خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت سی‌ و پنجم

بحران فکری در بیابان عراق — در مقابل سرزندگی نوجوانی در کمپ اشرف

در قسمت قبل گفته شد که روابط دوستانه، زمینه‌ساز “مکالمات غیرمجاز” می‌شد، که در اصطلاح داخلی محفل نامیده می‌شد. تجربه‌ی سازمان نشان داده بود که این محفل‌ها، خطرناک‌ترین تهدید برای مجاهدین بودند، زیرا افراد در این مکالمات به صحبت درباره‌ زندگی خارج از سازمان، دنیای بیرون و وسوسه‌های آن می‌پرداختند. این امر می‌توانست باعث ایجاد افکار خروج از سازمان شود.

در پایان سال ۱۹۹۹ میلادی، حدود یک سال و نیم از حضورم در عراق گذشته بود. ما چنان درگیر برنامه‌های روزانه، کمبود خواب، کارهای فشرده، کلاس‌های آموزشی و جلسات شبانه بودیم که فرصت زیادی برای تفکر شخصی نداشتیم. اما گاهی این افکار سراغم می‌آمدند.

سؤال تکرارشونده‌ای که ذهنم را درگیر کرده بود این بود:

“تا کی اینجا می‌مانیم؟ حمله‌ی نهایی کی آغاز خواهد شد؟ آیا ممکن است این انتظار بیش از دو سال طول بکشد؟”

تقریباً یک سال و نیم از حضورم در عراق گذشته بود، اما هیچ نشانه‌ای از شروع یک عملیات قریب‌الوقوع دیده نمی‌شد. اگر این وضعیت سال‌ها ادامه پیدا می‌کرد، چه بر سر بهترین سال‌های جوانی‌ام می‌آمد؟ آیا قرار بود تمام دوران نوجوانی و جوانی‌ام را در این بیابان خشک و سوزان سپری کنم؟

من هیچ اعتقاد مذهبی نداشتم. نه نماز می‌خواندم، نه به زندگی پس از مرگ باور داشتم. برای من، زندگی تنها یک‌بار اتفاق می‌افتاد، و همین فکر، تحمل این شرایط را برایم سخت‌تر می‌کرد. اما برای بسیاری از اعضای مجاهدین، وضعیت متفاوت بود. آن‌ها به بهشت و پاداش الهی باور داشتند و معتقد بودند که اگر در این مسیر کشته شوند، به زندگی ابدی خواهند رسید.

اما من چنین دیدگاهی نداشتم. اگر زندگی فقط یک‌بار اتفاق می‌افتاد، پس چرا باید بهترین سال‌های آن را در این بیابان تلف کنم؟ اگر مجبور بودم سال‌ها اینجا بمانم، پس باید تا جایی که می‌توانستم، زندگی را تجربه می‌کردم.

البته، امکاناتی برای یک نوجوان سرزنده وجود نداشت. کمپ اشرف جایی برای تفریح و ماجراجویی نبود. اینجا فقط ساختمان‌های سیمانی، سنگرها، جاده‌های آسفالتی و پارکینگ‌های پر از خودروهای زرهی بود. اما من مصمم بودم که نوجوانی‌ام را تجربه کنم—حتی اگر مجبور می‌شدم خلاقانه عمل کنم!

شیطنت در دل شب: نقش یک شغال در تاریکی!

اولین نقشه‌ی شیطنت‌آمیزم را در تمرین شبانه‌ی تازه‌واردها اجرا کردم.

آن شب، حدود ۲۰ نفر از تازه‌واردهای مرکز ۱۹، به همراه یک مربی، قرار بود در بیابان تمرین مسیریابی با ستارگان و قطب‌نما را انجام دهند. بعد از شام، آن‌ها با تجهیزات کامل از کمپ خارج شدند. بقیه‌ی ما می‌توانستیم لباس بشوییم، کتاب بخوانیم یا بخوابیم.

اما من تصمیم دیگری گرفتم! لباس قهوه‌ای روشنم را پوشیدم، از حصار مرکز ۱۹ خارج شدم، و یواشکی در میان علف‌های خشک و بلند پنهان شدم. وقتی گروه به نقطه‌ی تمرین رسید، ناگهان صدای وحشتناکی شبیه به زوزه‌ی یک شغال یا کفتار درآوردم! گروه از ترس ایستاد! افراد شروع کردند به بحث در مورد اینکه آیا در اطرافشان شغال یا سگ‌های وحشی وجود دارند یا نه!

من در حالی که نزدیک بود از شدت خنده منفجر شوم، خودم را در میان علف‌ها پنهان نگه داشتم. چند دقیقه بعد، آن‌ها دوباره به حرکت ادامه دادند، اما من همچنان در میان علف‌های بلند آن‌ها را دنبال می‌کردم. بعد از رسیدن به نقطه‌ی بعدی، دوباره زوزه‌ای کشیدم. این بار، گروه به‌شدت مضطرب شد و فکر کرد که یک گله‌ی سگ وحشی تعقیبشان می‌کند!

در نهایت، گروه از ترس به کمپ برگشت. من با رضایت کامل از “بازیگوشی شبانه‌ام” به خواب رفتم—با لبخندی بر لب.

فرار از پادگان در نیمه‌شب: یک مأموریت غیرممکن!

چند شب بعد، نقشه‌ی یک شیطنت بزرگ‌تر را کشیدم: فرار از مرکز ۱۹ در نیمه‌شب و نفوذ به پارکینگ زره‌پوش‌ها!

این بار، چالش بسیار بزرگ‌تری در انتظارم بود، زیرا: 1. در مرکز ۱۹، نگهبانان شبانه وجود داشتند که در گروه‌های دو نفره، تمام ساختمان‌ها، پارکینگ‌ها و انبارها را بازرسی می‌کردند. 2. باید بدون جلب توجه، از خوابگاه خارج می‌ شدم.

با صدای شیپور خاموشی، همه به خوابگاه رفتند. من با لباس نظامی‌ام روی تخت دراز کشیدم و صبر کردم تا فرمانده پس از بررسی، خودش به خواب برود. وقتی او خوابید، آهسته از رختخواب بیرون آمدم، پوتین ‌هایم را پوشیدم، و از در پشتی که مخصوص رخت آویز  بود، خارج شدم.

با هیجان و آدرنالین بالا، به سمت پارکینگ زره‌پوش‌ها دویدم! وقتی رسیدم، به سمت یک تانک T-55 روسی رفتم، روکش برزنتی روی آن را کنار زدم و از دریچه‌ی برجک وارد تانک شدم. اما ناگهان نوری از دور به سمت من تابید و کسی فریاد زد: “کی اونجاست؟!”

فرار برای بقا! لعنتی! لو رفتم! بدون لحظه‌ای تأمل، از تانک پایین پریدم و به سمت انبارها و ساختمان‌های پشتی دویدم. نگهبانان فریاد زدند:”وایسا”  اما من فقط فکر می‌کردم: “بگیریدم اگه می‌تونید!”

سریع دویدم و از یک ساختمان کوچک بالا رفتم. از آن بالا، نگهبانانی را که در جستجو بودند تماشا کردم. بعد از چند لحظه، آن‌ها را صدا زدم، از ساختمان پایین پریدم و دوباره فرار کردم! به سمت حصار کمپ دویدم، اما ناگهان دو نگهبان دیگر از راه رسیدند و مسیر را بستند.

حالا، دو نفر پشت سرم و دو نفر مقابلم بودند! یکی از نگهبانان، مثل یک دروازه‌بان فوتبال، پاهایش را تکان داد و آماده‌ی مقابله شد. من وانمود کردم که به سمت راست می‌روم، اما در آخرین لحظه به چپ پیچیدم. اما او جهش زد و مرا در هوا گرفت!

نگهبانان با عصبانیت فریاد زدند: “داری چه غلطی می‌کنی؟ فکر کردی مهدکودکه؟!”

اما می‌دانستم که مجازات شدیدی در انتظارم نیست. من نه جاسوس بودم، نه فراری—فقط یک نوجوان بازیگوش! در جلسه‌ی شب بعد، رفتارم به ‌عنوان “”بی‌انضباطی و نافرمانی” محکوم شد. همه، از فرماندهان گرفته تا بچه‌های مرکز ۱۹، از من انتقاد کردند.

اما من از تکنیکی استفاده کردم که دوستم  به من یاد داده بود: “در طول جلسه، دفترچه‌ی یادداشتت را روی میز بگذار و تصور کن که تمام انتقادها به آن دفترچه وارد می‌شود، نه به تو!”

این روش جادویی بود! من در ظاهر، با خضوع سر تکان می‌دادم، اما در باطن، به همه‌ی آن‌ها می‌خندیدم! و این‌گونه، یکی از بزرگ‌ترین شیطنت‌های نوجوانی‌ام در کمپ اشرف به پایان رسید.

امیر یغمایی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا