خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت سی‌ و سوم

دلخوش به توهم سرنگونی – آخرین دیدار با پدر در عراق

چند ماه پس از ترور صیاد شیرازی، به تابستان ۱۹۹۹ میلادی رسیدیم. در آن زمان، حدود یک سال از حضور من در کمپ اشرف می‌گذشت و ما به‌تازگی دوره‌ی آموزش زره‌پوش‌های جنگی را به پایان رسانده بودیم. من حالا یک توپچی زره‌پوش BMP-1 شده بودم. در آن دوره، برای انجام تمرینات تاکتیکی و تیراندازی، به «اشرف بزرگ» که در خارج از کمپ اشرف واقع شده بود، اعزام شدیم و در آنجا اردو زدیم.

می‌توانم این دوران را دورانی نسبتاً خوش و انگیزه‌بخش توصیف کنم و چندین دلیل برای این احساس داشتم. اول اینکه، ما هنوز در مرکز ۱۹ حضور داشتیم، در کنار سایر نوجوانان مجاهدین و در محیطی که صرفاً متعلق به ما بود؛ هنوز با مردان بزرگسال که در سایر بخش‌های کمپ اشرف بودند، ادغام نشده بودیم.

تحولات در ساختار مجاهدین

ترکیب اعضای مجاهدین خلق در آن زمان بسیار متفاوت از گذشته بود. در دوران کودکی ما، مجاهدین تنها شامل اعضای اصلی و قدیمی سازمان بودند—یعنی کسانی که سال‌ها سابقه‌ی فعالیت داشتند و بسیاری از آن‌ها حتی از دوران شاه عضو سازمان بودند. این اعضا تحصیلات بالا، انگیزه‌ی قوی، سابقه‌ی مبارزه، و تعهد کامل به سازمان داشتند. همچنین در میانشان، اعتماد زیادی نسبت به یکدیگر وجود داشت.

اما زمانی که در سال ۱۹۹۸ وارد کمپ اشرف شدیم، اوضاع به کلی تغییر کرده بود. تعداد افراد یونیفورم‌پوش بسیار بیشتر شده بود، اما بیشتر آن‌ها اسیران جنگی سابق بودند—زندانیانی که در طول جنگ ایران و عراق به اسارت نیروهای عراقی درآمده و سال‌ها را در اردوگاه‌های مخوف عراق سپری کرده بودند. این افراد عمدتاً تحصیلات پایینی داشتند و مهم‌تر از آن، هیچ انگیزه‌ای برای پیوستن به مجاهدین نداشتند.

مجاهدین با کمک ارتباط نزدیکی که با صدام حسین و مقامات عراقی داشتند، به اردوگاه‌های اسرای جنگی دسترسی پیدا کرده و به زندانیان دو گزینه پیشنهاد دادند:

۱. ماندن در اردوگاه‌های اسارت، تحت شرایطی وحشتناک

۲. پیوستن به مجاهدین و خروج از زندان

برخی از اسرا، به دلیل دیدگاهشان نسبت به مجاهدین به عنوان خائنان ملی، در اردوگاه ماندند، اما بسیاری از آن‌ها، تنها به امید آزادی، به مجاهدین پیوستند. این موضوع مشکلات بزرگی را در سازمان ایجاد کرد. چرا که این افراد، نه تعهد ایدئولوژیک داشتند و نه انگیزه‌ی مبارزاتی، و در نتیجه نظم و انضباط سازمان را به چالش کشیدند. گزارش‌هایی از ایجاد مزاحمت برای اعضای زن، سرقت، نزاع، دشنام‌گویی و مشکلات دیگر وجود داشت که سازمان را مجبور به اتخاذ سیاست‌های سختگیرانه‌تر و کنترل شدیدتر کرد.

ادغام ما—کودکان و نوجوانان کم‌تجربه‌ی مجاهدین—با این افراد بی‌انضباط و ناراضی، می‌توانست به فاجعه منجر شود. بسیاری از این مردان، بی‌میلی و اجباراً ایدئولوژیک «انقلاب درونی» مجاهدین ، یا همان طلاق اجباری را پذیرفته بودند و در نتیجه، به لحاظ ذهنی و اخلاقی کاملاً متزلزل بودند. سازمان از ترس اینکه این افراد از ما سوءاستفاده کنند یا ما را به انحراف بکشانند، برای مدتی ما را از آن‌ها جدا نگه داشت.

امیدواری به سقوط قریب‌الوقوع رژیم ایران

یکی دیگر از دلایلی که باعث احساس رضایت و آرامش در آن دوران می‌شد، این بود که فقط یک سال از ورود ما به کمپ اشرف گذشته بود. ما، یعنی نوجوانانی که در خارج و غرب بزرگ شده و به اشرف فرستاده شده بودیم، اغلب درباره‌ی آینده و سرنوشت خود صحبت می‌کردیم. بسیاری از ما فکر می‌کردیم که بیشتر از دو سال در اشرف نخواهیم ماند، زیرا طبق تحلیل‌های رهبری سازمان، سقوط رژیم ایران حتمی و نزدیک بود.

در سال ۱۹۹۸، جلسه‌ای با عنوان “سال آماده‌سازی ۱۳۷۷” یا آ-۷۷، برگزار  شده بود که در آن به ما القا شد که شرایط داخل ایران به نقطه‌ی بحرانی و انفجاری نزدیک شده و طی دو سال آینده، عملیات نهایی آغاز خواهد شد. ما واقعاً باور داشتیم که در مدت کوتاهی به ایران حمله خواهیم کرد.

خبر غیر منتظره از حضور پدرم در بغداد

در اوج این تمرین‌های نظامی، ناگهان به دفتر یکی از فرماندهان ارشد احضار شدم. او به من گفت که پدرم برای شرکت در نشست سالانه‌ی شورا به بغداد آمده است. این خبر مرا هم شگفت‌زده کرد و هم خوشحال.

یکی از دلایلی که همیشه نوعی آرامش درونی به من می‌داد، این بود که می‌دانستم شورای ملی مقاومت (NCRI) هر سال جلسات مهمی در بغداد برگزار می‌کند و پدرم که از اعضای خارج از کشور شورا بود، در این جلسات شرکت می‌کرد. در آن زمان، فکر می‌کردم که دست‌کم سالی یک بار پدرم را می‌بینم و اگر روزی از حضور در اشرف ناراضی باشم یا بخواهم برگردم، می‌توانم این موضوع را به او بگویم و عراق و مجاهدین را ترک کنم.

اما هرگز تصور نمی‌کردم که این آخرین نشست شورا در بغداد باشد و این آخرین باری باشد که فرصتی برای درخواست کمک از پدرم خواهم داشت.

مرا به کمپ اشرف برگرداندند تا لباس غیرنظامی بپوشم، سپس به بغداد بردند، جایی که پدرم را در هتلی که محل اقامت اعضای شورا بود، ملاقات کردم. پس از یک سال، دیدار با پدرم احساسی عمیق را در من برانگیخت. هرچند که دیگر مثل زمانی که در سوئد بودم، دلتنگش نبودم، اما همیشه به او و زندگی‌ای که در پاریس با او داشتم، فکر می‌کردم.

پدرم از من پرسید: “آیا نظرت تغییر کرده؟ آیا می‌خواهی به پاریس برگردی؟”

سؤالش را با لبخند مطرح کرد تا آزرده نشوم. اما با اطمینان پاسخ دادم که نمی‌خواهم برگردم و در حال حاضر از بودن در اشرف راضی هستم. در ذهنم تنها چیزی که اهمیت داشت، تمرینات نظامی و آمادگی برای حمله‌ی نهایی به ایران بود.

آن شب، با پدرم و دیگر اعضای شورا، شام را در رستوران هتل خوردیم. در جمع آن‌ها، دکتر کریم قصیم، مسلم فیلابی (کشتی‌گیر مشهور ایرانی)، امیر آرام (خواننده‌ی قدیمی ایرانی)، منوچهر سخایی (خواننده‌ی قدیمی دیگر)، سرهنگ معزی و بسیاری دیگر حضور داشتند. همگی در حال نوشیدن شراب، خندیدن و صحبت کردن بودند.

اما من در آن جمع احساس بیگانگی می‌کردم. من یک رزمنده تمام‌عیار بودم. درحالی‌که آن‌ها زندگی خصوصی خود را داشتند و فقط سالی یک بار برای یک جلسه می‌آمدند، من تمام زندگی‌ام را وقف مبارزه کرده بودم. در ذهنم، جایگاهم بسیار بالاتر از آن‌ها بود.

هرگز فکر نمی‌کردم که این آخرین دیدار من با پدرم خواهد بود. شب را در پایگاه بغداد سپری کردم و صبح به دستور فرماندهان، دیگر اجازه‌ی ملاقات با پدرم رانداشتم و مجبور به بازگشت به اشرف شدم—بدون آنکه حتی فرصت خداحافظی واقعی با او داشته باشم. از فرمانده زنی که آنجا بود التماس کردم تا حدعقل تا پایان جلسه آن روز در هتل بمانم تا قبل از بازگشت به میدان تمرینات با پدرم خداحافظی کنم. اما او این اجازه را به من نداد و گفت لزومی ندارد.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا