خاطرات مرضیه قرصی – قسمت بیست و ششم

زنان قرارگاه اشرف قربانیان خشونت سیستماتیک تقاضای خروج از قرارگاه اشرف، ورود به کمپ امریکا (تیف) در کمپ امریکا احساس آزادی می کردم. گاهی باور نمی کردم از قرارگاه اشرف خارج شدم. ده سال زندگی در قرارگاه اشرف برای من هزینه های سنگینی داشت. فرزند دو ساله ام سعید را مسئولین سازمان به زور در پایگاه بغداد از دستم گرفتند سالها فرزند دلبندم را ندیدم. همسرم را با فریب و نیرنگ به عملیاتی فرستادند که هیچ راه بازگشتی نداشت او را آگاهانه به سوی مرگ فرستادند. وقتی ده سال پیش برای اولین بار وارد قرارگاه اشرف شدم هیچ احساس خوبی به من دست نداد. حس عجیبی داشتم همه چی برای من سایه روشن بود و روشنایی در پس سایه ها محو می شد. حسی عجیب مدام می گفت رنگ خوشبختی را هرگز نخواهم دید. ده سال دردناک را وادار شدم طوری زندگی کنم که هیچ اراده ای برای انتخاب لحظه لحظه های آن نداشتم. این واقعیت ماهیت رهبران سازمانی است که نام خود را مجاهدین گذاشته اند اما در حقیقت قاتلان زندگی انسانها هستند.هر روز عصرها در محوطه کمپ پیاده روی می کردیم ولی اجازه نداشتیم از محدوده سیاج خارج شویم. صبحانه، نهار و شام به طور مرتب و طبق برنامه بود همراه با میوه، آب میوه و کیک و شیرینی…
بر خلاف قرارگاه اشرف و مقر های مجاهدین در کمپ امریکا اجازه تماس با خانواده یا هر کس دیگر را داشتیم.
دو هفته قبل از بازگشت به ایران خانم نورمن به محل اقامتم آمد و گفت: مرضیه حاضر شو باید برای مصاحبه با مقامات صلیب سرخ به بغداد برویم. ساعتی بعد با هلی کوپتر ما را به مقر صلیب بردند و نمایندگان صلیب با ما گفتگو کردند. من از تصمیم برای بازگشت به ایران گفتم و فرم صلیب را پر کردم. یکی از نمایندگان صلیب به من گفت: اگر در آخرین لحظه از تصمیم خود برای رفتن به ایران منصرف شدی حتی در لحظه ای که سوار هواپیما می شوی به ما اطلاع بده و اگر تصمیم داشتی به اروپا بروی به من بگو که نمی خواهی به ایران باز گردی. تصمیم نهایی با شما است و بایستی تصمیم بگیری به ایران می روی یا اروپا. سپس نماینده صلیب سرخ گفت: 3 روز مانده به انتقال شما به ایران خبر می دهیم تا آماده شوی.
در قرارگاه اشرف مسئولین سازمان مرا به خاطر بازگشت به ایران خیلی ترسانده بودند به من مدام تلقین می کردند: اگر به ایران بازگردی شکنجه خواهی شد به زندان خواهی رفت و فرزندت را به تو نخواهند داد. به این جهت به نماینده صلیب از دغدغه هایم گفتم: در صورت بازگشت به ایران اتفاقی برای من نخواهد افتاد؟ آیا شما در ایران دفتر نمایندگی دارید؟ اگر بلایی به سرم آمد کسی است که کمک کند یا در آنجا کشته خواهم شد؟ واقعیت این بود هنوز تاثیر القائات مسئولین سازمان از بین نرفته بود. گاهی اینگونه تصور می کردم و به اصطلاح برای خودم بریده بودم که یک بار سعید را می بینم و می میرم و دیدن فرزندم حتی برای یک بار ارزش مردن را دارد.
وقتی نماینده صلیب گفت: مقامات ایرانی از شما استقبال خواهند کرد باورم نشد هنوز فکر می کردم اتفاق ناخوشایندی خواهد افتاد. کارت صلیب را گرفتم اما هنوز تردید تو وجودم بود.
حس دو گانه ای داشتم وقتی به کمپ امریکا بازگشتیم خیلی خوشحال بودم که به زودی به ایران بازخواهم گشت
هر روز بچه های کمپ آمریکا سراغم می آمدند به من دلداری می دادند و می گفتند: نگران نباش بزودی فرزندت سعید را خواهی دید. توی کمپ بین بچه ها درگیری شد آنها خسته بودند و از اینکه مجبورند ماهها در انتظار باشند روحیه خوبی نداشتند. هیچ کشوری حاضر نبود به آنها پناهندگی بدهد. این موضوع سخت اعصاب بچه ها را تحریک می کرد. برخی از بچه ها حدود دو یا سه سال بود در کمپ بلاتکلیف بودند. یک روز شایعه شد اگرکلنل نورمن به محل اقامت بچه ها بیاید او را کتک خواهند زد. یکی از بچه ها برای سازمان جاسوسی می کرد و اطلاعات کمپ را به سازمان می داد که لو رفت و حسابی کتک خورد. امریکائیها هر شب ساعت 5/10 مردان مستقر در کمپ را به خط می کردند تا چادرها را بازرسی کنند. در جستجوی مشروب بودند برخی از بچه ها پنهانی شراب درست می کردند. بچه ها به علت بازرسی مستمر از دست آمریکاییها خسته شده بودند تا جائی که سرباز آمریکایی را زدند و بعضا به سربازان امریکایی هنگام بازرسی فحش می دادند.
در کمپ، فروشگاه مواد غذایی و پوشاک و… بود در روزهای مشخصی فروشگاه باز بود تا بچه ها خرید کنند. غالبا بچه ها از غذای کمپ خوششان نمی آمد چون بیشترکنسرو می دادند.
شب آن روزی که به بغداد برای مصاحبه رفته بودیم فائزه زاهد به من گفت: اگر کشورهای اروپایی پناهندگی ندهند به ایران خواهم رفت ولی در ایران کسی را ندارم برادرهایم اعدام شدند و مادرم هم خارج از ایران است. او مردد بود و قادر به تصمیم گیری نبود. به فائزه گفتم: در هر حال ایران یا اروپا خیلی بهتر از سالها اسارت در قرارگاه اشرف است.
ادامه دارد…
تنظیم از آرش رضایی

منبع

یک دیدگاه

  1. با سلام.

    حقیقتا مطلب شما بسیار مفید بود, یک چکیده مفید از سالهای سختی که به ما این عناصر ضد ایران و ایرانی تحمیل کرده بود, ولی در تکمیل فرمایشات شما, این نکته را هم من در داخل ایران ضمیمه مطلب شما کنم, و ان این است که من و امثال من ترجیح میدهیم تمام عمر خود را در زندان سپری کنیم و هر روز القای اعدام فرضی را بر روی ما اجرا کنند, اما دقیقه ای حاضر نیستیم که افرادی مثل حسن داعی به ما امر و نهی کنند. باورتان نمیشود یکبار من به یک مطلب حسن داعی در فیس بوکشر یک کوچولو انتقاد کردیم, باور کنید خودش و پاچه خواراش هر چه لایق خودشون بود در فیس بوک بر علیه انتقاد من منتشر کردند. البته برای چاشنی اون قضیه, من هم نوشتم, حسن داعی توی فضای مجازی ادعاش میشه و گرنه تو فضای حقیقی مثل رفقاش در عملیات مرصاد میمونه که از ترس خودشون به همدیگر شلیک میکردند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا