مرثیه ای از سر عذر تقصیر برای مادرم – قسمت پایانی

در قسمت اول به این اشاره کردم که بی توجه به وخامت حال مادرم تمام هم و غم و فکرم پیشبرد اهداف مجاهدین خلق بود و دیگر نسبت به وضعیت مادر که روز به روز وخیم تر میشد بی تفاوت شده بودم…

کلاس نهم دبیرستان بودم که به دریای خروشان انقلاب پیوستم. از دوران ورود به دبیرستان و دیدن وضعیت اسفبار مردم و زندگی در کپرهایی که با حلبی ساخته شده بود در دیار نفت و سرشار از تاسیسات بندری و درآمد هنگفت، بذر مخالفت با رژیم شاه در وجودم کاشته شد. که به مرور زمان و کسب آگاهی بیشتر به کینه تبدیل شد. انبوهی سوال های بی پاسخ در ذهنم شکل گرفت. چرا در مقابل اکثریت فقیر و مملو از درد و رنج، اقلیتی مرفه و بی درد وابسته به رژیم پهلوی زندگی می کنند. برای پاسخ به این سوالات به وادی سیاست کشانده شدم.

در همین سال تحت آشنایی با معلم ادبیات با صمد بهرنگ و کتاب های او آشنا شدم. با خواندن کتاب ماهی سیاه کوچولو دریافتم که باید برخلاف جریان آب شنا کرد. با تشویق های معلم ادبیات افکارم را در قالب موضوعات انشاء به روی کاغذ می آوردم. در سال های منتهی به پیروزی انقلاب با کتاب های دفاعیات مهدی رضایی و فاطمه امینی از اعضای مجاهدین خلق در دادگاههای شاه آشنا شدم و شروع به خواندن آنها کردم. دفاعیات آنها که با نوعی شجاعت و آمیخته با آمیزه های مذهبی و آیات قرآن و تفسایر نهج البلاغه بود من را به سمت مجاهدین خلق که چندان آشنایی با فرهنگ و ایدئولوژی آنها نداشتم کشاند. بدنبال آن با نام بنیان گذاران سازمان آشنا شدم.

بعد از پیروزی انقلاب بدون اطلاع از اینکه چه اتفاقاتی در این سازمان افتاده تحت تاثیر تبلیغات و البته سخنرانی های آتشین مسعود رجوی قرار گرفتم و به این سازمان پیوستم. دیگر سر از پا نمی شناختم وهیچ کس وهیچ چیز جز تلاش و فعالیت برای اهداف مجاهدین خلق برایم مهم نبود. تمامی فکر و وقت من به فروش نشریه و تبلیغ انتشارات و شرکت در میتینگ های این سازمان می گذشت. چنان غرق فعالیت شده بودم که دیگر وضعیت مادرم را فراموش کرده بودم. مادر که از روز اول مخالف فعالیت های من و تبلیغ برای مجاهدین خلق بود بارها تلاش کرد با سوزاندن نشریات و کتاب های آنها و همچنین تعقیب و مراقبت از من مانع از ادامه فعالیت من شود. بارها با گریه و التماس از من خواست که تجدید نظر کنم و دست از فعالیت برای مجاهدین خلق بردارم. او بصورت غریزی تنفر شدیدی از شخص رجوی داشت و با همان درک و فرهنگ عامیانه و اجتماعی خود رجوی را فردی فرصت طلب می دانست که می خواهد برای رسیدن به اهداف قدرت طلبانه اش امثال من را قربانی کند. او می گفت مردم بشدت از او متنفر هستند. ولی من در منتهای غرور و البته غفلت جوانی و ناپختگی سیاسی و فقدان تجربه اجتماعی و از همه مهم تر بدون نیاز به مشورت به مسیر خود ادامه میدادم.

30 خرداد سال 60 فرا رسید. با اعلام جنگ مسلحانه و موجی از ترورهای کور و انفجارات مهیب من بخاطر دستگیر نشدن خانه و خانواده را ترک و به زندگی مخفی روی آوردم. در آن سالها بدور از خانواده و بخصوص مادر که در تمامی آن سالها تکیه گاه و بزرگ ترین حامی من بود آواره و سرگردان شدم و در بدترین شرایط زندگی بسر می بردم. آوارگی در شهرهای مختلف و زندگی و مخفی شدن در سخت ترین شرایط زمانی ومکانی و از همه مهم تر دوری از خانواده و بی اطلاعی از وضعیت بیماری مادر من را گاها سخت مستاصل و کلافه می کرد. سرانجام تصمیم نهایی را در اوج ناپختگی وعدم مسولیت پذیری نسبت به خانواده گرفتم و با کمک تیم های مجاهدین خلق از مرز زاهدان از کشور خارج و به پاکستان مقر مجاهدین خلق رفتم و در نهایت از عراق و پادگان اشرف سر در آوردم.

در هفته آخری که می خواستم از ایران خارج شوم خبری به دستم رسید که حال مادر وخیم و در بیمارستان است. نیاز است که اورا ببینی و شاید این آخرین دیدار با مادر باشد، قدری به فکر فرو رفتم. تمامی رشته افکارم بهم ریخته بود. برای اولین بار خودم را بر سر دو راهی مجاهدین خلق و دیدن مادر دیدم. دلم بشدت برای او تنگ شده بود. ولی در نهایت بی احساسی و با زیر پا گذاشتن عواطف فرزند نسبت به مادر در اوج بیماری وغربت و تنهایی مادر مجاهدین خلق را انتخاب کردم و این انتخاب سنگدلانه را اینگونه توجیه کردم که هزاران مادر مشابه وضعیت مادرم هستند که ما باید با کمک سازمان آنها را آزاد کنیم و در نهایت بسمت اهداف سازمان رفتم.

در اردوگاه اشرف وقتی ماهیت شعارهای فریبنده رجوی و مجاهدین خلق برایم مشخص شد دلم به حال خودم و ظلمی که در حق مادرم کرده بودم سوخت. در تمامی سالهایی که در تشکیلات اشرف بودم همیشه بابت این اتفاق خودم را سرزنش می کردم و از خدا می خواستم که فرصتی به من بدهد تا یکبار دیگر مادرم را ببینم وعذر تقصیر بطلبم. تا اینکه سال 85 فرا رسید و من بعد از 3 سال جدایی و زندگی در کمپ آمریکایی ها تصمیم به بازگشت به ایران گرفتم. از لحظه تصمیم به بازگشت تنها یک چیز به من تسکین و آرامش می داد؛ اینکه به نزد مادر برگردم. روی دست و پایش بیفتم و بابت آن همه گناه و ظلمی که در حقش کرده بودم عذر تقصیر بطلبم.

به شهر زادگاهم ماهشهر رسیدم. ساعت 6 بعداز ظهر بود که از ما خواستند به تالار اجتماعات که خانواده های ما برای استقبال از ما آنجا جمع شده بودند برویم. لحظات به کندی و سنگینی می گذشت. خدایا این لحظات دلهره آور کی تمام خواهد شد! خودم را آماده کرده بودم که به محض حضور در کنار مادر خودم را روی دست و پایش بیندازم و با تمام وجود گریه کنم. بلند گوی سالن اسم من را صدا زد. پاهایم می لرزید و توان حرکت کردن نداشت. خدایا چگونه با مادر روبرو شوم. بعد از آن همه ناسپاسی و ظلمی که در حقش کردم چه جوابی جهت توجیه کارهایم دارم! براستی الان قیافه و چهره مادر چگونه است؟ آیا از شر آن بیماری و درد های زجرآور دیالیز راحت شده؟!

وارد سالن شدم. از جمعیت موج می زد! گذشت زمان باعث شده بود که قیافه ها را نشناسم، من را به میان خانواده ام راهنمایی کردند. از کوچک تا بزرگ در آغوش من قرار می گرفتند و خودشان را معرفی می کردند. لحظاتی بعد در میان خانواده بزرگم که خیلی از نسل جوان آنها بعد از رفتن من متولد شده بودند قرار گرفتم. هرچه نگاه کردم از مادر خبری نبود. نگران و دلواپس شدم . نکند؟!!

از خودم بدم آمد. هنگام خروج از سالن در داخل ماشین سراغ مادر را گرفتم که گفتند بدلیل بیماری نتوانست به سالن بیاید. به خانه که رسیدم باز خبری از او نبود دیگر بشدت نگران و دلواپس شده بودم. خوشحالی های اولیه حضور در خانواده برایم رنگ باخت. تا فردا صبح هیچ خبری از وضعیت مادر به من داده نشد تا اینکه نزدیک ظهر برادر بزرگ ترم من را به گوشه ای کشاند و خبر فوت مادر را به من داد و گفت تا آخرین لحظات زندگی اش نام تو را بر زبان داشت. برادرم تعریف کرد پزشکی که در آخرین لحظه در کنار او بود بعد از فوتش از ما پرسید علی کدامیک از شما است؟ چون این مادر خدابیامرز در حالیکه اسم علی بر زبانش بود و اشک از چشمانش جاری شد به رحمت خدا رفت. فردای آن روز به سر مزار مادر رفتم، خودم را بر سر مزار او انداختم و با شدت گریستم و از او خواستم من را ببخشد. نگاهی به سنگ قبر انداختم با اشک چشم هایم شستشو داده شده بود. از آن روز هرگز نتوانستم خودم را ببخشم که در یک انتخاب ناصواب بین مادر پیر و بیمارم و رجوی، رجوی را انتخاب کرده بودم . از آن روز به بعد پیوسته در دعاها از مادر و خدا می خواهم که من را ببخشند و از سر تقصیر من بگذرند.

علی اکرامی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا