
در قسمت قبل در رابطه با نگاه و عملکرد مجاهدین خلق نسبت به خانواده به این نتیجه رسیدم که سازمان مجاهدین و به طور خاص رهبری سازمان برای خانواده هیچ ارزشی قائل نمی شود.
در این زمینه به یک فاکت دیگر اشاره می کنم. وقتی صدام توسط آمریکایی ها سرنگون گردید ما هم به دستور رهبری سازمان در مقابل آمریکایی ها پرچم سفید بلند کردیم و تسلیم شدیم. سپس آمریکایی ها قرارگاه اشرف را تصرف کردند و ما را خلع سلاح کردند. ما در قرارگاه اشرف محصور شدیم حفاظت قرارگاه اشرف را هم آمریکایی ها به عهده گرفتند. کمی جلوتر آمدیم راه خانواده ها به قرارگاه اشرف باز شد. به دلیل حضور آمریکایی ها خانواده ها آن اوایل می توانستند جهت ملاقات فرزندانشان به قرارگاه اشرف بیایند و با بچه هایشان که در قرارگاه اشرف بودند ملاقات کنند. ما شاهد بودیم بعضی از خانواده ها تا یک هفته الی بیشتر هم در قرارگاه اشرف مستقر می شدند. مسئولین سازمان هم از حضور خانواده ها در آن مدت استقبال نمودند. در آن گیر و دار وقتی خانواده ها از شهرهای مختلف ایران به قرارگاه اشرف می آمدند، مسئول اول سازمان برای ما نشست گذاشت و به ما گفت گرچه ما به تهران نرفتیم اما ما تهران را به قرارگاه اشرف آوردیم. یادم می آید مژگان پارسائی در نشستی چنان با آب و تاب این موضوع را بیان کرده بود که انگار ما به تهران وصل شده باشیم. می گفت ما اکنون به ملاء اجتماعی خودمان وصل شدیم ما این همه سال در دوره صدام با نظام حکومت ایران جنگیدیم اما قادر نبودیم تا در دل مردم خود نفوذ کنیم. حالا زمان وصل فرا رسید!
خلاصه استقبال گرم سازمان در این رابطه نسبت به خانواده هایی که به اشرف می آمدند به خرج داده بود من یادم می آید خانواده هایی که به اشرف می آمدند آنها را در سطح قرارگاه می چرخاندند تا آنها را به خودشان نزدیک کنند. موزه ای درست کرده بودند و خانوادهها را به موزه می بردند و تاریخچه سازمان را به آنها معرفی می کردند و همچنین در مقرات دیگر خانواده ها را به صرف ناهار و شام دعوت می کردند و برنامه های مختلف برایشان اجرا می کردند. از رقص های محلی تا آواز و تئاتر، همه این موارد در جهت نزدیک کردن آنها به سازمان بود.
آن دسته از خانواده هایی که تحت تاثیر تبلیغات سازمان قرار می گرفتند هنگام برگشت به ایران به آنها ماموریت می دادند وقتی به داخل ایران برگشتند برای سازمان کار کنند. از جمع آوری اطلاعات تا تبلیغات برای سازمان، ضمنا باید اشاره کنم سازمان آنها را به لحاظ مالی هم حمایت می کرد تا برای سازمان در داخل کار کنند. این پروسه چند ماهی گذشت، در نتیجه این اقدامات سازمان اما اثرات منفی روی تشکیلات گذاشت. مخصوصاً روی آن دسته از افرادی که با خانواده هایشان ملاقات کرده بودند. اغلب آنها بعد از مدتی خواهان جدایی از سازمان شدند! علت چی بود؟ در واقع قرارگاه اشرف مانند یک ظرف بسته ای بود که ما در آن محیط بسر می بردیم مانند یک زندان بسیار بزرگ که هیچ ارتباطی با دنیای بیرون نداشتیم. وقتی آن تعداد از بچه ها که با خانواده های خود ملاقات کردند آنها شب و روز را با هم بسر می بردند خانواده ها اخبار بیرون و ایران را به آنها رساندند به نوعی باید بگویم انگار یک دریچه جدیدی روی این افراد باز شده باشد از جانب خانواده به واقعیت های جدیدی دست پیدا نمودند.
تا قبل از ملاقات ها، خبرهایی که ما از ایران داشتیم را از طریق بولتن های داخلی به خورد ما می دادند که کاملاً سانسور شده و دروغ بود. بچه هایی که با خانواده های خود ملاقات کرده بودند مطمئن بودند خانواده که به آنها دروغ نمی گوید. وقتی حقایق بر ملا گردید برای بچه ها روشن شد هر چه تا الان سازمان به آنها گفته بود دروغ محض بود مخصوصاً در رابطه با حکومت و خبرهایی در رابطه با داخل ایران، سازمان که تا دیروز شعار می داد و می گفت گر چه ما به تهران نرفتیم اما به یمن ورود خانواده ها در قرارگاه اشرف به تهران وصل شدیم. حالا رجوی باید تصمیم می گرفت چه کار کند تا جلوی ریزش نیروهای خودش را بگیرد. ریزشی که اصلاً فکرش را نمی کرد.
خلاصه که رجوی تدبیری اندیشیده بود که به ضرر تشکیلات خودش تمام شد. او در صدد جذب نیرو از میان خانواده ها بود اما داشت نیروهای خودش را هم از دست می داد. از این نقطه به بعد بود که رجوی به سیم آخر زد و گفت دیگر ملاقات با خانواده ممنوع، هیچ خانواده ای را دیگر به داخل قرارگاه راه نمی دادند. به دنبال پیام رجوی، من در آن ایام به رجوی نامه نوشتم گفتم اگر خانواده من به ملاقاتم بیایند من می روم با آنها ملاقات می کنم و سپس بر می گردم.
از اینجا به بعد خانواده ها تا پشت درب اشرف می آمدند اما اجازه نمی دادند که به داخل قرارگاه اشرف بیایند از پشت سیاج و سیم خاردارها با بلندگو بچه یشان را صدا می زدند تا بلکه صدای آنها به گوش بچه ها برس.د اما سازمان به نیروهایش دستور داد تا با خانواده ها درگیر شوند. به دستور مسئولین، خانواده ها را سنگ باران می کردند. پدر و مادر پیر به جرم ملاقات با عزیزانشان حالا از سوی سازمان سنگ باران می شدند و مجروح و مصدوم به ایران بر می گشتند. من شخصاً مخالف این خط کاری سازمان بودم زیرا از قبل گفته بودم این منطق را قبول ندارم، رجوی می گفت از پیر تا جوان خانواده هایی که به ملاقات بچه هایشان می آیند همه اطلاعاتی هستند. من به آنها گفتم اگر خانواده های ما اطلاعاتی هستند پس نتیجه می گیریم این نظام مشروعیت دارد و پس ما اشتباه می کنیم که با حکومت ایران می جنگیم.
البته ناگفته نماند بعد از سرنگونی صدام دیگر شاخ رجوی هم شکسته بود. قادر نبود مثل گذشته افراد را سرکوب کند. تحت آن شرایط سیاسی، فضای نسبتاً بازی ایجاد شد که به خیلی ها قدرت داد تا خودشان را از سازمان منقبض و بسته نجات دهند خیلی ها در آن فاصله به نزد آمریکایی ها پناه بردند. نیروهای آمریکایی در کنار اشرف کمپی به نام تیف درست کرده بودند و هر کسی که از سازمان جدا میشد به این کمپ برده می شد.
رجوی وقتی دید قافیه را باخته است در پیامی گفت خانواده برای تشکیلات سم است و به نیروهایش دستور داد که جلوی درب اشرف شعار بدهند ” ننگ ما ننگ ما خانواده الدنگ ما “.
این شعار را خود رجوی به نیروهایش یاد داد که رو در روی خانواده این شعار را سر بدهند. باید بگویم بعد از این ماجرا جنگ بین رجوی و خانواده ها شدت و حدت بالایی گرفت. به دستور رجوی دستگاهی درست کرده بودند که به صورت فله ای به سمت خانواده ها سنگ پرتاب می کرد و حتی میلگرد ها را تکه تکه می کردند و نوک آن را تیز می کردند و با دستگاهی که مانند منجنیق بود عین تیر به سمت خانواده ها پرت می کردند. فیلم های آن ایام موجود است که تعداد بسیار زیادی از خانواده ها زخمی شدند و اقدام ضد انسانی دیگری که رجوی در داخل قرارگاه اشرف اقدام کرده بود این بود تعداد بسیار زیادی بلندگو در داخل قرارگاه اشرف در کنار سیاج و سیم خاردار کار گذاشته بود تا صدای خانواده ها را که بچه هایشان را صدا می زدند را خفه کند تا صدای خانواده ها به گوش بچه هایشان نرسد. این اقدام رجوی گر چه کار ساز نبود باز هم صدای خانواده ها به گوش ما می رسید اما رجوی به هر تشبثی دست می زد تا صدای خانواده ها را خاموش کند. در آن ایام اگر رجوی خلع سلاح نشده بود مطمئن هستم با سلاح گرم به روی خانواده ها رگبار باز می کرد. این هم از رویکرد واقعی رجوی نسبت به خانواده ها می باشد.
محمد رضا گلی