در زندان اشرف، هم زندانی را می کشند و هم دکتر زندان را – قسمت دوم

مرگ دکتر تقی، دکتر زندان های اشرف

در قسمت قبل گفتم که در تاریکی شب فرید کاسه چی جیپ لندکروز را روشن کرد، من را وسط سوار کردند و نعمت اولیائی هم سمت دیگرم نشست. از پذیرش بالا خارج شدیم و به سمت پذیرش پائین که در منتهی الیه جنوب شرقی اشرف و در نزدیکی بود حرکت کردیم.

فروغ با آن عینک ته استکانی خود، با کلمه مزدور، خائن، پاسدار، قاری قرآن، خطاب به من شروع به صحبت کرد، گفت اعتصاب غذا می کنی؟ فکر می کنی اینجا خانه خاله است! می خواهی شورش راه بیاندازی؟ و … من خواستم جواب بدهم ، نفر ایستاده پشت سر من، با یک مشت محکم توی سرم کوبید، بطوریکه کل اتاق دور سرم چرخید. فروغ ادامه داد که این پرونده که می بینی جلوی من، تماما مربوط به تو است، اینجا دادگاه است و ما تو را محاکمه می کنیم، ما همه چیز را می دانیم، تو یک مامور وزرات اطلاعات آخوندی هستی که برای ماموریت ترور و قتل ما اینجا فرستاده شدی، علت اینکه تا امروز هم تو را به ارتش نفرستادیم همین است، تو برای ترور رهبری به اینجا آمدی، تو می خواستی منابع آب شرب ما را آلوده کنی ، تو می خواستی با اسلحه چند مجاهد خلق را که می توانی به شهادت برسانی . . . دوباره خواستم از خودم دفاع کنم باز مشت دیگری به پشت سرم کوبیده شد و گفتند خفه شو مزدور … دو دست نیز روی شانه هایم گذاشته بودند تا نتوانم از جای خودم بلند شوم.

پنجره اتاق باز بود و پرده جلوی آن را باد بالا برده بود، سوز سردی می وزید و من بخود می لرزیدم، حسابی شوکه شده بودم، انتظار چنین فحش کاری و مشت به سرم را نداشتم، برای من مجاهد خلق تصویر دیگری داشت. این اتاق شکنجه، به همه چیز شبیه بود الا دادگاه .

فقط روی سرم داد می کشیدند، من هم هاج و واج نشسته بودم، باورم نمی شد، چنین برخورد خشنی ، فقط به خاطر اعتراض من ، با من بشود. فکر می کردم خواب می بینم، دیگر هیچ چیز نمی شنیدم، هر از چند گاهی ضربات پوتین به ساق های پایم، یا مشت به سرم ، مرا هوشیار می کرد.

اصلا باورم نمی شد که مجاهدین ، با آن همه خنده های مصنوعی و گرم گرفتن، این چهره خشن و شکنجه گر را داشته باشند، در چشم بهم زدنی، همه چیز عوض شده بود. چهره اصلی مجاهدین که در پشت نقاب های مزورانه مخفی شده بود، برایم عیان شده بود. ماهیت اصلی مجاهدین این چهره بود.

محمد رضا مبین
محمد رضا مبین

خلاصه من را بعد از نزدیک به یکساعت بازجوئی همراه با ضرب و شتم و بی هیچ دفاعی ، روانه سلول انفرادی کردند، وسط سلول هم دو نفر ریختند و با پوتین و مشت تا می توانستند زدند، درب را بسته و حوالی ساعت 12 نصفه شب پیکر نیمه جان مرا رها کردند. سرم، کمرم، پاهایم بشدت درد می کرد، تب شدیدی داشتم، شاید نزدیک 40 درجه تب داشتم، نصفه شب بود که درب سلول باز شد و نگهبان هر چقدر مرا صدا کرد، نتوانستم جواب بدهم، فقط ضجه می زدم و می نالیدم، درب را بسته و رفت، بعد از حدود نیم ساعت دکتر محمد تقی ، امدادگر پذیرش که او را می شناختم، وارد شد، وضعیت مرا که دید سری تکان داد و گفت سریع آب بیاورید، او در آن لحظه برایم نقش فرشته نجات را داشت، دو آمپول زد و دو سه قرص هم داد که باید همانجا می خوردم، هر چقدر گفتم بخدا دکتر تقی، من بیگناهم، اینها بیخودی مرا در این اتاق انداختند. دستانش را گرفتم و گفتم مرا از اینجا بیرون ببر، فقط گفت : کاری از من ساخته نیست، بخدا توکل کن. التماسش کردم، چشمانش پر شد از اشک ، اما سریع به خودش مسلط شد. من در چهره اش دیدم که او هم مثل من برده ای بیش نیست و اسیر در دستان این ظالمان. به آرامی دستم را فقط فشرد و با صدایی خیلی آرام ، طوری که نگهبان دم درب نشنود، گفت مواظب خودت باش و رفت. هنوز گرمای دستانش که دو دست من را گرفته بود را حس می کنم. فردای آن روز دوباره برای ویزیت من آمد، باز هر چقدر التماسش کردم، گفت: مسعود ( اسم مستعار من در پذیرش بود) لطفا با من حرف نزن، برایم مشکل ایجاد می شود. گفت: باید تحمل کنی، من هم به تو سر می زنم و رفت. چشمان دردمند دکتر تقی ، از خیلی چیزها حکایت می کرد.

نزدیک به 7-6 ماه من در این زندان انفرادی با شرایط بسیار سخت ماندم ، هر بار که مریض می شدم، دکتر تقی می آمد و قرصی ، چیزی می داد و می رفت. یکبار هم که حمید در سلول بغلی رگ دستهایش را زد، او را آورده بودند. یکبار دیگر که کوروش بچه سنندج را در اتاق حسابی مورد ضرب و شتم قرار دادند و او را بیهوش لای پتو پیچیده بودند، باز هم دکتر تقی بالای سرش آورده شده بود. خلاصه در این زندان، هر مورد پزشکی پیش می آمد ، فقط او را می آوردند.

بعد ها که از زندان خلاص شدم و به مناسبات برده شدم، دو سه بار که پیش دکتر تقی برای سرماخوردگی و … می رفتم، فقط به چشمانم نگاه می کرد ، نگاهی پرمعنا و همدردانه . دکتر تقی که تنی سالم و ورزشکار داشت، با وجود سنی نزدیک به 55 سال، باز هم قوی و پر انرژی بود.

دو یا سه سال بعد ، یک شب در تلویزیون سازمان اعلام کردند که او در اثر سکته قلبی فوت شده است، تمام خاطرات زندان در اشرف ، مثل برق از جلوی چشمانم گذشت. هرگز کسی به مراسم او برده نشد. در سکوت و بی خبری او را دفن کردند و تمام اسراری که می دانست نیز با او زیر خروارها خاک مدفون شد. من که چهره اصلی شکنجه گر مجاهدین را دیده بودم، مثل روز برایم روشن بود که محمد تقی را در یکی از همان سلول های انفرادی شکنجه کردند و به قتل رساندند. حیف که نام اصلی او را نمی دانم، اما تمام بچه های سازمان او را می شناختند. امید به اینکه روزی تمام اسرار قتل ها و سر به نیست ها در سازمان مجاهدین علنی شود تا مردم ایران با ماهیت اصلی خشن و دیکتاتور این فرقه آشنا شوند. مسلما دکتر تقی آخرین نفری نبود که او را به قتل رساندند، جنایات بیشمار این فرقه در حق اعضای بینوا و سالخورده ، همچنان ادامه دارد و هیچ فریاد رسی هم نیست.

دکتر تقی ، صبورترین بود، که هر دو روی سکه مجاهدین، همواره جلوی چشمانش بو. امثال دکتر تقی اگر فرصت می یافت ، زنده از چنگ سازمان نجات پیدا کند، بی شک اسرار زیادی هویدا می شد و رجوی کسی نبود که اجازه بدهد به این راحتی اسرار مگویش ، در دسترس عموم قرار بگیرد.

اگر الان دکتر تقی زنده بود حتما می گفت :

نه اینکه حرفی نباشد،
هست . . .
خیلی هم هست،
اما . . .
دلشکسته ها خوب می دانند،
غم که به استخوان برسد،
احوال دل طوفانی می شود،
و می شود سکوت . . .!
دکتر تقی ، دکتر شکنجه شده ها در اشرف ، دکتر دست بسته مظلومان،
چه ساده با تو هستم و …
و چه ساده بی تو نیستم . . .

پایان

محمدرضا مبین، عضو نجات یافته از چنگال خونین رجوی ها

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا