرم خانواده را به یادم می آورد. به سال 58 برگشتم که برای اولین بار در دانشکده نفت آبادان به واسطه دوستم با سازمان آشنا شدم و در همان اولین نگاه عاشق شدم. شور و شر جوانی، صداقت، جسارت و از همه مهمتر اعتماد بیش از حد، من را در مسیر جریانی قرار داد که بیش از 35 سال از بهترین روزهای زندگی ام را با خود برد. به خاطر رسیدن به این هدف و آرمان، پاک ترین احساسات و بالاترین عشق که در خانواده و به خصوص مادر پیرم خلاصه می شد را فدایش کردم.

مادر را در بستر بیماری در حالی که بیش از هر زمان به حضور من نیاز داشت رها و بین سلامتی او و سازمان، دومی را انتخاب کردم. اکنون نزدیک به 20 سال است که از او کوچکترین اطلاعی ندارم؛ آیا زنده است و چشم های کم سویش از لابلای در خانه قدیمی برای دیدن من همچنان به بیرون دوخته شده است؟ و یا همانند هزاران مادر دیگر در آرزوی دیدن فرزندش چشم از جهان فروبسته است؟ ..”

علی اکرامی که در سنین نوجوانی و بلوغ و در فضای ملتهب انقلاب، به گفته خودش ساده لوحانه سازمان مجاهدین خلق را نه بر اساس منطق و شعور بلکه احساس و شور به عنوان تنها راه حل خوشبختی و سعادت مردم انتخاب می کند و دراین مسیر از تمام متعلقاتش می گذرد، کتابش با عنوان ” قصه ای ناتمام برای دخترم” داستان وصل و جدایی خود از سازمان را این گونه نقل می کند.
“اکنون وقت آن فرا رسیده بود که در خلوت خودم یک بار و برای همیشه خودم را در محکمه وجدان و در منتهای صداقت و بی طرفی قضاوت کنم. همیشه گفته اند وجدان انسان ها، بالاترین قاضی است. در سکوت نیمه شب پادگان اشرف و خواب عمیق دوست هم رزمم، خودم را برای اولین بار در معرض این سئوالات قرار دادم؛ که به راستی مزدور کیست و مزدوری چیست؟ خیانت چیست؟ خائن کیست؟ …”

علی اکرامی در کتابش می نویسد که چگونه ذهنش او را به سفری می برد از 30 خرداد 60 و اعلام جنگ مسلحانه تا 5 مهر و تظاهرات مسلحانه. از 6 مرداد و فرار رجوی و بنی صدر از ایران و پناهندگی مسعود رجوی در فرانسه. از ازدواج مسعود با مریم قجر عضدانلو تا سال 65 و انتقال مقر سازمان از فرانسه به عراق . از همکاری های پشت پرده سازمان مجاهدین خلق با سازمان اطلاعات عراق تا همکاری عملی و تبادل اطلاعات در میانه جنگ ایران و عراق. از کمک به سرکوب اکراد عراقی تا خلع سلاح توسط نیروهای آمریکایی. همه و همه همچون کابوس در ذهنش مرور می شود: ” کابوس وحشتناکی سراپایم را گرفته بود. به زحمت آب دهانم را که به شدت تلخ مزه بود قورت دادم. به نقطه تنفر و انزجار کامل رسیده بودم. دیگر احساس می کردم هیچ سنخیتی با سازمان و مناسبات پادگان اشرف ندارم. عزمم را برای جدایی و فرار جزم تر از همیشه دیدم. دیگر احساس خیانت در قبال جدایی نداشتم..”

به این ترتیب او که مترصد فرصتی مناسب برای جدایی از مناسبات سازمان بوده زمانی که شرایط را فراهم می بیند، بر اسارت 35 ساله خود پایان می دهد:

..”به اتاق پروین صفایی که رفتم بعد از مقدمه چینی های اولیه گفت با توجه به این که به زبان عربی تسلط دارید می خواهیم تو را به عنوان نفر روابط استادان دانشگاهی عراقی به ستاد آموزش بفرستیم. آنجا تمامی اعضای قدیمی و مسئولین سطح بالای سازمان هستند و با توجه به اعتمادی که به تو داریم و در طی این سالیان همیشه در مناسبات نزدیک سازمان بوده ای، این تصمیم را مسئولین بالا و خواهر مژگان برایت گرفته است. کمی فکر کردم با خود گفتم این جابجایی می تواند فرصت خوبی برای فرار از جهنم اشرف باشد. با تکان دادن سر موافقت خود را اعلام کردم. پروین صفایی گفت بیا زیر این فرم را هم امضا کن تا مشخص شود با رضایت خاطر خودت منتقل شده ای. که بلافاصله زیر فرم را امضا کردم و در حالی که خودم را کاملاً خونسرد نشان می دادم، از دفترش خارج شدم. فردا بعد از ظهر کمد و وسایلم را سوار جیب لندکروز کردم و به اتفاق یکی از دوستانم که رابطه خوب و نزدیکی با او داشتم، به سمت دانشکده راه افتادیم. دوستم گفت من یک کار کوچکی در ستاد قرارگاه دارم، بعد تو را به دانشکده می رسانم. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، چون طبق برآوردهای اطلاعاتی و شناخت خودم و اطلاعاتی که از دیگر دوستان داشتم، خیابان 100 و حد فاصل منشور تا جاده خبرگزاری محل رفت و آمد خودروهای آمریکایی بود.

تمام هوش و حواسم را متمرکز کردم تا در صورت مشاهده خودرو هامر آمریکایی خودم را تسلیم آنها کنم. از شانس خوبم به هنگام رسیدن به نزدیکی منشور یک خودرو آمریکایی توقف کرده بود این همان فرصتی بود که از مدت ها پیش انتظارش را می کشیدم. به دوستم گفتم: چند لحظه نگه دار حالت تهوع دارم، سرم بدجوری گیج می رود. او هم با دستپاچگی گوشه ای خودرو جیب را متوقف کرد. اکنون با خودرو آمریکایی چند متری بیشتر فاصله نداشتم. خداخدا می کردم گشت های سازمان سر و کله شان پیدا نشود. به دوستم گفتم لازم نیست پایین بیایی، یک بشکه آب معدنی به من بده سر و صورتم را بشویم. او هم بدون مقدمه این کار را انجام داد. بطری را گرفتم و از خودرو پیاده شدم. در بطری را باز کردم آبی که کف دست هایم ریخته بودم را به صورت ریختم و هم زمان به سمت خودروی آمریکایی ها دویدم. با دستم به شیشه درب جلو زدم، سرباز امریکایی که در را باز کرد، فریاد زدم: به کمک نیاز دارم، نمی خواهم در مجاهدین خلق بمانم. کمکم کنید! کمکم کنید! سرباز امریکایی و فرمانده سیاه پوستش من را سوار خودرو کردند و با سرعت به سمت مقر خودشان رفتند. دوست من در شوک عجیبی فرو رفته بود. آن قدر این حرکت من برایش غیر منتظره بود که فرصت هیچ گونه عکس العملی پیدا نکرد. نگاهی به پشت سرم انداختم. با تنفر فریاد زدم: ” بابای اشرف لعنتی. بابای سازمان مجاهدین خلق لعنتی. مرگ بر تو ای رجوی بی شرف که سالیان به امید و اعتماد یک نسل خیانت کردی..” لحظاتی بعد در مقر فرماندهی سربازان امریکایی بودم… ”

برای دانلود اینجا را کلیک کنید.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا