خاطره ای از نوروز در زندان ابوغریب
سال 58 در عنفوان جوانی فریب شعر و شعارهای رجوی را خورده و هوادار سازمانش شدم و از آن زمان به بعد صادقانه در فعالیت های مجاهدین شرکت کردم. تا اینکه اواخر سال 65 شنیدم رجوی به هواداران سازمان برای پیوستن به ارتشی که او در عراق تحت حمایت صدام درست کرده بود فراخوان داده […]
ماجراهای درخواست ملاقات در کمپ اشرف – قسمت چهاردهم
قسمت قبلی این خاطرات تلخ و اندوهناک با نقل بخش هایی از سخنرانی اینجانب پایان یافت و اینک بار دیگر بر آنم که پاراگراف های دیگر از این متن را که در زمان خود بصورت وسیعی رسانه ای شد، نقل کنم: “همه ی ما میدانیم که این جوانان اسیر و کم اطلاع به این خاطر […]
خاطرات ولی الله غفاری از ۱۷ سال اسارت در تشکیلات مجاهدین خلق
چشمانم را که باز کردم، خودم را روی تختی در بیمارستانی نظامی مربوط به ارتش عراق یافتم. از ناحیه صورت و دست و پا و کمر مجروح شده بودم. پرده گوشم هم پاره شده بود. مدتی گذشت تا به خاطر بیاورم چه حادثه ای مرا به آنجا کشانده بود. صدای موشک و سنگر و .. […]
بیاد اولین جشن نوروز و بهار آزادی در تیف
صدای گام های بهار آرام آرام به گوش می رسید. در کمپ امریکایی ها موسوم به تیف در کنار دوستانی که سالیان از بهترین سالهای عمر وجوانی مان را در اسارتگاه اشرف به امید واهی تلف کرده بودیم خودمان را آماده جشن نوروز می کردیم. از دوران بچگی نوروز برایم با لباس های نو و […]
خاطره ای از به اصطلاح دانشگاه دست ساز رجوی در کمپ اشرف
بعد از سرنگونی صدام فرقه رجوی توسط امریکایی ها خلع سلاح شد. در نتیجه انرژی اعضای مستقر در پادگان اشرف آزاد شد به دلیل این که تا قبل از این داستان کل اعضای مستقر در اشرف را با سلاح سرگرم می کردند از آموزش های تکراری گرفته تا تنظیف سلاح و سایر مراقبت ها و […]
ماجراهای درخواست ملاقات در کمپ اشرف – قسمت سیزدهم
قسمت 12 این خاطرات به نحوه برگزاری یادبود فوت فاجعه بار یاسر در خانه های برادرانم در تهران اختصاص داشت. چند صباحی بعد مراسم یادبود دیگری در تبریز با حضور تعدادی از فامیلها از تهران، سراب و تبریز و با کمک انجمن نجات مرکز و تبریز برگزار شد و چون جنبه رسانه ای پیدا کرده […]
ماجراهای درخواست ملاقات در کمپ اشرف – قسمت دوازدهم
قسمت 11 این خاطرات به نحوه اعلام مصیبتی که بر اثر مرگ فجیع یاسر برای خانواده ما مستولی شده بود، اختصاص داشت و در آنجا توضیح دادم که این خبر دهشتناک توسط یکی از بستگان و در خانه برادرم سید مجتبی در تهران داده شد و چه شیونی برخاست. برادر زن و فرزندان این برادرم […]
ماجراهای درخواست ملاقات در کمپ اشرف – قسمت یازدهم
در قسمت دهم این خاطرات آوردم که چگونه 6 نفر از اعضای خانواده ام فروردین 1384 به همراه یک کاروان زیارتی به عراق رفته و یک روزی از کاروان جدا شده و به اشرف رفتند و به دیدار برادرم سید مرتضی و دو پسرش نائل شده و بر اثر عصبانیت پدرم که ناشی از تبلیغات […]
هنگ حنیف تشکیل نشده متلاشی شد
در پادگان اشرف که بودم مسئول ارکان نشستی گذاشت و در نشست گفت برادر گفته چنان هنگی از بچه های سازمان بسازم که همه در حیرت بمانند و اسم آن را هنگ حنیف گذاشته است. من گمان کردم قرار است نام ارتش آزادی بخش را به هنگ حنیف تغییر دهند! ذهنم تا حدودی درگیر این […]
ماجراهای درخواست ملاقات در کمپ اشرف – قسمت دهم
قسمت نهم این یادداشت ها با بیان تماس تلفنی برادرم که دخترانم را سخت دچار شور و شوق وصف ناشدنی کرده بود و نیز یک ایمیل دریافتی از او با محتوای مراجعه خصوصی من به کمپ اشرف و جوابی که به این ایمیل دادم ، پایان یافت. بطوری که در تماس تلفنی و ایمیلی به […]
ماجراهای درخواست ملاقات درکمپ اشرف – قسمت نهم
در قسمت هشتم خاطراتم که مربوط به تلاش های نافرجام ام برای ملاقات با برادرم سید مرتضی و فرزندانش درکمپ اشرف بود، توضیح دادم که با توصیه کاظم (حسین ابریشمچی) قرار شد که در بغداد منتظر بمانم تا بعد از بازگشت کاروان به ایران بطور انفرادی به کمپ اشرف مراجعه کرده و ملاقات مفصل تری […]
طلوع و غروب یک زندگی – قسمت بیست و هشتم
مریم رجوی علیرغم ادا و اطوارهای دموکراسی مابانه و سخنرانی های آتشین و ایجاد حلقه حامی سیاسی از بازنشسته های دولتمردان سابق در آمریکا و اروپا که با هزینه های سرسام آور بدست آمده بود نتوانست نظر دولت های غربی را نسبت به گروه تروریستی مجاهدین در قامت یک آلترناتیو جلب کند. لذا رجوی در […]