
در دهکدهای دور، در دل کوههای سرد و خاموش، مکانی بود با دیوارهایی از آیینه
نام آنجا را مقر دیدگان پاک گذاشته بودند، اما آنان که در آن زندانی بودند، آن را تنها “آینهزار فراموشی” مینامیدند.
از کودکی، رها را از شهری آزاد و رویایی، به اجبار به آنجا آورده بودند؛ به جایی که نه پنجرهای به بیرون بود، نه امیدی به بازگشت.
هر دیوار، آیینهای بود که تصویری تحریف شده و ساختگی از ساکنان را بازمیتاباند: چهرههایی مطیع، خاموش و به ظاهر راضی. اما درون شان، نجواهایی بود که اجازه شنیده شدن نداشت.
رها با چشمانی خاموش در میان تکرار روزهایی یکسان، زندگی میکرد.
به او آموخته بودند که بیرون از اینجا، جز تباهی نیست؛ و تنها در این آینهزار، نجات ممکن است.
اما او شبها پروانهای را در خواب میدید که از پیلهای تاریک بیرون میخزید، از دیوارها میگذشت و در آسمان بیپایان پرواز میکرد.
زمانی که پرسشی میپرسید، به “اتاق بازگشت” فراخوانده میشد.
همانجا، مقابل بزرگترین آیینه، باید با صدایی لرزان از خودش میپرسید: “من کیستم؟ چرا شک کردم؟”
مردی پیر، با نگاهی بیاحساس، هر روز واژههایی خشک تکرار میکرد:
“تا تهی نشوی، مکش نمیشوی. باید درونت را خالی کنی، تا آموزهها در تو جا بگیرند.”
آنها را وادار میکردند حرفهایی بزنند که باورشان نبود، فقط برای بقا.
اما روزی رها، ترک کوچکی پشت یکی از آیینهها دید.
از همان ترک، باریکهای نور خزید.
شبها، پنهانی، آن شکاف را گسترش داد.
تا آنکه روزی، آیینه شکست.
و آن سوی ترک، نه تاریکی، که چشماندازی روشن و زنده بود.
او دیگر هرگز خود را همان انسان مطیع و ساختهشدهی آینهها ندید.
خودش را دید: زنده، رنجکشیده، اما بیدار.
و برای نخستینبار، گام برداشت—نه از سر ترس، که با یقین.
او رفت. نه برای نفرت، بلکه برای بازگشت به حقیقت.
از آن روز، پروانهای در خوابهایش نبود.
او خود، پروانه شده بود.
برگرفته و بازپرداختی آزاد از جهانبینی داستانی جورج اورول، نویسندهی آثار نمادین در نقد ساختارهای سرکوبگر.