« پیروان شیطان » و دستیاران

میترا یوسفی

این یاری دادن رفیق تان است. آن گناهان کهنه را بیاورید! بیاورید به جایی تا برابر چشم همه شسته شود. به بحث همگانی گذاشته شود. به خود و دوستانتان کمک کنید. وارسی رازهای نیمه هشیار! نباید هیج نیازی به نگهداری راز در میان دوستان باشد:
من یکبار سعی کردم…
من وقتی شش ساله بودم، گربه ام را کشتم، اوه… خدا مرا ببخشاید، سنگسارش کردم و بعد گفتم کار همسایه بود.
من هم همینطور……
من………….. کردم
من هم همین طور………
من——— مرتکب شدم!
من هم همین طور………
من خویشتن را به………. آلودم!
– بهتر از انتظار او ( سرپرستار ) پیش می رفت. آنها مشغول پیش گرفتن از یکدیگر بودند. جلوتر… و جلوتر.
– پایانی نداشت. گفتن چیزهایی که که اجازه نخواهد داد دیگربار به روی هم نگاه کنند. و سرپرستار، سرش را در برابر هر اعتراف تکان می داد به گفتن خوب! خوب! خوب!
اعوان جوانی، سالها پیش در ایران دیالوگی چنین را طی تماشای شاهکاربیادماندنی « پرواز بر آشیانه ی فاخته » مشاهده کردم! با همه ی هولناکی و آزاردهندگی کانون سناریو، تشکیلات مسخ انسانیت در پوش بیمارستان روانی! احساس می کردم، باز هم دلم خوش بود که فیلمی بیش نیست.
در دورترین تصورات ذهنی و شکننده ترین نگرانی ها هم دورنمای آن نبود که روزی خودم گرفتار تشکیلات ضد انسانی به سرکردگی « سرپرستار» ی خواهم و یا خواهیم شد! که پای خانواده ی کوچک و جوانم به آن مرداب افتاده بود. خوشبختانه من و فرزندان رستیم، اما گران تر از گوهرمان لغزید و فروافتاد، که همسری وفادار و پدری فداکاربود.
جایی که شبانروز شیطان زیر گوش همه ی گرفتاران زمزمه می کرد که در جمع به گناهان خود اعتراف کنید! و درآن معرکه، عقل و شعور برباد داده، بعضی می کوشیدند حتی گناه و جرم بسازند مگر بواسطه ی اعتراف آن مورد تشویق بیمارگونه قرار بگیرند. حرفهایی می زدند که به راستی پس از خروج از معرکه و رها از فضای شیاطانی نمی توانستند به روی هم نگاه کنند. نحیف و تکیده می شدند، رنگ شان آشکارا می پرید و فرقه داران نظر می دادند و تفسیر می کردند که طرف « نورانی » شده است. از جمله « ن پ » که خدایش ببخشاید. تحت فشارهای آنچنانی، روزی در نشست جمعی، برای اثبات انقلاب درونی به زعم مجاهدین، مفتخرا خود را شایسته ی کنیزی مریم رجوی شمرد. یکی، دو روز بعد وقتی کنار « رودخانه نوژول » او را دیدیم به فرط شرم واضطراب، از نگاه کردن ما طفره می رفت و مدت کوتاهی دیگر، بدنبال تصادفی مشکوک و مبهم به قتل رسید( شاید به شخصیت خویشتن بازگشته وخاطر برده داران را آزرده بود ).
در طول داستان و طی سخنان دست اندرکانی مثل « مسئول روابط عمومی » و حتی خود « بیماران » فراوان از مهربانی های « سرپرستار » می گویند و سر به ادعای ماندن ساکنین « به میل خود! » در قلعه ی رسوایی می زنند. به شعبده ی وقاحت و بی آبرویی، گرفتاران ظاهر می شوند تا رنگ باخته و رنجور بر اسارت به میل خویشتن، اصرار ورزند.
همان طوری که مریم رجوی شماری اعضای زنجیری ومشتی مزدور در چنگال دارد که بعضی به ناشایست عنوان عضویت پارلمانی یدک می کشند. عجبا کدام مدعی پارلمان دموکرات است که اظهار بندگی فرقه یی چنین بی آبرو با سابقه ی رسوای آدم ربایی، می کند وسبب آزارهای جنسی بر کودکان شده است؟ آنان گاه لاف قلعه ی بدنام اشرف، ( بدل بیمارستان روانی – کتاب کن کیسی –) می برند که خودسوزی ها و قتل ها در آنجا اتفاق افتاده؟ و شاهد مثال برده داری عصر نوین است. هیهات به معامله ی مشئومی دست زده اند که جز زیان و ضرر به مرتکبین اش برنمی گرداند.
و همچنین به شعبده ی وقاحت و بی آبرویی، گرفتاران را ظاهر می کند تا رنگ باخته و رنجور بر اسارت به میل خویشتن، اصرار ورزند.
باری، دیالوگ بالا، به طرز حیرت آوری آشنا باما گسسته گان از مجاهدین است که موجد احساسات دوگانه یی می شود. دریغ که جوانی و سرمایه زندگی را برباد دادیم و خوشا که در انتها شرف رهایی یافتیم.
و درجهت عکس، یا به طریقی تایید آنک چنین نقشه یی برای مقصود آنان تا کجا موثر است و کاربرد دارد، می توان نظرات « اریک فروم » را ملهم از کتاب های آسمانی بیاد آورد:
« احساس گناه و متهم ساختن خویشتن، سبب اندوه و بیزاری از خود و بیزاری از حیات می شود. این نکته را ( ایزاک مایر) آلمانی، یکی از مبلغان بزرگ دین یهودی به زبان زیبایی بیان کرده است : هرکس از شرارتی که مرتکب شده است سخن گوید و بدان واکنش نشان دهد، به زشتکاری که از وی سرزده است می اندیشد وبا تمام روح یکسره اسیر هرآنچه بدان می اندیشد، می شود و بدین ترتیب اسیر زشتکاری می ماند و یقینا قادر به بازگشت نخواهد بود، زیرا روح او خشن و دلش تباه و به علاوه چه بسا دچار اندوه می شود، شما چه می کنید؟ پلشتی را بر هم می زنید و پلشتی بر جای می ماند…»
« سرپرستار» برای خودش دستیارانی داشت و مریم رجوی هم دستیارانی دارد که سبب تاثر است وقتی کسی چون مادر احمد، رضا و مهدی، صدیقه و آذر رضایی، جزء خدم و حشم مریم رجوی در می آید تا اعمال غیرانسانی و گناهان نابخشودنی مریم رجوی را بشوید و خاطره ی فرزندانش را بیالاید. ما گسسته گان البته می دانیم که این بانوی غریب ایرانی، تحت فشارهای رجوی ها و سودجویی پسرش، برادر ناخلف رضایی ها، چاره یی بجز تسلیم ندارد. هرچند پسرش هم نیست مگر مامور رجوی ها! که غریزه ی سرکوفته ی برتری جویی اش را به بازی گرفته اند و اصلح به فرمایش امیر علی باید بر « اساس فتنه » تاخت.
به هرحال، وقتی از فرقه نجات و به سرمایه های معنوی دست یافتم، موفق به مطالعه چند باره و آموزنده « پرواز بر آشیانه فاخته » گشتم که مطابقت داستان باآنچه برمن و دیگران، در رجوی گذشت، تکان دهنده بود و توصیف ناپذیر است. پیش از درگذشت « کن کیسی » درسال 2001 همواره دلم می خواست به نویسنده ی توانا، دسترسی داشتم در حیرت آنک : « مگر تو هم آنجا بوده یی!» یا رجوی ها صرفا در آموختن « مکتب دیکتاتوری»! متدهای تصوری چنین را یافته و بکاربسته اند. از همین طریق شاید حدود چهارهزارنفری چشم و گوش بسته و ناتوان از اندییشیدن و بازمانده از تفکر، بدام گرفتند اما میلیون ها ایرانی را ازدست دادند و در نظر ملت، به هبوط « اجنبی »، سقوط کردند!

میترا یوسفی
04.02.2008

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا