کمپ موسوم به تیف اولین دریچه آزادی – قسمت یازدهم

در قسمت قبل از حضورم در ایران گفتم. در تاریخ 1/7/84 به شهر زادگاهم ماهشهر در 120 کیلومتری اهواز رسیدیم. تمامی ذهنم درگیر این سوال بود که ساعاتی بعد با کدامیک از اعضای خانواده دیدار خواهم داشت و آنها را در آغوش خواهم فشرد! ما در اتاق انتظار منتظر اعلام اسامی مان جهت حضور در میان خانواده مان بودیم. دیگر دل تو دلم نمانده بود. خدایا این انتظار کی رسد به پایان؟!

بلندگوی سالن اسم من را بعنوان اولین نفر برای حضور در جمع خانواده ها صدا زد، گویی چیزی نمی شنیدم. گیج و منگ سرجایم ایستادم و به اطراف نگاه کردم! پاهایم قدرت حرکت نداشت، بلندگو برای بار دوم مرا صدا زد و بدنبال آن اعضایی که ماههای قبل به ایران برگشته بودند به نزد من آمدند و من را تا سالن همراهی کردند. وارد سالن که شدم صدای جیغ و فریاد و دست زدن های ممتد به آسمان بلند شد. سالن مملو از جمعیت بود، به هر گوشه نگاه کردم جمعیت موج میزد. هر چه تلاش کردم کسی را نتوانستم بشناسم، چند دختر جوان به سمت من آمدند و من را در آغوش گرفتند. دایی دایی جان خوش آمدی … چهره هایشان بطرز عجیبی به دوران نوجوانی خواهر کوچکم شباهت داشت. بوسه ای گرم بر گونه هایم نشست. دایی جان به جمع ما خوش آمدی، من … دختر … هستم. پس حدسم درست بود! آنها دختران کوچک ترین خواهرم بودند که به هنگام ترک خانواده و پیوستن به مجاهدین خلق نوجوانی بیش نبود و در مقطع اول راهنمایی درس می خواند. خدایا زمان چه با سرعت گذشت! دختر دوم و سوم و بعد دختران و پسران برادرانم پشت سر هم ردیف شده و ضمن معرفی خود من را در آغوش گرفته و بوسه هایی داغ بر گونه هایم می زدند.

اشک هایم یکسره و بی اختیار سرازیر میشد. نسل های بعد از من چگونه به این سرعت و این تعداد شکل گرفت؟! به رغم سالیان دوری چقدر مهربان و با احساس و عشق برخورد می کردند! با خود فکر کردم این همان خانواده ای است که رجوی آنها را کانون فساد می نامید! این همان خانواده ای است که رجوی به دروغ در اذهان ما القاء کرده بود که ما را فراموش کرده اند و در صورت بازگشت ما درب خانه را بر روی مان باز نخواهند کرد و ما را خائن لقب خواهند داد! زبانم قادر به حرف زدن نبود. خودم را در حلقه بزرگ خانواده احساس کردم و بارانی از بوسه که نثارم میشد و آغوش های گرم و پر محبتی که من را در خود می گرفت و بعد گریه های بی امان و بارانی از اشک شوق هایی که صورت من را کاملا خیس کرده بود.

صف بزرگی برای دیدار با من از اقوام و آشنایان و حتی دوستان و همسایه های سالهای دور در انتظار ایستاده بودند، بعد از مراسم معارفه ضمن تشکر از مسئولین برگزار کننده این مراسم از آنها خواستم چند لحظه پشت میکروفن قرار بگیرم و برای حاضرین صحبت کنم و از آنها بابت این همه لطفی که در حق من داشتند و ساعت ها منتظر بودند تشکر کنم. با اعلام مسئول برگزار کننده مراسم پشت میکروفن قرار گرفتم. سالن بر خلاف لحظات قبل در سکوت فرو رفته بود و همه منتظر صحبت های من بودند. صحبتم را ضمن تشکر از حضور تمامی اقوام و دوستان و آشنایان برای استقبال، این گونه با معرفی خود شروع کردم:

من خیلی خوشحالم که بعد از سالها اسارت در تشکیلات مجاهدین خلق اکنون در جمع شما هستم، شاید برای بسیاری از شما و بخصوص خانواده عزیزم این سوال مطرح باشد چرا طی این سالها آنها را فراموش کردم وهیچ تماسی با آنها نگرفتم؟! شاید بسیاری از عزیزانم به حق و کاملا منطقی من را فردی بی عاطفه و به دور از احساس و علاقه به خانواده بدانند! و شاید این سوال و علامت تعجب در ذهن همه شما باشد که چگونه میشود فردی بیش از 20 سال هیچ تلاشی برای ارتباط و تماس با خانواده اش نکند و آنها را فراموش کند؟ شاید برای بسیاری از شما علت رفتن و برگشت من نامفهوم و سوال برانگیز باشد؟

برای پاسخ به تمامی این سوالات لازم است قدری به عقب برگردم. به سال 58 زمانی که یک جوان دبیرستانی بودم. من به عنوان جوانی که از سال 56 در کوران انقلاب ضد سلطنتی قرار گرفته بودم، با باز شدن فضای سیاسی جامعه، تحت تاثیر شعارهای جذاب و فریبنده مجاهدین خلق قرار گرفتم. شعارهای اسلام انقلابی، حمایت از کارگران و دهقانان و توده های مستضعف جامعه مورد اقبال اجتماعی بسیاری از جوانان و از جمله من قرار گرفت. ما در منتهای صداقت و با احساساتی پاک که از عمق دلسوزی و احساس مسئولیت ما در قبال رفاه و خوشبختی مردم صورت می گرفت جذب این سازمان شدیم، سخنرانی های آتشین و شخصیت کاریزماتیک رجوی هر جوان به مقتضای سن من را که عمدتا مبنای تصمیم گیری او بر اساس احساس و شور و نه منطق و شعور بود را تحت تاثیر قرار می داد. من در خلوت صداقت کودکانه ام تصور می کردم مجاهدین خلق کلید خوشبختی مردم ایران را در دست دارند و سعادت و بهروزی مردم ایران تنها در گرو برنامه های آنهاست. احساس کردم گمشده سالهای خود را باز یافته ام. برهمین اساس تصمیم گرفتم تمامی انرژی و نیروی جوانی خود را برای محقق کردن خوشبختی مردمم بعد از سالها محرومیت و فقر و بی عدالتی در رژیم شاه در اختیار مجاهدین خلق و رهبری آن مسعود رجوی بگذارم.

ادامه دارد…

علی اکرامی

منبع

یک دیدگاه

  1. من در سالن و صف انتظار نبودم و نیستم ولی گریه ام گرفته و اشکم در امده هنوز هم به مادر اقای اکرامی فکر می کنم که هست نیست کجاست و …. لعنت به زوج رجوی با خیانت و مزدوری و کوته فکری اش چه برسر ایران وایرانیان و خانواده ها اورد .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا