کمپ موسوم به تیف اولین دریچه آزادی – قسمت نهم

در قسمت قبل از تصمیم نهایی ام برای بازگشت به ایران گفتم. روز 26 مهرماه 84 به من وهشت نفر دیگر اطلاع دادند ساعت چهار بامداد فردا با هلی کوپتر بسمت مرز ایران پرواز خواهیم داشت.

در تشکیلات مجاهدین خلق که بودیم تبلیغات زیادی در طی این سالها در رابطه با اجبار کردن زنان به استفاده از چادرمشکی با مضمون یا روسری یا توسری، ممنوعیت و مجازات سنگین زنان برای استفاده از لوازم آرایشی و … صورت گرفته بود. یکی از نکات جالبی که ما را کاملا متعجب ساخت استفاده گسترده مردم از زن و مرد و کوچک و بزرگ از گوشی موبایل بود. من تا آن موقع موبایل ندیده بودم! در چند مورد که در مرز تیم های شناسایی مجاهدین خلق تعدادی از شهروندان و چوپانان مناطق مرزی را دستگیر کرده بودند، دستگاههایی همراه خود داشتند که مسئولین تشکیلات می گفتند اینها بیسیم های جاسوسی است و این افراد از نیروهای امنیتی رژیم هستند که همراه با این دستگاهها به مناطق مرزی مجاور استقرار نیروهای مجاهدین خلق فرستاده میشوند تا اطلاعات نیروهای ما را به مسئولین اطلاعاتی گزارش کنند!

به تهران که رسیدیم در کمال تعجب همان به اصطلاح بیسیم ها را در دست مردم عادی در شهر و بازار مشاهده کردیم. با دیدن این حجم گوشی و یا به زعم ما بیسیم، در قالب طنز از یکدیگر سوال می کردیم یعنی جمهوری اسلامی این تعداد نیروی امنیتی دارد؟! و بعد به حماقت و ساده لوحی خودمان می خندیدیم. بعد از سالها برای اولین بار بود که گوشی موبایل را از نزدیک می دیدم. در سازمانی که ادعای پیشرفت و ترقی خواهی و مجهز کردن ایران به پیشرفته ترین و مدرن ترین تکنولوژی روز دنیا در صورت بدست گرفتن حاکمیت را داشت، اعضاء موبایل را بچشم ندیده و حتی در کارکردن با ریموت کنترل تلویزیون و روشن وخاموش کردن آن ناتوان بودند! چون در تمامی این سالها برنامه های تلویزیونی بعد از سانسور اخبار، ضبط و توسط فردی که در تشکیلات مسئول فرهنگی نامیده میشد برای اعضا در سالن پخش میشد. این ناتوانی ما در کارکردن با موبایل و تلویزیون بعد از بازگشت نزد خانواده اسباب جوک و تمسخر مناسبات مجاهدین خلق توسط نسل جوان فامیل شده بود و برایشان غیرقابل باور بود که جریانی که اینقدر از پیشرفت و ترقی خواهی دم میزند و حکومت ایران را به عقب ماندگی متهم می کند در درون مناسبات خودشان این میزان عقب باشد.
خود را در خواب و رویا می دیدیم. اصلا چنین تصوری از شهر تهران نداشتم. رهبران مجاهدین خلق با سیاه نمایی چنین در اذهان ما القاء می کردند که ایران به دوران چرخ و چاه و قبل از حکومت قاجار برگشته است. مجتمع های سر به فلک کشیده و شیک و وضعیت ظاهری مناسب پوشش مردم و نوع خودروهایی که سوار میشدند تصورات گذشته من را به چالش می کشید. سازمان تبلیغ می کرد دوسوم مردم تهران الونک نشین و بعضا کارتن خواب هستند! چندین دختر دوچرخه سوار از کنار ما عبور کردند، سرم را به عقب برگرداندم تا مطمئن شوم واقعا درست دیده ام؟! بدون هیچ چادر و روسری! سوالی به ذهنم خطور کرد که آیا این شهر تهران و تحت حاکمیت جمهوری اسلامی است؟! البته نمی خواهم اغراق کنم و بگویم همه چیز گل و گلاب بود. بساط دست فروش های اطراف خیابان و تجمع کارگران بیکار اطراف میدان برای جستجوی کار و بردن یک لقمه نان بر سر سفره خانواده هم یک جورهایی به ذوق میزد! ولی شرایط رفاهی مردم و آزادی های اجتماعی به نسبت آن سیاه نمایی هایی که رجوی و دیگر مسئولین مجاهدین خلق در مناسبات تبلیغ می کردند کیفا در تضاد بود!

بعد از یک نیمروز گشت و گذار ما را به محلی که برایمان در نظر گرفته بودند بردند. یک محل کاملا تر و تمیز و با امکانات مناسب رفاهی. ناهار که چلوکباب بود را با دوغ خوردیم . بعد از سالها چلوکباب با طعم ایرانی حسابی به ما چسبید. یکی از بچه ها به شوخی گفت زیاد دلتان را خوش نکنید این ممکن است ناهار آخر باشد. می خواهند خوب ما را برای اعدام چاق و چله کنند، خنده تلخی بر لبانمان نشست و شوخی دوست مان بدجوری به ذوقمان زد. انتظار داشتیم بعد از ناهار در محل های استقرارمان به ما دستبد بزنند و یا در هر اتاق چندین محافظ بگذارند. ولی در منتهای تعجب، بعد از صرف نهار میزبانان ما رفتند و ما را تنها گذاشتند. به ما گفته شد می توانید در صورت تمایل به بیرون بروید و در اطراف با رعایت احتیاط که گم نشوید گردش کنید. اینکه این چنین آزاد و بدون محافظ بحال خود رها شدیم باز ما را غرق تعجب ساخت!

ادامه دارد

علی اکرامی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا